۱۳۸۲ دی ۷, یکشنبه

نصف صورت پسر ۱۰ سالهء

نصف صورت پسر ۱۰ سالهء هنگامه در حال بیرون کشیده شدن از زیر آوار رفته.

مادر شوهرش تو خونهء بغلی له شده.

برادرشوهرش با زن ۲۲ ساله و بچهء ۲ ساله تو خونهء اونوریشون پَخ شدن.

۵۰ نفر از فامیلمون تو بم مردن.

حسین میگه تو خیابونا می گردیم جنازه پیدا می کنیم و خودمون با دست زمین می کَنیم و خاکشون می کنیم و گریه می کنیم و میریم سراغ بعدی. میگم پس این همه نیرو که میگن آوردن اونجا چکار می کنن. میگه ...

خونهء هنگامه چون تقریبا نوسازتر از بقیه بوده تا زمان دویدن اون با سه تا بچه هاش تحمل کرده و تا پاشون رو گذاشتن بیرون ریخته پایین.

شاید اگه اون یکی خونه ها هم یه کمی نوسازتر بودن مامانا فرصت می کردن بچه شون رو حتی اگه با نصف صورت له شده بکشن از زیر خاک بیرون.

هیچکس اعتماد نداره. مامانم یاد اون کیسه برنجی افتاده که چند سال پیش به قیمت گرون خرید و توش یه کاغذ پیدا کرد که نوشته بود: اهدایی به زلزله زدگان.

دوستان عزیز انواع اقسام لینک ها رو دادن و امیدوارم که اینا موثر باشن. آمین.

من واقعا نمی فهمم که چرا باید مردم اینطوری مثل پشه له بشن و همه بگن خب اونجا شهر قدیمی بوده! خب بوده که بوده به جهنم! پاریس هم شهر قدیمی ایه! توکیو هم قدیمیه والله! مسخره اش رو درآوردن با این بهونه های احمقانه شون! یکی نیست بره ببینه تو این شهر ها و روستاها چه خبره! حالا روستا وشهرای کوچیک که هیچی یکی نیست بیآد بگه این تهرانِ دکل با بیشتر از ۱۲ میلیون نفر جمعیت و دماوندی که داره از خواب بیدار میشه و نیروی شدیدا ضعیف مدیریت بحران که چه عرض کنم، ‌هر نوع مدیریتی، می خواد چی از آب دربیآد وقتی یه تکونمون داد.

هیچ حرفی اضافه بر اونچه که سر اون یکی زلزله گفتم ندارم واقعا،

... بايد ناراحت باشم، اما نيستم! بايد دلم آتيش گرفته باشه، اما نگرفته! بايد با ديدن عکسها و خوندن خبر ها دلم ريش ريش بشه، اما نمي شه! بايد اشکم در بياد اما نمياد! بايد رمانتيک، شاعرانه و دراماتيک بنويسم: آه اي زمين سفاک چه کردي؟، اما نمي نويسم!
در عوض خشم وجودم رو گرفته و عصبانيم! عصباني نيستم که آسمون چرا مي لرزه. عصباني نيستم که زلزله مياد. قرنهاست که زمين مي لرزه و زلزله مياد و عصبانيت منم از همينه! آيا بعد از قرنها هنوزم مردم بايد اينطوري کرور کرور بميرن؟ بعد از اينهمه سال هنوز عقلمون اونقدر رشد نکرده بتونيم اين مرگ و مير رو يه کم کنترل کنيم؟؟ آخ که مرده شور اين درس مقاومت مصالح رو ببرن که درس ميدن بهتون تو اين دانشگاهها! وه که خونه هاي کاهگلي و خشتي که روي گسل ساخته شدن چه حرص در آر هستن! لعنت به اين رشته زمين شناسي و رديابيه گسلها تو دشت و بيابون!
ناراحت باشم؟ دلم بسوزه؟ آتيش بگيره؟ ريش ريش بشه؟ اشکم درآد؟ تقصيرو بندازم گردن زمين که مي لرزه؟؟؟ بگم بلرزه يا نلرزه؟
نه! از ماست که بر ماست!
...


ای کاش یکی به این مقطعی بودن ابراز اندوه و غم رمانتیک خاتمه بده و به فکر کار اساسی باشه. اه از مردن مردم به سبک پشه خسته شدم، میشه یکی ما رو آدم حساب کنه!؟

۱۳۸۲ دی ۶, شنبه

۱۳۸۲ دی ۵, جمعه

تولد دو سالگی چرندیات بود

تولد دو سالگی چرندیات بود که خیلی جالبه که مصادفه با چهارمین ماهگردمون! خب هر دوتاش مبارک :)

عروسی صنم هم که به سلامتی و میمنت تموم شد! دیروز بنده به زور ۴ عدد پنستانت و چهار عدد استامینفن کدیین و مقادیر معتنابهی قلیون و چایی غلیظ تونستم بر میگرنم برتری جسته و با کمک حمیدرضا از پله ها نیوفتم و به شکل معجزه آسایی تا آخر عروسی سرپا بمونم، بدون اینکه با مخ بیآم پایین یا چیزی بشکونم یا کاری یادم بره و یا بر اثر این معجون قرص و دوایی که خوردم اوردز کنم!

صنم فوق العاده خوشگل شده بود، چون به خودش اطمینان داشت و مجبور کرد خیاط و آرایشگر کارهایی رو که دلش می خواست انجام بدن. همه چیز عالی بود ولی هم من هم صنم عجیب خسته بودیم! خستگی از سر و روی هر دومون میبارید ولی خب اقلا بقیه خوشحال و سرحال بودن! فلسفهء عروسی همینه دیگه نه؟ همیشه عروس و داماد دهنشون صاف میشه و بقیه بهشون خوش می گذره! بیچاره صنم از ۱۰ صبح تو اون آرایشگاه لعنتی بود تا بالاخره به جای ۳، ساعت ۵ آماده اش کردن! اصلا از همون فامیلش معلوم بود زنِ که یه همچین دست گلی به آب بده، فشندی! آخه من چی بگم!؟

ارکستر دایی محسن هم الحق و الانصاف که کم نذاشت و کلی هممون خودمون رو خفه کردیم بسکه رقصیدیم فقط دلم می خواست این یارو wedding planner رو گیر بیآرم یه دونه بکوبونم تو سرش که آخه اون شومینه اون وسط که همه دارن بالا پایین می پرن و از گرما خفه میشن چی میگه؟! خلاصه که خیلی گرم بود اما خوب بود و الآن می تونین شیده آب پز بخورین! فکر کنم صنم دیگه آخراش می خواست آدم بکشه اما بازم خیلی خوب شخصیت خودش رو حفظ کرد و واقعا بهش افتخار می کنم. اینم از اون کارایی بود که فقط از پس اون برمیآد!

دایی محسن انقدر ما رو از عروسی خسرو و صبا و این یکی عروسی دوست داره که آخرش اومد گفت اصلا می دونین چیه از این به بعد مهمونی و اینا هم داشتین بگین ما بیآم براتون بزنیم پول هم نمی خواد بدین! واقعا منم جاشون بودم از دیدن یه مشت جوون که بالا پایین می پریدن و جیغ می زدن همین قدر خوشم میومد.

نقطهء اوج ماجرا وقتی بود که ریس دانشگاهمون اومد!‌ منِ خر خودم به صنم پیشنهاد دادم دعوتش کنه چون قراره داور تز صنم هم باشه D: خلاصه ایشون با یک کت و شلوار آجریِ مایل به نارنجی تشریف آوردن :)) خیلی آدم خداییه! من واقعا دوستش دارم که فکر کنم البته بیشتر به این موضوع برمیگرده که همیشه بالاترین نمرات رو بهم داده و من رو برده دانشگاه درس بدم و ... از در که اومد بردمش پهلوی بابام نشوندمش که با هم اختلاط کنن. تا گفتم ایشون پدرم هستن دست بابام رو گرفت و یه سخنرانی کرد در مورد اینکه چقدر افتخار می کنه که در خدمت یه دسته گلی مثل من بوده در تمام دوران تحصیل و کار و به بابام کلی تبریک گفت D: منم خیالم از این طرف راحت شد و رفتم سراغ بقیه کارا.

آرش هم که طبق معمول کارش عالی بود تو عکاسی و تازه جای خالی همسر دلبندم رو هم پر کرد و با من تانگو رقصید که البته با توجه به اینکه هیچ کدوممون اینکاره نبودیم تبدیل به رقص لزگی شد :)) بقیه بچه ها هم که واقعا سنگ تموم گذاشتن بسکه جیغ زدن و رقصیدن! دیدن همشون خیلی دلنشین بود و اونایی که نیومدن کلی از دستشون رفت ؛)

خب من دیگه برم به کارای کاپوچینو برسم و بگیرم بخوابم که فردا صبح باید برم خونهء مامان بزرگ پیام برام با پرنده فسنجون پخته D:

صنم جونم عروسیت مبارک :* خسته هم نباشی، خدا قوت! راستی صنم و بابک تو ماهگرد ما عروسی کردن!‌یعنی از این به بعد هر سالگردشون یکی از ماهگردای ماست و سالگرد ما یکی از ماهگردای اونا، وای چقدر پیچیده شد!! بگذریم...

۱۳۸۲ دی ۱, دوشنبه

امروز تازه با خودم گفتم

امروز تازه با خودم گفتم یه نگاهی به میل باکسم بندازم و ایمیل جواب بدم. آخه برام خیلی مهمه که ایمیلی که بهم میدن رو حتما جواب بدم. بعد دیدم که ای داد بیداد. وای خدایا این همه ایمیل رو هم جمع شده که اسم یه نفرشونم برام آشنا نیست و حالا هم واقعا نمی رسم جوابشون رو سریع بدم. تازه بعضیاشون مال یه ماه پیش یا بیشترن :((

دوستان من معذرت می خوام. خودم هم نمی دونم دارم چکار می کنم با این زندگیم! خیر سرم از همه جا استعفا دادم که بشینم خونه مامانم اینا رو بیشتر ببینم و به کارام بیشتر برسم مثل اینکه بدتر شده! یعنی مامانم که گاهی با گریه میآد میگه تو رو خدا یه دقیقه بیا پهلوی من بشین! کار هام هم همه موندن! میشه یکی به من بگه دارم چکار می کنم!؟!

۱۳۸۲ آذر ۳۰, یکشنبه

هزار شکر که دیدم بکام

هزار شکر که دیدم بکام خویشت باز
ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز

روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه کم دارد از نشیب و فراز

غم حبیب نهان به ز گفتگوی رقیب
که نیست سینهء ارباب کینه محرم راز

اگر چه حسن تو از عشق مستغنی است
من آن نیم که ازین عشقبازی آیم باز

چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم
ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز

چه فتنه بود که مشاطه قضا انگیخت
که کرد نرگس مستش سیه به سرمهء ناز

بدین سپاس که مجلس منورست به دوست
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز

غرض کرشمهء حسنست ورنه حاجت نیست
جمال دولت محمود را به زلف ایاز

غزل سرایی ناهید صرفه نبرد
در آن مقام که حافظ برآورد آواز

*****

شب یلدای همگیتون مبارک :)

*****

فردا من دارم میرم انستیتو پاستور واکسن بزنم، هیچکس نمیآد؟

*****

با کمال وقاحت اینجا به نفع دوستم تبلیغ می کنم! برین به این آدرس و به داستان سارا درویش رای بدین! من خودم به سارا و یاسمن شکرگزار رای دادم حالا شما هم برین تند تند داستان ها رو بخونین و ببینین غیر از سارا به کی دیگه می خواین رای بدین! :) بجنبین امروز روز آخره!

*****

خدا این صنم بیچاره رو صبر بده و من واقعا عاشق پیام و خانواده هامون هستم که هر چی من گفتم دقیقا همون شد! یعنی من هیچ وقت از عروسی خوشم نمی اومد و اصلا حتی حاضر نبودم به خودم در لباس سفید فکر کنم چه برسه به اینکه زیر بار پوشیدن یه چنین چیزی برم و بخوام عین برج زهرمار از این میز به اون میز برم با آدم هایی که تا به حال تو عمرم یه بار ندیدم (تو فامیل خودمون) سلام علیک کنم و بدتر از همه اینکه خودم رو مشتاق و خوشحال از دیدن این همه آدم نشون بدم!

