۱۳۸۲ اسفند ۵, سه‌شنبه

باندانا ماندانا باندارا

My English weblog
اين نوشتهء نيما شبیه اون چیزیه که توی ذهن من هم می گذره منتهی دلم نمی خواد بهش فکر کنم. همین. راستی نیما اگه خواستی اینو یه کم کامل کن ترجمه اش کنم بذاریم یا تو وبلاگ انگلیسی من یا کاپوچینو.

امروز صبح رو بهمون مرخصی دادن اما از ظهر باید دوباره بریم تا بوق سگ :(( خدایا به من رحم کن. راستی در مورد اون مراسم کذایی مثل اینکه باندانا (یا به قول پيام باندارا) بستن و کلاه سر کردنِ من خیلی کار عجیبی بوده و کلی مردم تو کف بودن و ما بی خبر! خوبه حالا اینا من رو با سر کچل ندیدن وگرنه دیگه چه می کردن؟! ولی در کل این باندانای بیچاره داره خیلی ها رو دق میده منجمله حراستِ‌ سالن همایش های بین المللی وزارت امور خارجه :)) یارو داشت جلوی در سالن بال بال می زد ولی جرات هم نمی کرد بیآد چیزی بگه. آخر دیدم یارو داره سکته می کنه گناه داره روسری کردم سرم اما خب باندانا رو در آوردم و کلی روسری رو بردم عقب تا ببینه همون باندانا خیلی بهتر بود :)) اما جالب اینجاست که با اینکه وقتی روسری سرم می کنم اصلا بهش توجه نمی کنم و بیشتر موقع ها عملاً چیزی موهام رو نمی پوشونه اما این حراستی ها و امثالهم اینو ترجیح میدن! به من چه. من که از خدامه موهام بیشتر هوا بخورن!

اوه راستی این دوستمون که جایزهء بهترین وبلاگ دینی رو بردن هم فکر کنم خیلی از طرح باندانا خوششون اومده بود و هی میومدن و عرض ادب می کردن و می گفتن واقعا از دیدارِ‌ من خوشحال هستن!‌ میدویدن و در برام باز نگه میداشتن و هی آرزوی موفقیت می کردن!! خب من هم برای ایشون آرزوی موفقیت می کنم ؛) ماجرای آقای ابطحیه که هی راه به راه ایمیل تبریک اعیاد مذهبی برام می فرسته و تو وبلاگش هم تبریک جداگانه میگه :))) بگذریم.

تو اون وبلاگ انگلیسی هم دوستانِ عزیز میآن و کلی ابراز لطف (!) می کنن،‌ به زبان شیرین پارسی و انقیلیسی. موفق باشین. خدا قوت.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر