۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

د برو ورزش دختر!

خب فعلا که 41 پوند وزنم اومده پایین. هنوزم ورزش نمی کنم اونطوری که باید. سر کار سرم خیلی شلوغه و وقتی که می رسم خونه شدیدا خسته ام. هی با خودم می گم که برم ورزش اما به خدا سخته. هوا هم که سرده سخت تر از خونه کندن و بیرون رفتن. همش تو فکر رفتن به یوگا هستم که خستگی ذهنم رو هم آروم کنه. باید دیگه هم بیآرمش!

۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

با پوزش از تاخیر

ببخشید چند وقته نیومدم اینجا. بابام اومده پهلوم و سرم شلوغ تره و در ضمن اون موقع که تند تند می نوشتم خونه بودم برای استراحت بعد از عمل و الآن هر روز سر کارم و رانندگی به و برگشت از کار خیلی خسته ام می کنه.
زخمام که همه خوب شدن. وزنم هم الآن 271 شده. یعنی 31 پوند در عرض دو ماه کم شده.
دیگه الآن خیلی با سرعت کمتری وزنم پایین می آد اما هنوزم خیلی خیلی خوبه! البته متاسفانه هنوزم خیلی ورزش نمی کنم. گاهی که اصلا نمی شه که برم ورزش یا زیادی سرده و یا انقدر ذهنم خسته است که نمی تونم خودمو راضی کنم برم قدم بزم و یا ورزش کنم. باید یه کاری در این مورد بکنم.
مطمینم که اگه فعالیتم بیشتر بشه خیلی تندتر وزنم می آد پایین اما فعلا که تنبلی کردم.


۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

update

خب این هفته اولین هفته ی برگشتن سر کار بود. خوب بودم ولی خیلی زود خسته می شدم و وقتی می رسیدم خونه حسابی له و لورده بودم. ریه ام هم خوب شد. ولی جمعه حالم خیلی بد بود. ضربان قلبم رفته بود بالا و حالت تهوع داشتم و زود اومدم خونه.
فعلا که 22 پوند کم کردم.

۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

قوز بالای قوز

یه درد بدی تو پهلوم دارم از جمعه تا امروز. هر کاری کردم بهتر نشد. زنگ زدم دکتر و کگفت پاشو بیا مطب. رفتم و زرتی فرستادم اتاق اورژانس بیمارستان. گفت این جایی ه می گی درد می کنه ممکن یا کلیه ات از کار افتاده یا خون لخته شده تو ریه ات که کشنده است و یکی از دلایل معمول مردن بعد از عمل جراحی.

خلاصه رفتم اورژانس و کلی سوراخ سوراخم کردن و عکس و سی تی اسکن گرفتن و گفتن کلیه ات خوبه، لخته خون هم نداری تو ریه ات اما ذات الریه خفیف داری تو قسمت پایینی چپ ریه ات. بهم آنتی بیوتیک دادن و گفتن هی راه برو و نفس عمیق بکش و سرفه بکن زوری. پس فردا هم باید برم مطب دوباره.

عجب گهی خوردما با این عمل. داشتم زندگی مو می کردم! البته دیابتم تقریبا کاملا از بین رفته که خودش خیلیه. 17 پوند هم کم کردم فعلا در عرض دو هفته.

خدا خودش به خیر بگذرونه.

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

نقاهت

خب عمل 29 آگوست بود و من هنوز زنده ام! هنوز درد دارم یه کم اما قابل تحمله. فعلا که 11 پوند کم کردم حالا ببینیم آینده چی در بر داره. یعنی می شه من یه روزی به وزن ایه آلم یعنی 140 پوند برسم؟ الآن 290 هستم.

۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

فردا روز دیگریست

خب فردا داره هی نزدیک تر و نزدیک تر می شه. فکر می کنم مثل بقیه عمل هام با خون سردی برم تو و بیآم بیرون. شایدم یهو قاط بزنمو فرار کنم ا خونه ها ها ها ها
قیافه دکتر دیدنیه اون موقع. شایدم برم تا تو اتاق عمل و بعد یهم بگم نظرم رو عوض کردم بزارین من برم!