وای و اون مسخره بازی های سفرهء عقد و کله قند و دوختن اون پارچه و چه می دونم عسل کردن تو دهن همدیگه (لازم به ذکره که من از عسل متنفرم و به احتمال زیاد عق می زدم!! صحنه رو مجسم کنین!) ...

ادامهء این مطلب و اینکه چطوری از دست همش جون سالم به در بردم رو بعدا حتما می نویسم. پیام جونم بازم مرسی که مجبورم نکردی هیچکدوم از این بدبختیا رو تحمل کنم :* امیدوارم حالا که صنم جونم کلی همت کرده و داره تمام اینارو، که هنوز دقیقا نمی دونم برای چی ولی خب به هر حال، تحمل می کنه آخرش همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه و یه خاطرهء خیلی خوب بمونه برای هممون :) کلا امیدوارم و فکر می کنم خوش بگذره D: شما هم دعا کنین، ممنون.

۱۳۸۲ آذر ۲۹, شنبه

۱۳۸۲ آذر ۲۳, یکشنبه

و اما از هر چه

و اما از هر چه بگذريم مبحث چرخ گوشت و توالت فرنگی خوشتر است!

داستم برای پرستو و بچه های دیگهء کاپوچینو تو جلسه از هنرمندی هام تعریف می کردم که پرستو هم به حرف اومد :)‌ یک آقای محترمی در ایران چرخ گوشت اختراع کرده و خبرش رو همراه با شمارهء تماسش برای روزنامه فرستاده بوده که چاپ بشه. پرستو جان هم باهاشون تماس می گیرن که یه کم اطلاعات بگیرن و مابقی ماجرا...

پ: سلام آقای...؟
مخترع: بله بفرمایین.
پ: از روزنامهء ... تماس می گیرم.
مخترع: آهان بله بفرمایین.
پ: می خواستم در مورد اون گوش کوبی که اختراع کردین ازتون چند تا سوال بپرسم!!!!

خب فکر نمی کنم لازم باشه بیشتر از این این ماجرا تعریف کنم :)))) حیووکی یارو قیافه اش موقع شنیدن این حرف واقعا دیدنی بوده حتما،‌فکرش رو بکنین آدم بشینه کلی فسفر بسوزونه تو این مملکت چرخ گوشت اختراع کنه اون وقت بیآن بهش بگن گوشت کوب :))))

پرستو جان من و تو خداییمون در یه حده ؛) راستی فکر می کنی تو توالت فرنگی میشه گوشت کوب برد؟!

*****

راستی کاپوچینوی هفتاد و سوم رو هم که می دونین به روز شده؟ لینک نمی دم چون باید همش رو بخورین! درهمه و سوا کردنی هم نیست،‌حتی برای شما دوست عزیز! بی زحمت هوووووورت هم نکشین،‌خیلی از صداش بدم میآد D: این هفته باید حتما از پرستو، احسان و مهدی تشکر کنم به خاطر کمک های فکری و فنی و غیره :*

*****

الآن یه صد سالی هست که میخوام بگم برین این شعرواره رو بخونین اما هی یادم میره. بقیهء مطالبشون هم به نظر من خیلی جالبه و ارزش سر زدن داره مطمئنا. طنزاشون رو تو کاپوچینو شاید خونده باشین که به نظر بسیار عالی و پرمحتوا (یا محتوی؟) هستن.

هر چی می گردم لینک ثابت برای مطالبشون پیدا نمی کنم پس لینک صفحه رو دادم که این شعری که می گم مال تاریخ چهارشنبه ۱۹ آذره. یاد کلاغ سیاه افتادم و دوستانش. راستی می دونین که خیلی وقته آدرسش عوض شده و رفته جزو hylit ها. قبل از اون ماجرای مرگ و اینا دروغ چرا،‌ اصلا نمی خوندم وبلاگش رو اما الآن خوشم میآد!

*****

راستی اون گزارش آن لاین حسین از ژنو به نظر من یکی از بخترین لاگ هاش بوده تا الآن و کلی خوشم اومد. دلم هم برای خاتمی سوخت طبق معمول! بسکه من خرم دیگه. توضیحی هم که ابطحی داده خب جالبه اما باز هم کافی نیست. نمی دونم دیگه چی رو باید باور کنم. راستی آقای وبنوشت متون انگلیسیتون رو بدین یکی براتون تصحیح کنه قبل از گذاشتن آنلاین اشتباه زیاد داره و خوبیت نداره خارجکی ها می خونن می گن سایت معاون رییس جمهور ... حوصله ندارم جمله رو تموم کنم!

راستی هنوز لینک دائمی مطالب ندارین ها! راستی بامزه می نویسین کلی سر ماجرای سوسک در شلوار خندیدم :)) قیافه تون دیدنی بوده حتما!

*****

بازم حرف دارم اما دیگه خودم هم خسته شدم، باشه برای بعد!

۱۳۸۲ آذر ۲۲, شنبه

اینم توالت فرنگی :)))

اینم توالت فرنگی :)))

کتاب مرشد و مارگاریتا رو

کتاب مرشد و مارگاریتا رو شروع کردم. بعد از سال ها قهر با کتاب این دومین کتابیه که دست گرفتم. اولیش عذاب وجدان اثر آلبا دسس پسس بود که قبلا ازش دفترچهء ممنوع رو خونده بودم. یاد اون روزا افتادم که کتاب های ۱۰۰۰ صفحه ای رو یه روزه می بلعیدم و می رفتم سراغ بعدیش!‌ وای خدایا اصلا تصورش هم برام غیرممکنه الآن. هنوزم تندخوانی می کنم اما سرعت اون سال های آخر کتاب خواریم یه پدیده ای بود برای خودش!

همه خیال می کردن دارم فیلم بازی می کنم و درست کتاب ها رو نمی خونم بلکه مثلا چهار خط از هر صفحه می خونم!‌ یه بار یکی از اعضای فامیل محترم که کلی کتاب داشت و من هم مشتری همیشگی کتابخونه اش بودم بالاخره نتونست خودش رو کنترل کنه و گفت من هر کدوم از این کتاب ها رو در عرض چند ماه خوندم تو چطور هر روز میآی یه کتاب می گیری و فرداش میآری؟ منم گفتم که خب از شب تا صبح بیدار میشینم و تمومش می کنم. یه کم چپ چپ نگام کرد و فرداش ازم درس پرسید! یعنی کتابی که پس برده بودم رو باز کرد و شروع کرد سوال کردن!!

اون موقع ۱۳ سالم بود ولی نمی دونم چرا همیشه تو زندگیم باید جواب پس بدم! بدبختی نیست؟! برای هر کاری که می کنم همیشه یکی هست که گیر بده چرا تونستی انجامش بدی یا چرا اینطوری انجامش دادی!‌ همه سرزنش میشن که چرا نمی تونن کاری انجام بدن و من برعکسم! اون روز اون آقا کلی شرمنده شد و از اون به بعد یه احساسی توم به وجود اومد در مورد این نوع جواب پس دادن. تو مدرسه و دانشگاه هم همین برنامه بود. اگر تحقیقی می نوشتم که خوب بود باید جواب پس می دادم که چرا خوبه! اگر امتحانی می دادم که نمره ام بالا می شد برخلاف تصور معلم، باید جواب پس می دادم که چرا نمره ام خوب شده!

کم کم از این حالت حرصم گرفت و خیلی پرخاشجو شدم. متاسفانه الآن دیگه کم طاقت تر هم شدم. تا یکی میگه چرا... یه نگاهی بهش می کنم که خودش ساکت میشه! سر کلاس ها و تو محل کارم هم اگر سوالی در مورد کار هام ازم میشد همیشه با یه حالت طعنه و تندخویی جواب می دادم. این حالتم رو حمل بر غرور بیش از حد و تند بودنم کردن همیشه در صورتی که اصلا ربطی به اون نداره. یه جور سپر تدافعیه در مقابل توهینی که بهم میشه. اینطوری همون حالتی که توم به وجود میآرن با سوالشون رو به خودشون برمی گردونم. البته هیچوقت راضیم نمی کنه و بعدش با خودم کلنجار میرم که چرا یارو رو اونطوری کنف کردم ولی بازم هر دفعه همون حالت خودبخود پیش میآد :(

باید بیشتر رو خودم کار کنم. از ثابت کردن خودم و معذرت خواستن برای بودن اونچه که هستم خیلی آزار می بینم. از اینکه حرفام و مقاصدم درست فهمیده نمیشن خیلی اذیت میشم. از اینکه باید برای هر کلمه ای که میگم یا می نویسم توضیح بدم متنفرم. از اینکه بهم میگن برای گفتن اون چیزی که نظرمه مزخرف هستم دردم می گیره. از اینکه نوشتن من باعث توهین شدن بهم میشه حالم بهم میخوره. چرا باید برای خودم بودن معذرت بخوام؟

*****

اه! اصلا می خواستم کلی چیزای خوب بگم از این کتاب جدیدی که دارم می خونم و اون عذاب وجدان که پیشنهاد می کنم حتما بخونینشون نمی دونم چرا دوباره یاد فحش خوردن هام افتادم!‌ در هر حال دو سه تا اتفاق خنده دار هم افتاده که بد نیست بگم :))

این مکالمه ایست تلفنی بین من و حمید پس از اینکه من از صبح تا شب داشتم جون می کندم یه متنی که توش انجیل داشت (عجب گندی هم زدم، فکر کنم الآن عیسی جان داره هر جا که هست می لرزه!)، نظرات فیلسوفانه داشت،‌ درمورد عکاسی حرفه ای بود (که من کوچکترین نظری در موردش ندارم!) رو ترجمه کنم و فکر کنم بعد از تموم شدنش مخم داشت سوووووووووووووت می کشید. لینک کاریکاتور رو بعد از آپدیت شدن کاپوچینو میدم:

من: به به سلام حمید جان!
حمید: سلام، خوبی؟
من: قربانت، ‌تو چطوری با توالت فرنگیت؟؟
حمید (با صدایی گیج): توالت فرنگی؟؟؟؟!!!!
من: من الآن چی گفتم به تو؟!!
حمید: گفتی توالت فرنگی!!!
من: منظورم تلفن عمومی بود!!!!
حمید: آهان خب شیده جان امروز من جلسه نمیآم، تو خطرناکی!

بیآبید ارتباط بین توالت فرنگی و تلفن عمومی رو! تازه داشتم برای پیام تعریف می کردم هم دوباره به جای تلفن عمومی پنج شیش بار گفتم توالت عمومی!! نمی دونم این چه گیریه من دادم به توالت، حالا یا فرنگیش یا عمومیش!!

حیف که نمی دونم می تونم در مورد چرخ گوشت هم بنویسم یا نه :)))‌ حالا اول از پرستو اجازه می گیرم بعدش کلی از این شباهت عالی بین سوتی دادنمون اینجا میگم :)))) واای اونکه شاهکاریه واسهء خودش :))) خدا کنه اجازه بده بگم!

۱۳۸۲ آذر ۲۰, پنجشنبه

اينطور به نظر می رسه

اينطور به نظر می رسه که مدت طولانیی از به روز کردن این وبلاگ میگذره. جالبه که یکی از دوستانِ خوانندهء قدیمی نوشته هام ایمیل داده که چند روزه که پیدات نیست و تجربه ثابت کرده که اینجور موقع ها نباید زیاد بهت نزدیک شد :))) حیوونکی معلومه صابونِ سگیت من حسابی به تنش خورده D:

ماجرا این بوده که داشتیم با صنم می زدیم تو سر و کلهء خودمون که بالاخره یه کاری رو تموم کنیم و از اونجایی که وقتی ما دو تا با هم هستیم اول باید کلی ور بزنیم و کارهای متفرقه و شدیدا عجیب غریب انجام بدیم و بعدا بشینیم سر کار اصلی، همه چیز خیلی بیش از اندازه ای که باید، طول می کشه.

کارهای عجیب غریب مثلا در حد سه ساعت لج کردن وسطِ شهرِ درندشتِ تهران که آقا اصلا ما تا امروز ناهار بیرون نخوریم برنمی گردیم خونه! و عین این دیوونه ها به هر جایی که دور و ورمون بود در محدودهء ونک، جردن، میرداماد سر زدیم که ساعت ۴ ناهار بخوریم! و خب قاعدتا همه جا یا غذاشون تموم شده بود یا بسته بودن!‌ و ما هی قفل عصایی باز می کردیم و می بستیم و صنم هم کلی پارک دوبله کردن یاد گرفت!!

فکر می کنین ما از رو رفتیم؟ هه هه!‌ فکر می کنین ما اصلا به این موضوع فکر کردیم که زودتر بریم خونه و به کارمون برسیم به جای اینکه وسط شهر عین این دیوونه ها دنبال غذا بگردیم، وقتی که تو خونه غذامون رو آماده گذاشتن تو یخچال برامون؟ هه هه! فکر می کنین آخر کی برنده شد؟ بله بالاخره تو برج آرین غذا گیر آوردیم! ساعت چند؟؟؟ ۵:۳۰!! ساعت چند رسیدیم خونه؟ ۶:۳۰! کی خوابیدیم؟ ساعت ۲! اوه البته من دیگه کم آوردم و فشارم افتاد پایین و با چند بالش زیر پام که خون به مغزم برسه، غش کردم وگرنه صنم جان تا ساعت ۴ صبح سنگرش رو حفظ کرد! و تمام این ماجرا از اونجا شروع شد که من، لگد بخوره تو دهنم،‌ گفتم موفتار! اگر اینو نگفته بودم صنم گیر نمی داد غذا بیرون بخوریم و عین آدمیزاد می رفتیم به کار و زندگیمون می رسیدیم!

از نکات بسیار جالب در این دو روز:

من: آره این یارو جویس حالش خراب بوده و فکر کنم sexual maniac بوده!
صنم: آره یه جورایی خیلی باهاش حال می کنم، شبیه تو بوده خیلی، unconventional!

بعد از دیدن من با چشمانی گشاده با مکثی سی ثانیه ای!

صنم: اوه البته به غیر از اون قسمتِ sexual maniac بودنش!!!!

در هر حال این تز مثل اینکه جدی جدی داره تموم میشه قبل از مردنِ من! لطفا همگی دست جمعی بگین آمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــین!

۱۳۸۲ آذر ۱۷, دوشنبه

دیشب بلاگر خراب بود و

دیشب بلاگر خراب بود و من رفتم مهمونی خونه پرستو جونم. بازم مرسی عزیزم :*



اينم از هفتاد و دومیش. ستون تئاتر جدیده و مهناز عزیز یه مطلب خیلی عالی در مورد شب هزار و یکم نوشته. منم تو سرخط همتون رو دعوت کردم برای یه کاری، اگر می خواین همهء کسانی که سنشون شامل میشه یه قرار بذاریم و با هم بریم :) مطلب علی لطفی در مورد بازی هایی که پخش نمیشن واقعا جالبه و در عین احمقانه بودنش متاسفانه حقیقت داره! مهدی یه مبحث بسیار جالب در مورد مدیریت زمان رو شروع کرده، دنبالش کنین. تستش هم باحاله :)

و اما یه یادداشت عالی از جشنوارهء وب، وپ و نشریات الکترونیکی از دامون عزیز، حتما بخونینش تا بفهمین من چرا هیچی در موردش ننوشتم! راستش با شناختی که از من دارین فکر کنم باید منتظر یه متن شدید الحن بدی می بودین! مخصوصا طلبکاریِ دوستان با لحن و برخورد زشت از کاپوچینو که شماها چرا نیومدین غرفه بگیرین!! استغفرالله اصلا نمی خوام در موردش حرف بزنم! بیخود هم پاشدیم رفتیم :(

خلاصه که کاپوچینوی هفتاد و دوم هم نوش جان :) جا داره اینجا از استاد گرامی وب مستر گل و گلابمون که خیلی کارش درسته سپاسگزاری ویژه ای به عمل بیآورم D: فکر کنم اینطوری بدتر هم شد، نه احسان؟ ؛) نه ولی واقعا همهء بچه های کاپوچینو یه ور و احسان یه ور! این بهتر بود؟؟ :)

*****
ای بابا من کلی حرف داشتم چرا دوباره یادم رفت همشون :(( اول از همه برین این رو گوش کنین یه کم بخندین :)) یه جورایی به طرز افتضاح و مبتذلی خوبه D: من در همین جا دادن این لینک رو در وبلاگ پینکفلویدیش قویاً تکذیب می کنم!!! اون دکلمهء اولش نمی دونم چرا همش یاد پیام مینداختم، موقع قلیون کشیدن :))

*****

راستی یکی بهم ایمیل داده که تو از گروه پینک فلوید اجازه گرفتی که اسم خودت رو گذاشتی پینکفلویدیش؟ مممممممممم خب می دونین چیه دوست عزیز؟ ترجیح میدم جوابتون رو ندم!!! ای خدا یکی بیآد یه لیوان آب یخ بده دست من!
کــــــــــــــــــــــــمـــــــــــــــــــــک!

*****

دیروز در یک حرکت مستاصلانه (عجب کلمه ای ساختم آقای شکراللهی کجایی که فارسیتون رو کشتن! کیوان جان من معذرت می خوام از طرف همهء دوستان و آشنایان مبتذلم :) نشستم و از سر اجبار سه تا فیلم رو در یه روز دیدم و نتیجه اش این شد:

بهتون پیشنهاد می کنم فیلم Mystic River رو نبینین گرچه اسم شان پن و تیم رابینز و دیوید بیکن ممکنه شدیدا مثل من خرتون کنه! فیلم Runaway Jury رو با بازی جین هکمن و ریچل وایس و جان کوزاک و داستین هافمن که بر طبق کتابی از جان گریشامه اگر تا حالا ندیدین برین ببینین :) ای داد بیداد جدی جدی باید برم دکتر مغز و اعصاب اون یکی فیلم رو یادم نمیآد! یه ربعه نشستم اینجا هی فکر میکنم اما اصلا هیچی یادم نمیآد O: مطمئنا چیز مزخرفی بوده که اینطوری یادم رفته!

آهان یادم اومد، یه فیلمی بود با بازی دیان کین که به نظر من شبیه پروانه معصومی خودمونه فقط یه کم به سیستم هالیوودی بهش رسیدن!! Under Tuscany Sky یا یه چیزی تو همین مایه ها. در هر صورت می خواستم بگم به هیچ وجه طرفش نرین! مگر اینکه یه زن طلاق داده شدهء بدبخت مفلوکی باشین که می خواد بره ایتالیا تو یه دهاتی خونه بخره و بعدش هم از نداشتن یک همبستر هر شب گریه کنه و برای هر مردی که از در می رسه عشوه خرکی بیآد بلکه فرجی بشه! نه منم فکر نمی کردم بخواین این فیلم رو ببینین!

خب فکر کنم دیگه بسه به اندازهء کافی و مطلوب الآن مختون داره سوت می کشه :)

۱۳۸۲ آذر ۱۴, جمعه

نمرديم و کشف هم شديم!!

نمرديم و کشف هم شديم!! جشنواره ای بود بس عجیب و غريب که حالا در موردش مفصل تو کاپوچينو خواهيد خوند. تنها نکتهء خوبش دیدن نیما، سامان و وحید، دامون و سارا بود.

*****

هی بهشون گفتم بهم گير ندين بهم گير ندين هی گوش نکردن، اینم شد نتیجه اش.

۱۳۸۲ آذر ۱۰, دوشنبه

بعضی وبلاگ ها رو تازه

بعضی وبلاگ ها رو تازه کشف می کنم و گاهی می رسم بهشون سر بزنم. این و این و این جزوشونن. البته با این وضعیت دراماتیکی که من برای خودم درست کردم دوباره اصلا نمی رسم وبلاگ بخونم حتی مال دوستان نزدیکم رو :(

در هر حال چند تا چیز هست که دلم می خواد از شما دوستان وبلاگی خواهش کنم. میشه لطفا آهنگ نذارین رو وبلاگاتون!!! یا اگر میذارین شما رو به خدا گزینهء خاموش کردنش رو هم بذارین دم دست که ... نمی دونم چرا انقدر برام آزار دهنده است! شاید چون خودم همیشه دارم موسیقی گوش می دم وقتی آنلاینم و اینا یهو با هم قاطی میشن یا حتی دو تا سایت رو که با هم باز می کنم و هر دو آهنگ دارن و خاموش هم نمیشه کردشون واقعا دیگه قیافهء من دیدنیه!

یکی دیگه هم دوستان بهم می گن چرا یه جوری لینک نمی دی که توی یه صفحهء جدا باز بشه؟ راستش من از این کار خیلی بدم میآد! می پرسین چرا؟ خودم هم نمی دونم دقیقا چرا ولی وقتی تو یه سایتی رو یه لینکی کلیک می کنم و یه پنجرهء جدید باز میشه به جای اینکه همون جا بیآد احساس می کنم اون صفحه اولی داره با کمال پررویی به من دهن کجی می کنه که هه هه دیدی من نرفتم و هستم حالا تو هی کلیک کن!

می دونم دارین با خودتون میگین این دختره دیگه کاملا عقلش رو از دست داده اما به خدا این احساس منه. اگر کسی بخواد تو یه پنجرهء دیگه لینک رو باز کنه رایت کلیک می کنه و این کار رو انجام میده و من باید این حق انتخاب رو بهش بدم! فکر کنم امشب خل شدم! ببخشین فقط دارم احساسم رو می گم. :)

*****

راستی از آدم های کنه هم بدم میآد و اصلا حوصله ندارم یکی هی بهم آویزون بشه و چرت و پرت بگه.
همین. لطفا فردا هی نیآین بگین منظورت من بودم یا فلانی!‌؟ منظورم کلی بود.

*****

اه چقدر خسته ام. منتظر یه بهانه ام که همه چیز رو ول کنم. خدا به داد کسی برسه که تو این مدت بخواد بهم گیر بده، دل خودم هم به حالش می سوزه!

*****

بریم ببینیم این جشنوارهء وب چه جوریه. امیدوارم وقتمون تلف نشه.

*****

چقدر خوبه که صنم برگشته و چقدر خوبه که تلفن و چت و ایمیل و ... وجود داره که بتونم با پیام حرف بزنم وگرنه تا الآن دق کرده بودم!!

*****

پینکفلویدیش به این نسناسی هم نوبره والله!

۱۳۸۲ آذر ۹, یکشنبه

بالاخره IP اين server



بالاخره IP اين server جديد درست شد و اين کاپوچینوی ما هم آپ دیت شد. البته دست احسان جان درد نکنه که یک سوم مطالبی که بچه ها گذاشته بودن هم همراه با این نقل انتقالات پریده بود به هوا!! و صنم که می تونست هنوز اون قبلی رو ببینه مجبور شد در حالیکه می خواست از در خونه بدوه بیرون و بره دکتر اون مطالب رو برام ایمیل کنه که دوباره برم بذارمشون و تازه کلی از ویرایش ها که قبلا انجام داده بودم از بین رفتن چون دیگه وقت نداشتم انجامشون بدم! خلاصه که جاتون خالی وضعیت دراماتیکی بود و کماکان هست!

در هر حال فکر کنم کاپوچینوی خوشمزه ای شده باشه و باید باز هم حسابی وقت بذارین تا برسین همش رو بخونین و منتظر نظراتتون هم هستیم. فقط بگم که ترجمهء فصل اول کتاب جدید پائولو کوئیلو و طنز این هفته رو به هیچ وجه از دست ندین.