خلاصه که افکارم قرو قاطیه.
خدا به خیر بگذرونه.
امروز آخرین روزیه که من می تونستم یه سری غذاها رو بخورم و جالبیش اینه که اصلا اشتها نداشتم.

امروز 28 آگوست 303 پوند.

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

دو روز به عمل

بیست و نهم آگوست روزیه که تمام زندگی من زیر و رو خواهد شد. یا می میرم یا از اتاق عمل با کلی درد می آم بیرون و آرزو می کنم که کاشکی مرده بودم! در هر صورت کاریه که باید انجام شه وگرنه من بیشتر 40 یا 50 سال بیشتر عمر نمی کنم با این وزن و دیابت و کلسترول بالا.

این عمل خطرناکه اما در عوض بعدش قراره دیابتم خوب بشه. زندگی برام خیلی عوض خواهد شد. یه تعد و اراده ای می خواهد که امیدوارکم داشته باشم. از امروز سعی می کنم روزانه بنویسم چه خبره.
امروز وزنم 300 روز 27 آگوست 2011.
حالا ببینیم چی می شه.


۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

غمگین

بابام داره برمی گرده به ایران. از 12 ژؤن پارسال پهلوم بوده و خیلی به روحیه ام کمک کرده. دیگه اون احساس تنهایی و بی کس و کار بودن و از ریشه کنده شده بودن نمی کردم. اما داره برمی گرده. خواهرم هنوز اونجاست و تموم خونه زندگی هنوز اونجاست. من سعی ام رو کردم که قانعش کنم اینجا بمونه. برام دعا کنین.

۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

دات یو اس

خب من دیگه حسابی امریکایی شدم و دیگه اینجا هم دات یو اس شد به جای دات کام. ماجرا اینه که فکر می کردم اتوماتیک تمدید می شه دات کامم که نشد و حالا این یکی رو گرفتم. اینم برای خودش عالمیه. چون تقریبا هیچ کس نمی دونه من اینجام. فقط به دوستای نزدیک یه ندایی دادم.
الآن چند ساله که ما اولین وبلاگ نویس ها شروع کردیم؟ خورشید و دنتیست و ندا و امیر قویدل و امیر حسابدار و حسین درخشان ... بقیه رو هم الآن دیگه یادم نمی آد. ده سال بیشتره و انگار همین دیروز بود که رفتم اولین جلسه دیدار وبلاگی.
یادش به خیر. به هر حال این هم یه دوره ای از زندگی مون بود که گذشت و تو زندگی خیلی هامون نقش خیلی بزرگی داشت. فکر کنم بیشترمون زندگی فعلی مون با اونچه قبل وبلاگ بود فرق کرده. در مورد من که خیلی خیلی فرق کرده.
حالا هم فرق می کنه با اون موقع که اول وبلاگ رو شروع کردم. از نزدیک ترین دوستم خیلی دور شدم. مامانم رو از دست دادم. از خواهرم خیلی دورم. یه دوست و همراه خیلی خوب پیدا کردم که با هم زندگی مون رو می سازیم.
دیگه خیلی اینجا نمی نویسم چون دیگه فقط زندگی من نیست که میآد رو وب و من حق ندارم زندگی شخص دیگه ای رو به معرض عموم بکشم. به هر حال اینها همه انتخاب هایی هست که می کنیم، یه جورایی مثل بده بستون می مونه. آزادی های شخصی و بی خیالی رو تا حدی از دست می دی اما در عوض یه یار غار به دست میآری :)
در هر حال همیشه خواهم اومد اینجا. نوشتن رو همیشه دوست داشتم و وقتی که بچه بودم و هر کسی می پرسید بزرگ شدی می خوای چه کاره بشی، جواب می دادم که می خوام نویسنده بشم. شاید هیچ وقت نویسنده به معنای واژه نشم ولی اقلا برای دل خودم که می تونم بنویسم اینجا، مگه نه؟