*****

از همون موقعی که با محمدعلی ابطحی مصاحبه کردیم، با اینکه از هر ۱۰ تا سوال من فقط دو تاش رو جواب می داد و بقیه اش رو با سکوت به آدم خیره می شد یا می گفت که جواب می دم اما چاپش نکنین، منتظر این بودم که سایت بزنه. اون موقع می گفت که تایپ کردن فارسی براش سخته و برای همین وبلاگ نداره اما مثل اینکه الحمدالله مشکل تایپیش برطرف شده و دستش هم ماشالله خوب راه افتاده ؛)

خیلی برام جالب بود که تو وبلاگش در تاریخ ۸ آذر (راستی نیما جان فکر نمی کنی بهتره برای مطالب لینک ثابت تعریف کنی؟) در مورد موضوعی نوشته بود که سال پیش در ایمیل پیش اومده بود:

پارسال روز عيد غدير يک کارت تبريک اينترنتي براي همه کساني که به نوعي ايميل شان را داشتم، ايميل کردم. خوب غدير علاوه بر آنکه براي ما شيعيان روز بزرگي است، عيدي است که کشورمان در اين روز تعطيلِ شادماني به مکتب علوي افتخار مي کند. اصلاً امام علي جدا از بقيه معصومان يک اهميت ويژه اي براي ايراني ها دارد. طبق معمول همه پاسخ مي دادند و تشکر مي کردند و متقابلا تبريک مي گفتند. در اين ميان يکي از کساني که کارت تبريک الکترونيک را دريافت کرده بود پاسخ داد من اساساً آدم مذهبي اي نيستم و دوست ندارم در مناسبتهاي مذهبي تبريک دريافت کنم...

خب راستش اون شخص من بودم! و هنوز هم فکر می کنم که استدلالات ایشون در این مورد که چون تو ایران این عید و اعیاد مشابه یا عزاداری های مشابه تعطیل هستن و این حرفا و ما نباید یا ملی باشیم یا مذهبی صرف، دلیل نمی شه که من در جواب به ایمیلشون نگم که من آدم مذهبی ای نیستم پس لزومی هم نمی بینم که برای من تبریک عید بفرستین.

نمی دونم شاید من زیادی نگران بودم که ایشون دارن تبریکشون رو حرومِ‌ کسی می کنن که نه تنها احساس نمی کنه باید بهش تبریک گفته بشه بلکه معتقده که برای این تعطیلی های مضحک (همه نوعش نه فقط مذهبی) که همین وضعیت فلجِِ کاری و بازدهیِ اگر نه منفی، صفر مملکت رو بیشتر به زیر می کشه، باید بهش تسلیت گفته بشه.

خوب غدير علاوه بر آنکه براي ما شيعيان روز بزرگي است، عيدي است که کشورمان در اين روز تعطيلِ شادماني به مکتب علوي افتخار مي کند.

کشورمان؟ جداً؟ فکر نمی کنین کمی بیش از حد دارین این احساس خوشحالیِ غدیر خمی خود را به تمام کشور تعمیم می دین؟؟ اینکه عید نوروز تعطیل است به مناسبت نو شدن سال است و برای این به هم تبریک می گیم وگرنه فکر نمی کنم اگر آدم مذهبی باشیم یا نباشیم ملی گرا باشیم یا نباشیم تغییری در نو شدن سال رخ بدهد!

نه معاون پارلمانی رییس جمهورِ سابقاً محبوبمان، ماجرا این است که قدرت در دست کسانی است که معتقدند باید کشورشان به مکتب علوی اشان افتخار کند و این را به همه تعمیم می دهند اما نمی دانم چرا نفس کشیدن حتی یک زندانی اندیشه در اوین به نظر من با این مکتب به اصلاح علوی اتان همخوانی نداره؛ نه تنها بودنشون اونجا با این حرف های آرمانیتون همخوانی نداره بلکه موندنش اونجا و سکوتتان به نظر حقیر کاملا با اون مکتب در تناقضه.

اینکه وبلاگ زدین و عکس های بامزه از دوستان مهم و سرشناس میذارین توش خیلی خوبه. اینکه عین بقیه می خواین حرف بزنین و همه چیز رو عادی و خوب جلوه بدین و از اون هالهء مرموز که سیاستمداران این مملکت رو در بر گرفته قدم به بیرون گذاشتین هم بد نیست. اینکه با وجود انتقاداتی که در مورد انگیزه های شما برای چنین کاری شده با گشاده رویی مرحمت می فرمایین و تشکر می کنین و نشون می دین ظرفیت انتقاد و حرف دیگران رو دارین، عالیه. ولی منم کمی تا قسمتی با هودر موافقم که الآن از نظر زمانی آدم رو به شک میندازه که شاید شما هم قراره مثل ...

بگذریم! سایتتون مبارک! اوه راستی چرا برای عید فطر برای من تبریک فرستادین؟؟ :))

۱۳۸۲ آذر ۷, جمعه

کاپوچينو يه کم تاخير داره

کاپوچينو يه کم تاخير داره چون آقامون احسان داره server رو عوض می کنه و به محضی که این نقل و انتقالات انجام شد کاپوچینوی آماده سرو میشه!

*****
اجازه هست یه کم نک و ناله کنم لطفا؟؟ شما رو به خدا، فقط یه کم، قول میدم!
سرم درد می کنه.
بهشت زهرا جای عجیبیه.
دلم برای پیام مثل سگ تنگ شده!!! (این یه اصطلاحه، لطفا سخت نگیرین!)
خدا آقا جون رو بیآمرزه و ای کاش من یه کم بیشتر وقت داشتم باهاشون آشنا بشم چون فوق العاده آدم بشاش و خوش رویی بودن که استثنا من رو دوست داشتن! چراش رو دیگه خدا می دونه!
راستی گفتم سرم خیلی درد می کنه؟
خب بابا حالا چرا می زنین؟؟ تموم شد. به ادامه برنامه توجه بفرمایین!

*****

شما برین به کار و زندگیتون برسین به جای اینکه جفنگیات من رو بخونین و منم برم این انقلاب ماتریس رو ببینم که همه میگن مزخرفه و یه کم حرص بخورم! البته دیدن کیانو ریوز هیچوقت پشیمونی به بار نمیآره حتی اگر در فیلمی بازی کرده باشه که گند زده باشه به اون شاهکار قسمت اول ماتریس!

۱۳۸۲ آذر ۶, پنجشنبه

دوستان من رسما غلط کردم

دوستان من رسما غلط کردم اون پايينی رو نوشتم! اصلا من گه بخورم حالم بد باشه! من خر کی باشم که بخوام اینجا یه کم نشون بدم شاید منم مثل آدم های دیگه گاهی خل بشم؟ شرمنده! فقط یه چیزی شما رو به جون هر کی دوست دارین نرین تو وبلاگ پیام نظر بدین که شیده چشه!!!

اون بدبخت به اندازهء کافی از دست خل بازی های من این چند روز کشیده دیگه شماها بهش نتوپین، میآد طلاقم میده ها D:

از کسانی هم که با ایمیل و آفلاین حالم رو پرسیدن ممنونم. همتون خیلی ماهین :* ببخشید نگرانتون کردم! دفعهء آخر بود به خدا!

******

دوستان در پلوتونیوم دستی هم در کار های خیر دارن که ای کاش یه کار خیر دیگه هم می کردن و این مجله رو آپدیت می کردن ؛)

******

یه دوست جدید از سر خیر استامینفن پیدا کردم که احساس می کنم مغزامون شدیدا از نظر موسیقی از رو هم کپی برداری می کنن! خیلی کوتاه و خوشگل می نویسه (برعکس من!)، خوشم میآد. برین شاید شما هم خوشتون بیآد :)

******

آخ جون فکرکنم امروز صنم جونم میآد بالاخره :)

******

همین دیگه... دوباره بقیهء چیزایی که می خواستم بگم رو یادم نمیآد!!‌ فکر کنم باید به توصیهء پیام گوش کنم هر وقت چیزی به ذهنم می رسه فوری یادداشت کنم که هی عین این پیرزن های احمق نگم ممممممممم چی می خواستم بگم؟!

۱۳۸۲ آذر ۵, چهارشنبه

کابوس های ناتمام. حال منقلب

کابوس های ناتمام.
حال منقلب از مرگ چند تخمک.
گريه.
رفتار غير منطقی.
گریه.
گل گاو زبون و سنبل الطیب.
سعی برای معذرت خواهی برای حالی که دستِ خودم نیست.
بحثِ بی فایده.
گریه.
تماس برای عذرخواهیِ دوباره برای رفتار عجیب غریب.
زبون اونطوری که می خوام نمی چرخه.
صدای خودم رو نمیشناسم.
فکر کنم باورش نمیشه حالم بده.
دعوا.
گریه.
گل گاو زبون و سنبل الطیب.
گریه.
خواب و کابوسِ دعواها.
گریه.
گل گاو زبون و نگاه های نگران به چشم های همیشه خیسی که خیلی به ندرت خیس میشن.
درمونگاه و سِرم.
دعوای پزشک برای خوردن چیزی به غیر از آب و تهدید به بستری شدن.
گریه.
سِرم.
گریه.
سِرم.
گریهء مامان.
گل گاو زبون و سنبل الطیب.
«نادر اذیتت کرده؟» «نه» «پس آخه چته؟!!»
سکوت؛ گریه.
دلتنگی؛ نگرانی؛ بلاتکلیفی؛ استیصال؛ مرگ؛ احساس گناه؛
گریه.
درد.
سِرم.
گریه.
صدایی به یخیِ دست و پایِ من از پشتِ تلفن.
گریه.
۲۴ ساعت چپیدن زیر لحاف.
گریه.
لعنتی چرا تموم نمیشه؟ پس چرا شروع نمیشه؟
لالمونی.
تموم شدن اشک ها.
بال بال زدنِ مامان و بازجویی بابا.
لالمونی.
زور زدن برای جواب دادن با صدایی که نلرزه به اون صدای یخ پشت تلفن فرسنگ ها بلکه به اندازهء ابدیت دور.
بغض.
حال تهوعی که انگار از درونِ خودم نشات می گیره و با شنیدن صدای سردش بیشتر و بیشتر قوت می گیره.
نوازش نوشین.
گریه.
گل گاو زبون و سنبل الطیب.
نشستن سه ساعت بی حرکت زیر دوش حموم.
چشم های نگران مامان که پرده حموم رو کنار می زنه و نگام می کنه.
سرش رو میندازه پایین و تیغ رو بر میداره و میره.
می خندم.

تجربه ثابت کرده که موقعی که حالتون بده و می خواین دنیا به پایان برسه نباید حتی طرفای وبلاگتون پیداتون بشه. چرا هی میگین بنویس؟ می خواین اینارو بخونین؟

...
the emptiest of feeling,
don't get sentimental,
it always ends up drivel,
...
crushed like a bug in the ground,
shell smashed,
juices flowing,
wings twitch,
legs are going,
...
one day,
I am gonna grow wings,
a chemical reaction,
hysterical and useless,
HYSTERICAL,
...



سه ماهگردمون مبارک!

۱۳۸۲ آذر ۲, یکشنبه

در طول ماه رمضون مامانم

در طول ماه رمضون مامانم هر روز صبح تو خونمون کلاس قرآن و ختم قرآن گذاشته و يه خانومی ميومد و بهشون ياد می داد چطوری قرآن بخونن و گاهی هم تفسیر می کرد براشون. خدا می دونه چه تفسیر هایی هم می کرده! در طول این مدت مامانم تمام سعی اش رو کرده تا می تونه منو از این جمع دور نگه داره چون با شناختی که ازم داره می دونه اگه یه وقت شروع کنم باهاشون بحث کردن ممکنه دین و ایمون و اینا همه بره به باد هوا D:

یادمه اون موقع ها صوت قرآن و تجویدم بیست بود :)) تخصصم هم در دو سورهء والضحی و حمد بود ؛) می تونین منو مجسم کنین که بلندگو به دست ایستادم اون بالا جلوی کلی آدم و دارم با صوت و تجوید تو میکرفون عربده می زنم!؟ برای خودم هم خنده دار و خیلی دور به نظر میآد! انگار اون اصلا یه آدم دیگه ای بوده! اولا که اصلا چطوری روم می شده اونطوری تک و تنها وایسم اونجا و بذارم صدام بپیچه تو تمام حیاط و اطراف مدرسه!؟! دوما اصلا که چی؟ سوما و مهمتر از همه اینکه اصلا من چطوری اینا رو یاد گرفته بودم!؟؟؟

والله راستش هیچوقت کلاس نرفته بودم یه بار همینطوری شروع کردم خوندن سر کلاس و معلم دینیمون هم گیر داد که تو کجا یاد گرفتی! فکر کنم انقدر تو رادیو تلویزیون شنیده بودم داشتم اداشون رو در میآوردم و اینا بیچاره ها خیال می کردن خبریه! خلاصه که هر جا که از طرف مدرسه می رفتیم (سینما، گردش علمی، موزه، ...) اول از همه که باید تو اتوبوس یه دهن میومدم و بعدش هم یه میکرفون می دادن دستم می رفتم مثلا زیر پرده سینما وایمیستادم و دِ برو که رفتی! ماشالله ولووم صدام هم خودبخود خیلی بالاست و بیشتر موقع ها اون میکرفونِ هم لازم نبود :)) ‌

حالا مامانم با اینکه می دونه من صوت بلدم بخونم و قوانین تجوید رو هم بلدم (اون معلم دینی همه رو بهم یاد داد چون خیال می کرد داره با نفر اول آیندهء قرائت قرآن همکاری می کنه!) ولی هیچوقت ازم نمی خواد که بیآم اون دور و ورا! می دونین که مامانا چطورین و همیشه دلشون می خواد پز توانایی های بچه هاشون رو بدن و مامان من مخصوصا شدیدا به این سیندرم دچاره اما حیوونکی کلی خودش رو کنترل می کنه که چیزی نگه :))

آخه یه بار نشستم باهاش منطقی در مورد دین و قرآن و نماز عربی خوندن و اینا حرف زدم بیچاره داشت لامذهب میشد و کم کم از نماز خوندن افتاد و بعدش کلی احساس گناه می کرد که دیگه نماز نمی خونه! دیدم نه این درست نیست چون خب روح هر انسانی در یه مرحله ای قرار داره و گاهی بعضی ها واقعا به همین و دین و ایمونشون زنده هستن و احساس آرامش می کنن. از اون موقع بود که دیگه اصلا فضولی نکردم و فکر می کنم اعتقادات هر کسی برای خودش محترمه و من جایز نیستم آرامش هیچکس رو با حرفایی که برای خودم آرامش آوردن بهم بزنم.

البته دیگه صنم از دست رفته! فکر کنم اگه یه روزی مامانش بفهمه کمال همنشین در دخترش اثر کرده بوده سرم بالای داره D: به خدا تقصیر من نبود خودش شدیدا آمادگیش رو داشت!!!

و حالا مامانم دیگه می ترسه. می ترسه همون بحث هایی که با معلم دینی هام تو مدرسه می کردم و کلافشون می کردم رو راه بندازم و این معلم قرآنِ هم بپره! جالب اینجاست که اون دفعه داشتم از هال رد می شدم برم تو آشپزخونه، معلمشون وسط کلاس صدام کرد و گفت شما هم تشریف بیآرین و بخونین که ما مستفیض بشیم و در کلاس ها شرکت کنین. مامانم فوری برگشت گفت نه شیده صبح ها با شوهرش تو آمریکا حرف میزنه نمی تونه بیآد تو کلاس :))))))))))))))

۱۳۸۲ آذر ۱, شنبه

امروز در یک حرکت انقلابی

امروز در یک حرکت انقلابی خانم اپیلاسیونی من دونفره اومد! یعنی همراه خودش دختر خاله اش رو هم آورده بود! اولش با توجه به اخلاق سختگیری که دارم عصبانی شدم که ورداشته با فک فامیلش اومده مهمونی! بعدش کاشف به عمل اومد که نخیر ایشون نیروی کمکی هستن که برای سرعت بخشیدن به کار همراه ایشون میرن به خونهء مشتری ها که یکی به بالا برسه یکی به پایین!

آستانهء درد من شدیدا پایینه و کوچکترین کاری که برای خیلی ها اصلا دردآور یا مهم نیست برای من منتهی به جیغ های بنفش و درد و بیشتر موقع ها کبودی میشه پس فکر کنم می تونین مجسم کنین که چه وضعیتی دارم هر وقت که قراره از اینجور اتفاق ها برام بیوفته :(

دردسرتون ندم این دو خانوم پس از گرم نمودن موم بنده را دراز کردن و تا اومدم از درد پاشم بزنم با لگد تو دهنشون و به کولی ترین نحو ممکن در برم، گفتن خب تموم شد! در اینجا جا داره از این عزیزان که با زبون روزه اومدن و بنده رو تبدیل به یک انسان عاری از پشم کردن تشکر و سپاس فراوان به عمل بیآورم! خدا انشالله اجرشون بده به سیستم محاسباتی جین جین ؛)

******

این شاگرد عزیز من یه شعر تو وبلاگش گذاشته که واقعا قشنگه :) مرسی احسان جونم. راستی یادت باشه دیروز لبهء دستشویی رو لیس نزدی ها :))

۱۳۸۲ آبان ۲۹, پنجشنبه

خب اين هم از



خب اين هم از کاپوچينوی هفتاد! یه مصاحبهء خیلی خودمونی با برادر و خواهر نفس عمیق که سعی کردم تا جای ممکن کمتر تغییرش بدم که دقیقا حس آدم ها موقع زدن حرفاشون معلوم بشه. ابتذال تو ستون نگاه به روزنامه ها هم کشیده شده، واقعا این اخلاقیات تو ژورنالیسم چه جایگاهی داره؟ یه گزارش جمع و جور از بازار موسیقی ایران در حال حاضر از نیمای نیکا! وای خدایا این عکس ها محشرن حتما برین ببینین. ستون خداداد خیلی خوب داره پیش میره واقعا امیدوارم که بخونینش چون خیلی برامون لازمه. طنز رو هم حتما بخونین چون به نظر من اتفاقا نظریهء تاکسی های تشریفاتی و معمولیش همچین بد هم نیست!!! گزارش صنم از مصر هم با عکس های فوق العاده ای که گرفته مطمئنا براتون جالب خواهد بود. بررسی کار های کیارستمی قسمت اولش برای دوستداران و مخالفانش.

اوه راستی آرش برامون یه معرفی در مورد یه سایت علمی تخیلی نوشته که به نظر من عالیه. اگر هر کدومتون سایت جالبی پیدا می کنین که فکر می کنین دوست دارین با مخاطب های کاپوچینو در میون بذارین حتما بنویسین و بفرستین. قسمت چهارم و آخر Open source هم که به نظر من بهنام فوق العاده عالی نوشته بود آماده است. کلی مطالب دیگه هست که من دیگه دستم شکست!

خلاصه که برای خوندن این کاپوچینوی پر ملاط باید کلی وقت کنار بذارین،‌ ارسال نظراتتون و پیشنهاداتتون رو هم فراموش نکنین لطفا :)

*****

یه اطلاعیهء خیلی خیـــــــــــــــــلی مهم!


دوستان عزیز و وبگردم شدیدا به یه لیست کامل از وبلاگ های فارسی چه در بلاگ اسپات چه پرشین بلاگ چه بلاگ اسکای احتیاج دارم که ترجیحا موضوع بندی شده باشه. به خصوص یه لیستی از وبلاگ های موسیقی نویس احتیاج دارم! میشه لطفا تو امروز و فردا هر جا رو که میشناسین یا خودتون می نویسین رو بهم خبر بدین؟

pinkfloydish1978@yahoo.com


ممنونم :)

*****

راستی این ایران فیلتر هودر رو هم حتما چک کنین. به نظر من حسین از معدود نفراتیه تو اینترنت فارسی که واقعا دنبال تولیده و هیچ وقت راکد یه جایی گیر نمی کنه و واقعا برای انجام کار های نو وقت می گذاره که جای تشکر داره. هودر جان من خودم روزی ۱۰، ۱۵ بار رو اون Ad کلیک می کنم! فقط شرمنده که هنوز نمی تونم از اونجاها خرید کنم انشالله به محض اینکه کارت اعتباری پیام به دستم رسید از خجالتت در میآم!!!

اون از صبحانه است که خیلی خوب مطالب فارسی روی وب رو پوشش می ده، گرچه من هنوزم نمی دونم دقیقا چرا اونجا اجازه ندارن به وبلاگ ها لینک بدن، و حالا هم ایران فیلتر که انگلیسیش رو پوشش میده. شاید خودم هم برم توش ثبت نام کنم، اگه وقت کنم برم وبگردی البته، که فکر نکنم!

۱۳۸۲ آبان ۲۸, چهارشنبه

اول از همه تا یادم

اول از همه تا یادم نرفته حتما برین این ثواب چرتکه انداختن جین جینی رو حتما بخونین که از دستتون میره! این بشر خداست! پست های قبلیش رو هم حتما بخونین، محمد یکی از هموناست که دفعه پیش گفتم هی می خوام بهشون لینک بدم ولی دیر یادم میوفته!

*****

یه استاد ورزش دارم شاه نداره! اولا که من رو در عرض یه سال و خرده ای با تمام و رفتن های نامرتبم تقریبا ۳۰ کیلو آورد پایین!!! بله می دونم دارین فکر می کنین این عجب چیز فجیعی بوده که بعد از ۳۰ کیلو کم کردن هم هنوز به خودش میگه چاق!!! در هر صورت الآن که بهش فکر می کنم اصلا نمی فهمم که چطوری اون وزن رو با خودم می کشیدم اینور اونور! انگار مثل اینه که آدم یه کوله پشتی رو پر از ۳۰ کیلو سنگ کنه و همیشه با خودش حمل کنه! در این مدت حتی یه کم هم نه گذاشت پوستم کش بیآد و نه صورتم بیوفته. تمام مدت با ماساژ همه چیز رو جمع کرد به طوری که الآن اگه کسی من رو ببینه میگه خب این دختره از اولش هم همینطوری تپل بوده. اگر هم مدت طولانی مثلا دو یا سه ماه هم نرم ورزش و هر چی دلم می خواد بخورم فوقش وزنم یه کیلو یا دو کیلو میره بالا.

در هر حال واقعا دستش درد نکنه که با علم به من کمک کرد. یعنی فوق لیسانس تربیت بدنی داره و استاد دانشگاهه اما انقدر من رو دوست داشت و بهم لطف داشت که وسائل خرید تو خونهء خودش گذاشت فقط برای من که برم و اونجا ورزش کنم!‌ (نگاه کن تو رو به خدا اون وقت می گن تو چرا انقدر لوسی!!) هم فشار درمانی بلده هم انرژی درمانی هم هیپنوتیزم هم ماساژهای درمانی و ریلکسیشن و زیبایی. یعنی این زن یه جواهره! تازه ترشی هایی هم که درست می کنه انقدر خوشمزه ان که نگو و نپرس! بیشتر موقع ها وقتی دارم برمیگردم خونه یه چیزی میده دستم بیآرم، یا ترشی یا چیزای دیگه. امروز هم آش پخته بود داد که بیآرم خونه.

- خب این هم آش که برای تو کنار گذاشته بودم، اینطوری گرمش کن.
- چشم.
- آش که دوست داری دیگه؟؟
- نه!!!

نمی دونم چرا این زبون من نمی چرخه دروغ بگم!‌ حیوونکی اول یه کم شوکه شد ولی خب دیگه رفتار عجیب غریب من اومده دستش لبخند زد و گفت حالا یه قاشق از این بخور شاید خوشت بیآد. گفتم چشم! البته جاتون خالی واقعا هم خوشمزه بود D: خانم ورزش عزیزم ممنون :*

۱۳۸۲ آبان ۲۷, سه‌شنبه

امروز تولد صنمه و اين

امروز تولد صنمه و اين اولين تولديه که بعد از دوستيمون تو اين چند ده ساله پهلوی هم نيستيم. ولی در عوض خوشحالم که الآن اون داره رو رود نيل حسابی کيف می کنه :) صنم جونم گرچه نيستی اينجا اما خب تولدت مبارک! شاد و سلامت و موفق و خل باشی هميشه :)انشالله هفته دیگه که برگشتی خودم کلی کیک می مالم سر و کله ات! از اونجایی که تو همیشه درست برعکس من عشق باربی داشتی اینم کیک تولدت!



*****

وقتی وبلاگم رو آپدیت می کنم و میرم آف لاین تازه یادم میوفته که آره به فلانی و بیسانی و بهمانی می خواستم لینک بدم و یادم رفته! بعدش هم دیگه واقعا انقدر جلوی این کامپیوتر لعنتی نشستم هم قوز درآوردم هم شونه درد گرفتم پس اصلا فکر اینکه دوباره برگردم رو هم نمی تونم بکنم. معمولا آنلاین که میآم انقدر کار می ریزه سرم که دیگه نمی فهمم چی به چیه و آخرش اینطوری میشه که الآن هم یادم نمیآد به کیا می خواستم لینک بدم!!! آهان یکی رو با ایمیل بهم معرفی کردن، بذارین ببینم،‌خیلی جالب بود مطمئنم اونایی که مخشون میخاره دوست دارن! آهان ایناهاش!

البته ناگفته نماند که فهم بیشتر مطالبش از قدرت من خارجه چون که از وقتی از مدرسه اومدم بیرون از ریاضی فقط همون آماری که برای کارای تحقیقم احتیاج داشتم رو یادم مونده و همه چیز، اگه اصلا از اول چیزی هم بوده، ‌پریده! سطحش از دبیرستان به بالاست. ریاضی دوستان بهتون خوش بگذره :) و مرسی از کسی که اینو معرفی کرد بهم گرچه الآن یادم نمیآد کی بود!

*****

خسرو و صنم عزیز الآن می فهمم چرا انقدر لفتش می دادین تا یه مصاحبه ادیت کنین و جون همه رو به لبشون می رسوندین! البته فرق من با شما اینه که خیلی زودتر شروع می کنم به حرص خوردن و پر پر زدن در نتیجه کار به موقع آماده میشه ؛) حالا دعا کنین جدی جدی این آماده بشه که من ضایع نشم!!

۱۳۸۲ آبان ۲۶, دوشنبه

امروز رفتم دکتر هومیوپاتیم و

امروز رفتم دکتر هومیوپاتیم و یه دل سیر به برادرم فحش دادم و کلی الآن حالم بهتره!!!

*****

آهای ملت!
دیدین این کلاغ سیاه که پنداری می گفتن مٌرده ناگهان طی یه سری عملیات محیر العقول به عالم حیات برگشته و داره حسابی هر روز کلی قار قار می کنه؟! والله ما که بخیل نیستیم انشالله که هیچ وقت هیچکس تا موقعی که یه دل سیر تو این دنیا زندگی کرده و راضیه که بره، دستش از اینجا کوتاه نشه. آمیــــــــــــــــــن!

*****

پیشنهاد می کنم حتما این ستون خداداد رو بخونین که هی آریایی آریایی بازی درنیآرین! نه ولی از شوخی گذشته من خودم به شخصه نمی دونستم اینطوریه که خداداد میگه. ممنون از روشنگریت ای شتابزده! راستی دوستانی که در ایران نیستین و با اجنبی ها در ارتباطین این ستون رو بهشون نشون بدین بلکه بیآن بخونن و شاید خدا بخواد و بفهمن که ما عرب نیستیم و تو چادر در صحرا زندگی نمی کنیم و غذامون مار و ملخ نیست و سیاه پوست هم نیستیم و تازه زن هامون نه تنها می تونن از خونه بیآن بیرون بلکه کلی کارای دیگه هم می کنن که حالا اینجا حجب و حیا اجازهء بازگو کردنش رو نمیده!

*****

پیاده کردن مصاحبهء کسی که با سرعت ۵۵۵۰۰۰ لغت در ثانیه صحبت می کنه خیلی سخته، می دونم! حمیدرضا جون، مرسی :* انشالله که در اون دنیا با آقامون استانلی محشور بشی مادر و بن بستت هیچوقت بن باز نشه که اگه بشه از آبکش زنده زنده ردت می کنم (تازه از دنده های مدل مختلف هم کمک می گیرم)!!!! ای وای چه خشن بود، یه معذرت خواهی از قول من بکن بی زحمت ؛)

*****

باور کنین وقتی آدم لبش کهیر می زنه درسته که شبیه این زن سیاهپوستای سکسی و لب کلفت میشه (یه چیزی تو مایه های Toni Braxton!) اما کلی هم احساس حماقت می کنه! من نمی دونم اینایی که میرن از قصد لبشون رو آمپول می زنن که شبیه لب من بشه (در موقعیت دراماتیک فعلیش!) چی تو ذهنشون میگذره!! احساس می کنم الآن لبام جلوی دیدم رو گرفتن! آقا یکی یه قرص ضدحساسیت درست حسابی سراغ نداره منو از دست این کهیر لعنتی نجات بده؟ :((( این هیدروکسی زین بد جوری ملگنم می کنه اعصابم خرد میشه :(

۱۳۸۲ آبان ۲۵, یکشنبه

تو کاپوچینو پرستو جونم



تو کاپوچینو پرستو جونم در مورد سربازی و معافی و طرح جدید مجلس یه گزارش نوشته و اینجا هم تو این وبلاگی که مال دکتر جوون مملکته معمولا جمعه به جمعه میشه خوند که تو این مدت به اینا چه می گذره. وقتی اینا رو می خونم صدهزار بار و این بار برای یه علت جدید خدا رو شکر می کنم که پسر نیستم! اون موقع ها یادمه امیر رضا هم در این مورد می نوشت. فکر کنم دیگه آخرای سربازیش باشه و انشالله دیگه می تونه برگرده سر زندگی عادیش!

*****

فیلم هایی که توشون موسیقی هست رو حتی اگه از نظر سینمایی هیچ ارزشی نداشته باشن دوست دارم. این فیلم Drumline هم خوب بود. کلی درام زدن داشت که خیلی خوشم میآد. چند تا فیلم دیگه هم این چند وقته دیدم که واقعا فجیع بودن! جالب اینجاست توی این فیلم ها آدم های مشهور هم بازی می کنن که اصلا باورم نمیشه چطور حاضرن قبول کنن و توی این فیلم ها هم بازی کنن! مثلا این فیلم Spider's web که استیون بالدوین هم توش بود!‌

راستی توجه کردین این برادران بالدوین چقدر خوبن!؟ D: واقعا آدم باید بره به مادر اینا تبریک بگه که چنین فرزندانی به وجود آورده و تحویل جامعه سینمایی داده، یکی از یکی بهتر!! خب دیگه موضوع داره مورد دار میشه ولش کنیم همین جا بهتره!

*****

مهدی جان حیف که وقتی پیام اینجا بود نرسید برات یه کلاس «چگونه باکلاس بشویم» بذاره ؛) حالا انشالله دفعهء بعد! تو فعلا برو نظرخواهی وبلاگت رو ببند!! این سیاوش هم شهرکی رو هم اصلا فکر نمی کردم انقدر ساکت و خجالتی باشه! آدم واقعا نمی تونه از وبلاگ ها شخصیت آدم ها رو تشخیص بده ها! مثلا شما که فکر می کنین با یه آدم پرمدعای پررو و مغرور اینجا طرف هستین که هر لحظه ممکنه حالتون رو بگیره اصلا اشتباه نمی کنین!!!!!! ؛)

۱۳۸۲ آبان ۲۴, شنبه

آخ چقدر اين راست ميگه!

آخ چقدر اين راست ميگه! مرسی پیام جونم ؛)

*****

ای زیتون خدا بگم چکارت نکنه دختر که بیچاره ام کردی با اون لینکت! من اینجا لینک رو نمی دم چون نمی خوام لعن و نفرین آدم هایی که مثل من بدبخت مجبور میشن کامپیوترشون رو از برق بکشن که یه الاغی هی بهشون نگه !You're an idiot. :)))))))) ولی از شوخی گذشته کلی با احسان خندیدیم، فقط بدیش این بود که وسط آپ دیت کردن کاپوچینو بود و هیچی دیگه همه چیز پرید چون هر چی بیشتر سعی می کردم ببندمش بیشتر باز می شد! (منظور پنجره هاست!) و آخرش مجبور شدم از برق بکشم کامپیوتر رو!!!!‌ و همه چیز رو زا اول تایپ کنم :((((

*****

احسان جان مادر مرض داشتی این بازی رو گذاشتی تو وبلاگت؟؟ حالا درسته که دیشب من حال روحی مساعدی نداشتم و می خواستی مثلا سرم مشغول باشه که تو و پیام به کاراتون برسین اما به خدا این انصاف نبود که کرم اینو بندازی به جون من که دیگه حالا به جای ترجمه کردن نشستم pacman بازی می کنم! سهراب جان اگر این ترجمه ها به دستت نرسید من بی گناهم برین خٍر این احسان رو بچسبین!

*****

راستی یادم رفته بود بگم که پژمان هم مووبل تایپی شده و کلی هم هر چی از دهنش دراومده تو وبلاگش به هممون نثار کرده ؛) البته من که دیگه عادت کردم چونکه می دونم انقدر آدم ماهیه به دل نمی گیرم و حالا هم هر وقت می خوام invisible بشم اول از پژمان خان اجازه کتبی می گیرم و بعد به کارام می رسم! آقا ما سعی می کنیم انقدر گند و گوتال نباشیم شما هم کوتاه بیا جون من!

*****

مممممممم دیگه چی می خواستم بگم؟؟ آهان کاپوچینو هم به روز شد!!! طنز رو حتما بخونین، همراه با علی لطفی در سوگ نارنجکی با چاشنی فرهنگ بنشینید و بحث شیرین تاریخ رو با خداداد شروع کنین. با عکاس باشی عزیزمون برین به کویر و داستان صالح رو هم از دست ندین. لینک هاش رو نمی رسم بدم باید برم ترجمه کنم خودتون دیگه برین ببینین دیگه بی زحمت :)

۱۳۸۲ آبان ۲۲, پنجشنبه

یه چیزی رو که مدت

یه چیزی رو که مدت هاست متوجه شدم اما از رو نمیرم و هی سعی می کنم از دستش فرار کنم اینه که اصلا امکان نداره من بتونم بدون کار بمونم. یعنی الآن که خیر سرم نشستم خونه و فقط کار ترجمه تهران اونیو رو نگه داشتم باز هم نمیشه. از اون روز استعفا تا الآن حداقل 5 تا پیشنهاد کار رو جاهای مختلف رد کردم علاوه براینکه هی با روش من بمیرم تو بمیری جاهایی که استعفا هم دادم هی بازم رفتم یه سری کارها رو انجام دادم. شاید بهتره خودم رو سبک نکنم و عین این ابلهان هی استعفا ندم و برم سر یه کاری که اقلا وقتی بهم زنگ می زنن یه بهونه ای داشته باشم بگم نه!

ولی نه! تازه دارم یه کم مامانم رو می بینم! تازه دارم یه کم تو خونه راه میرم و به اینور اونورش سرک می کشم. باورتون میشه یه جاهایی تو خونه هست که الآن مثلا 10 ساله طرفشون هم نرفتم؟ یکیشون هم بغل گازه! یعنی خب از بچگی چون فضول بودم همهء کار ها رو زود یاد گرفتم اما هیچ وقت فرصت نشد که به طور عملی درست انجامشون بدم.

اعمالی که تو خونه انجام دادم این چند وقته فقط به خودم مربوط بوده. یعنی اینکه اصلا هیچ کدوم از کارهای خونه به عهدهء من نبوده و نیست یه علتش این بوده که همیشه انقدر بیرون از خونه کار داشتم که به کلی از هرگونه وظیفه ای معاف شدم. البته وقتی هنوز مدرسه می رفتم اینطور نبود اما همونطور که گفتم الآن ده ساله که دست به سیاه و سفید تو خونه نمی زنم. نه ظرف می شورم، نه میز می چینم یا جمع می کنم، نه تو نظافت کمک می کنم، نه آشپزی می کنم و نه هیچ کار دیگه ای.

اینا همه از یه روز بهاری شروع شد! اون موقع ها هنوز خیلی بچهء خوبی بودم. پخت و پز همهء غذاها رو یاد گرفته بودم و هر وقت که می تونستم حتما آشپزی می کردم که کلی مورد استقبال مادر گرامی قرار می گرفت چون با خیال راحت می گفت:

- خب شیده جان امروز یه قیمه با سیب زمینی درست کن با پلوی کته چون دیروز آبکش درست کرده بودی!

میز ناهار و شام رو می چیدم و جمع می کردم و ظرف ها رو هم می شستم و جمع و جور می کردم. بیشتر موقع ها گردگیری رو من انجام می دادم و خواهرم جارو می کشید. این وضعیت یه مدتی ادامه داشت و من که آدم زیاد درس خونی نبودم اول از همه که می رسیدم خونه اگه تکلیفی بود سرسری انجام می دادم و اینجور کار ها رو می کردم یا کتاب می خوندم. بعدش یه روز سرنوشت ساز رسید! مهمون داشتیم و نصف بیشتر غذاها رو هم من پخته بودم چون همه تعریف دست پختم رو شنیده بودن و هی می گفتن بخوریم ببینیم چه مزه ای میده! سر شام بحث کمک کردن جوونا به مادر پدرها شد.

مامان من: آره خب نوشین (خواهرم) خیلی همیشه به من کمک می کنه. نادر(برادرم) که خب پسره و کسی ازش انتظاری نداره! اما این شیده اصلا کمک نمی کنه توخونه! از صبح تا شب داره کتاب می خونه!
مهمونمون: ای بابا! آره دیگه بچه های این دور و زمونه اینطورین!

یه کمی با چشم های از حدقه بیرون زده در سکوت مامانم رو نگاه کردم و یه نگاهی به میز تزیین شدهء کار خودم و غذاهایی که دستپخت خودم بودن نگاه کردم و به ظرف های کثیفی نگاه کردم که لابد وظیفه ملی حیثیتی من بوده که بشورمشون و رفتم تو اتاقم. از اون روز به بعد حتی یه دونه ظرف هم نشستم، اصلا طرف آشپزخونه نمیرم تا وقتی که غذا آماده میشه و میز رو می چینن و صدام می کنن که شیده بیا غذا آماده است. غذا رو می خورم و ظرفم رو همون جا می ذارم و میرم دنبال کار خودم. اگر آشپزی کردم فقط برای مهمونیی بوده که دوستای خودم بودن و تازه ظرف های اونم گفتم کارگر بیآد بشوره!

از اون به بعد مامانم خیلی سعی کرد حرفش رو پس بگیره و هی می گفت نمی دونم چرا اون شب این حرف رو زدم اما خب می دونین یه چیزایی واقعا دیگه برگشت ناپذیرن. گاهی با یه معذرت خواهی شاید بتونی سر و ته ماجرا رو هم بیآری اما اولا اون زخمی که زدی جاش می مونه و دوما برای هر حرفی معذرت خواهی راه چاره نیست چون اون کار یا حرف چیزیه که اصلا نباید پیش میومده. این حالت برای من موقعی پیش میآد که احساس کنم یکی کاری کرده یا چیزی گفته که واقعا حقم نبوده و در حقم خیلی بی انصافی شده، اینجور موقع ها خیلی بهم زور میآد و دیگه تمومه.

تمام اینا رو گفتم که بگم الآن دوباره آشپزی می کنم! دوباره گاهی ظرف می شورم و گردگیری می کنم و ... الآن در مقابل هر کدوم این کارها مامانم پنجاه بار تشکر می کنه!! انقدر ذوق زده میشه که نگو ونپرس! اگه برم سر کار دوباره میشم اون شیده که از صبح میره شب میآد و بعدشم باید به کارای آنلاینش برسه و هیچ وقت نیست که سرش رو رو پای مامانش بذاره و براش میومیو کنه :) نه اون شیده رو اصلا نمی پسندم. میو!

۱۳۸۲ آبان ۲۰, سه‌شنبه

هيچ توجه کردين چقدر آدم

هيچ توجه کردين چقدر آدم های موفق در ايران مورد نفرتی عجيب و غريب هستن؟ و هيچ توجه کردين همه می خوان اين آدم ها يه جوری با يه جاييشون محکم بخورن زمين که بعدا بشينن و در موردشون با لذت تمام کلی داستان های عبرت انگیز ببافن؟ ديدين هر کی از توانايی هاش و موفقیت هاش حرف می زنه به عنوان يه آدم خودپسند و از خودراضی پس زده میشه؟ دیدین همه با یه حالت تظاهر احمقانه هی میگن نه بابا ما که کاره ای نیستیم و ما که خاک پای شماییم و شما که استاد مایین و بعدش کاشف به عمل میآد که همون آدم کلی پشت سرتون براتون زده و گفته که کار رو باید داد دست کاردون (یعنی خودش!)؟

ندیدین؟ در عوض جای همگی سبز، من تا دلتون بخواد (یا نخواد) دیدم! خیلی درد داره.

*****

می دونم که الآن می خواستم به چند جا لینک بدم منتهی نمی دونم چرا این مغز لعنتی کار نمی کنه! ممممممممممممم
آهان یکیش این پایگاه ادبی خزه هست که علی عسگری و صالح تسبیحی راه انداختن. از اولش هم این علی بیچاره وسط ما خل و چل های مجله بُر خورد و فکر کنم بعد از هر جلسهء هفتگیمون با سردرد مزمن میره خونه!

این هفته که بیآد تو ستون داستان از صالح هم یه داستان خواهیم داشت. البته به نظر من داستان های صالح صوتی هستن. یعنی باید حداقل یه بار صدای صالح رو موقع خوندن مطالبش شنیده باشی تا اون واژه ها برن زیر پوستت و تو گوشت تنت! از اون به بعد هر بار که داستانی ازش بخونی صدای اون توی گوشت بوم بوم می کنه و لغات و جملات معنی پیدا می کنن. راستی این هفته شنبه نمایشگاه عکاسی صالح هم هست، بذارین ببینم کارتش کجاست که بگم برین شما هم ببینین ........

شهر دیگر، دومین نمایشگاه عکس گروه ورا
۲۴ الی ۲۹ آبان گالری سیحون، خیابان وزرا، کوچه چهارم، شماره ۳۰

اگه بشه منم میرم افتتاحیه اگر طبق معمول در حال دویدن در اقصی نقاط شهر نباشم!

*****

خب یه چیز دیگه هم بود که می خواستم بگم اما بازم یادم نمیآد! کسانی که من رو میشناسن به این حالت عادت دارن! مثلا پای تلفن هی بهشون می گم آره فلانی یه چیزی می خواستم بهت بگم اما یادم نمیآد! اونوقت بیچاره هم اون هی کنجکاو میشه چی قرار بوده بهش گفته بشه هم خود من خل میشم بسکه فکر می کنم و راه به جایی نمی برم!‌ آلزایمر هم بد دردیه والله!

راستی خیلی جالبه که الآن فکر کنم بیشتر از یه ماهه که از کارم استعفا دادم و هنوز زنگ می زنن و می گن بیا بریم جلسه! خیلی جالبه نه؟ اونا مطالب رو فراهم می کنن و اون وقت من از خونمون مثلا از پای فیلم پامیشم میرم وزارت خونه ارائه پروژه می کنم!!! بعد دوباره برام تاکسی می گیرن برمی گردم خونه تا یه روز دیگه که میریم مثلا یونیسف من دوباره در مورد چیزی که اونا تهیه کردن مردم رو توجیه می کنم! زبون دراز داشتن و اعتماد به نفس زیادی برای خودم اگه فایده ای نداره، جز دشمن جمع کردن، خوبه اقلا به درد بقیه می خوره!

خدایا من رو ببخش که انقدر آدم مزخرف و پرحرفی هستم، مرسی! (خیالتون راحت شد؟ خودم جای شما گفتمش ؛)

۱۳۸۲ آبان ۱۹, دوشنبه

تولد امير عزيز و حسابدارمون

تولد امير عزيز و حسابدارمون هم بود که انشالله سال خیلی خوبی با سلامتی و دل خوش در پیش داشته باشه، آمیــــــــــن :)

*****

شماره دوم پلوتونیوم هم که به سلامتی در اومد و امیدوارم که این روند ادامه پیدا کنه،‌ بازم آمیـــــــــــن!

*****
دیشب رفتم و برای صنم چمدون بستیم و امروز صبح پرید و رفت! خودم کردم که لعنت بر خودم باد! یه چیزی تو مایه های شبی که پیام داشت می رفت و منم داشتم کمال همکاری رو می کردم! یکی نیست بگه دخترهء احمق وردار یه بلایی سر بلیط های اینا بیآر به جای اینکه انقدر کمکشون کنی که برن! آخه یه چیزی که هست هیچ وقت موقع رفتن یه کسی ناراحت نیستم و اصلا هم احساساتی نمیشم و هر کی گریه می کنه تازه خنده ام هم می گیره!

یه شبی دوستم داشت می رفت آلمان برای همیشه و من و صنم و مدیا یه دوست دیگه پهلوش بودیم و موقع خداحافظی اینا همه یه آبغوره ای می گرفتن که بیا و ببین و منم نشسته بودم اونجا هر هر بهشون می خندیدم! پیام هم که داشت می رفت خیلی خونسرد و راحت رفتم فرودگاه و گفتم خب قربانت خداحافظ! پیام می گفت یه جوری رفتار می کنی انگار فردا دوباره قراره همدیگه رو ببینیم! آره واقعا اون موقع انگار هنوز گرمم (مثل وقتی که دستتون میشکنه مثلا!) حالیم نیست چه بلایی داره سرم میآد!

خلاصه که صنم رو دیروز در حالی که به طرف توالت می دوید بدرود گفتم و تازه وقتی اون رفت دستشویی من و خواهرش ایستادیم پشت در و کلی هرهر به ریشش خندیدیم که آره اگه احیانا خدا بخواد و یه بلایی سرش بیآد آخرین دیدار ما در حالی بوده که صنم داشته به طرف دستشویی می دویده :))))))))

خیلی سنگ دلم، نه؟ اینطوری بهتره به خدا! می گین نه یه امتحانی بکنین اون شب آخر خیلی بیشتر بهتون خوش می گذره به جای قلپ قلپ اشک ریختن از فرصت استفاده کنین و هی بخندین! البته امیدوارم بعدا مثل الآن من بعد از دو ماه از یه جاییتون اون خونسردی و آرامش و هرهر خنده در نیآد!

*****

روز جمعه نمایش شب هزار و یکم به پایان رسید و شنبه نمایشی ویژه بود که بلیط هاش فروشی نبودن و خانم اسکندرفر مهربان مادر فرخ عزیز لطف کردن و یکی از بلیط هاشون رو به من دادن که منم بی نصیب نمونم. در عین حال افطاری دعوت شده بودیم از طرف آقای کروبی. یه کم با خودم فکر کردم و بعدش با خودم گفتم به چی دارم فکر می کنم!؟ مگه مغز خر خوردم پاشم برم جایی که قبلا هم رفتم وقتی بچه بودم به زور سرمون چادر بوگندو کردن و از اول تا آخرش آقایون نماینده ها رو از بالا نگاه می کردیم که داشتن به هم فحش می دادن! اصلا این یه انتخاب نبود یه مسئله بدیهی بود!

رفتم نمایش و خب فهمیدم منظور از ویژه چی بوده! ستارگان سینما و تئاتر اومده بودن که اثر بیضایی رو ببینن. منم هی می گفتم اه فلانی! اه بیسانی! اه... اما به یکیشونم محض رضای خدا اقلا یه سلام هم نکردم! کلا من آدم مشهور می بینم یهو سگ میشم! نمی دونم آیا شب های دیگه هم این چنین با حرارت و جنبش و جوشش اجرا می شده نمایش یا اینکه این واقعا یه نمایش ویژه بود اما اگه واقعا اینا هر شب اینطوری اجرا می کردن، دست مریزاد!

از نظر فنی که بنده بیل میرم اما از نظر محتوایی عالی بود و خوشحال شدم که دیدم مژده شمسایی اقلا به درد بازی در تئاتر می خوره چون تو سگ کشی هم اشتباهی فکر کرده بود که داره تئاتر بازی می کنه! به نظر من که اینجا بازیش عالی بود. در قسمت اول نمایش، بنده با اجازتون ته سالن چهارسو که معرف حضورتون هست جایی اون پشت پشت ها نشسته بودم که به هرحال از شنیدن این نمایشنامهء رادیویی بسی مفرح شدم!

نیما هم بود و اونم یه جایی لب پرتگاه نشسته بود و فکر کنم اونم نصف سن رو بیشتر نمی دید. در هر حال بسی حرص خوردم در آن یک ساعت و اندی به طوری که به جد تصمیم گرفتم که وقتی سکانس اول تموم شد برم خونمون! بعدش آنتراکت شد و اومدم پایین یه آب آلبالو خوردم و یه کم تمرکز کردم که تصمیم گیری نهایی رو بکنم: ماندن و له شدن یا رفتن و در خانه لمیدن!

ناگهان یه آقایی اومد و نمی دونم چی شد که شروع کرد با من انگلیسی صحبت کردن! البته دیگه دارم کم کم به این پدیده عادت می کنم! کاشف به عمل اومد که ایشون رابط فرهنگی سفارت ... هستن اینجا و خودشون هم گروه تئاتری در لندن دارن! فارسی هم می فهمید و خدا عمرش بده منو برد اون جلو و برام یه صندلی فراهم کرد که بشینم لب سن و در طول نمایش هم هی با هم بحث و تبادل نظر می کردیم جای اساتید خالی!

به نظر ایشون کار بسیار اپیک ساخته شده بود که منم موافق بودم. من گفتم که خیلی شبیه تراژدی های قدیم یونانی و انتیگونه وار کار شده که اون هم کاملا موافق بود. ایشون فرمودن که کار خیلی شباهت به کارهای تیاژه داشت که بنده کوچکترین نظری در این مورد نداشتم چون اصلا نمی دونم اوشون کی هستن. خلاصه که آخرش هم کارتشون رو مرحمت فرمودن که من با بخش فرهنگی سفارت همکاری بیشتری داشته باشم!!!!!!! استغفرالله ربی و اتوب علیه!

بازیگرها شر شر عرق می ریختن بسکه تقلا می کردن. واقعا جدی می گم اگر هر شب انقدر با احساس و فعال بودن خدا می دونه چطوری به غیر از حمید فرخی نژاد بقیه جون سالم به در بردن! من که داشتم دیگه تو سکانس دوم خل می شدم بسکه این مژده شمسایی و ستاره اسکندری از ته گلوشون عربده کشیدن و هم به صدای زنانه و هم به صدای مردانه جیغ زدن و ورجه وورجه کردن! از این شبنم طلوعی خوشم نمیآد و موهای تنم سیخ میشه وقتی با ناز و کرشمه حرف می زنه! اما پانته آ بهرام یه جور خوبی به نقش شهرناز نشسته بود. اکبر زنجان پور هم جون سالم به در برد با وجود اون همه تقلا و جنب و جوش.

کار در کل به دل من نشست که خب فقط بیننده ای هستم بدون هیچ اطلاعات فنی خاص. امیدوارم این دفعه آقای بیضایی یه جوری طراحی صحنه کنه که بشه تو یه سالنی که مردم از در و دیوارش آویزون نیستن با آرامش نشست و دیدش! برای سومین بار (تا سه نشه بازی نشه) آمیــــــــــن!

۱۳۸۲ آبان ۱۸, یکشنبه

افطاری با کروبی در مجلس

افطاری با کروبی در مجلس يا نمايش شب هزار و يکم،‌ مسئله اينست!

*****

این چند روز خیلی روز های خسته کننده و شلوغ و در عین حال خوبی (فکر کنم!) بودن. مشکل اینجاست که یه موقع هایی یهو از خستگی کم میآرم و مثلا حالم انقدر بد میشه که ... بگذریم! پیام جونم بازم ببخشید D:

جمعه که خیلی جالب بود. اول صبح رفتم موسسه که وسایلم رو بی سر و صدا از تو کمدم بر دارم و بیآم خونه. نمی دونم چرا می ترسم برم برای خداحافظی که بگم دیگه برنمی گردم. البته مطمئنن تا به حال سوپروایزر عزیزم برام قطع همکاری پر کرده و فرستاده وگرنه آمارش کلی صدمه می دیده اما خب به هر حال درست نیست و باید برم و درست حسابی اعلام کنم نمیآم و از بچه ها خداحافظی کنم و بر طبق این سنت نپسندیدهء شیرینی دادن یه بسته شیرینی هم ببرم.

نمی دونم چرا از ازدواج آدم فقط همین یه مسئله است که خیلی حیاتی به نظر می رسه «حتما شیرینی رو بیآری ها!» یه چیزی تو مایه های اینکه «حتی اگه طلاق هم گرفتی تا الآن و مردی و موندی هم به جهنم، ما شیرینیمون رو می خوایم!» خلاصه که رفتم و آخرای زنگ استراحت رسیدم! همه جیغ می کشیدند! خب نمی دونم دقیقا چرا! یا از دیدن دماغم شوکه شده بودن یا از وحشت دیدنم در کل! خلاصه که کلی مراسم ماچ ماچ داشتیم و دوباره این جملهء بسیاااااااااااااااااار جالب که:

«شیده شوهر بهت ساخته ها!!!»

میشه یکی در راه خدا به من بگه این جمله یعنی چی دقیقا!؟ من که پیام رو الآن دو ماهه که ندیدم چطوری میشه که اون به من می سازه؟!‌ استغفرالله ربی و اتوب علیه! (با تشکر از امیر حسین جان برای محل صحیح واو!)

بعدش هم نمیذاشتن کمدم رو خالی کنم! می گفتن اگه خالی کنی دیگه نمیآی! قول دادم که دوباره برم و اجازه پیدا کردم که در کمد رو باز کنم! ‌کلی کتاب بخشیدم به این و اون! اونم کتابایی که نوی نو بودن هر سریش حدودا ۵۰۰۰ تومن دراومده بود! مغز خر خوردم دیگه چکار کنم! دوستان به علت حضور منور این حقیر ۱۵ دقیقه دیر تشریف بردن سر کلاساشون که خدا رو شکر که من دیگه سوپروایزر نیستم وگرنه خدا می دونه برای تاخیر چقدر از حقوق هر کدومشون کم می کردم!!! آدم به این مزخرفی نوبره والله، مگه نه شبح جان؟ ؛) نمی دونم چرا همه به من اون موقع ها می گفتن دیکتاتور سخت گیر!

*****

عصر هم که انقدر جاهای مختلف باید می رفتم که آخرش هم به افطاری که به مهدی قول داده بودم برم نتونستم برسم و بازم شرمنده شدم!‌ راستی آقا مهدی شیفت دفاع از تزت مبارک و امیدوارم در پر و خالی کردن اون کشتی موفق باشی ؛)‌

شبش رو رفتم پهلوی صنم که خیر سرمون چمدون ببندیم و تنها کاری که نکردیم چمدون بستن بود که حالا امیدوارم امشب انجامش بدیم وگرنه فردا باید بدون چمدون بره مسافرت! یه ضرب تا ساعت ۴ صبح ور زدیم!‌ فکر کنم خیلی خوب شد چون هر دومون دیگه داشتیم خفه می شدیم بسکه حرف نگفته داشتیم!

*****

کاپوچینو رو هم که دیدین آپ دیت شده. شادی عزیز در مورد کنسرت ۱۲۷ توی موسیقی ایران نوشته و به نظر من طنزی که آقای سنقری نوشته یک شاهکاره و عالی تر از اون طرحیه که حمیدرضا براش کشیده :)))) صنم هم در رابطه با اون بحث مبتذل مفتضح یه سوالاتی رو مطرح کرده. نیما خیلی خوشگل در مورد فیلم نفس عمیق آقای شهبازی رو به صلابه کشیده! اوووووووووووووووه! و خداداد جونم هم یه ستون جدید و عالی راه انداخته تو کاپوچینو به اسم ایرانولوژی که در مورد تاریخ می نویسه که به نظر من واقعا برای هممون لازمه که بخونیمش و یه کم یاد بگیریم که ایران چطوری الآن اینطوری شده! یه نکته در مورد ستون خداداد اینه که هر مطلبش به انگلیسی هم قابل دسترسیه که فکر کنم برای ایرانی هایی که ایران نیستن و فارسیشون زیاد خوب نیست به درد بخوره که بفهمن سرزمینشون کجاست و پیشینه اش چیه و خارجی ها هم یه تصویر درست تری انشالله از ایران پیدا کنن.

*****

خب انقدر ور زدم که خودم هم خسته شدم چه برسه به شما و ماجرای انتخاب بزرگ سال بین افطاری با کروبی یا رفتن به تئاتر شب هزار و یکم اونم نمایش ویژه اش رو فردا تعریف می کنم ؛) راستی شما فکر می کنین کدوم رو انتخاب کردم؟

۱۳۸۲ آبان ۱۷, شنبه

تجربه ثابت کرده که وقت

تجربه ثابت کرده که وقت ناراحتی و عصبانیت و هر گونه احساس منفی دیگه ای، نوشتن حماقت محضه. پس ...

... that there
that's not me
I go
where I please
...
I'm not here
this isn't happening
...



۱۳۸۲ آبان ۱۵, پنجشنبه

یه سوال خیلی خیلی خیلی

یه سوال خیلی خیلی خیلی سخت دارم ازتون. آماده این؟ به نظر شما این انصافه که تولد همسر گرامی آدم باشه ولی آدم نتونه بغلش کنه و بهش تبریک بگه و مجبور شه دست به دامان انواع اقسام آلات پستی و اینترنتی بشه که بتونه اقلا یه تولد مبارک بگه؟ نه جدا واقعا و انصافا این درسته؟



پیام جونم تولدت مبارک! امیدوارم سال های سال در سلامت کامل و با دلی خوش در کنار همسر گلت که انقدر خانوم و ماه و عزیزه زندگی شادی داشته باشی. در ضمن امیدوارم دیگه هیچ وقت تولدت رو تنها نباشی؛ هیچ وقت :*

من دوباره می پرسم، این انصافه؟؟؟ :(((((

۱۳۸۲ آبان ۱۳, سه‌شنبه

هيچ وقت فکر نمی کردم

هيچ وقت فکر نمی کردم یه روزی روم بشه زنگ بزنم خونهء یه آدم غریبه و بگم بیا با ما مصاحبه کن!! تازه براش زبون هم بریزم!‌ تازه ازش وقت هم بگیرم!!! نــــــــــــــــــــــــــه اون آدم پای تلفن واقعا اصلا هیچ وجه تشابهی با من نداشت! منی که با آدم هایی که دوستام هستن به زور حرف می زنم! خدایا خودت به خیر بگذرون! من نمی دونم این مجله بازیه ما چی بود دیگه این وسط!! البته فکر کنم یه کمی دیره بعد از یه سال و خورده ای چنین سوالی از خودم بپرسم، نه؟

*****

کاکتوسامون هنوز قرمز نشدن اما من شدیدا نگرانم که اون حناهایی که مامان بابام در کمال هنرمندی ریختن پاشون خشکشون کنن :((

*****

مهدی راست میگه. باید حتما برم پهلوی یه روانپزشک! هر چه زودتر بهتر، اینطوری نمیشه.

*****

خورشید برگشته اما تهران بودنش با نبودنش همچین فرقی با هم نداره! هفتهء دیگه هم که دوباره میره مسافرت. واقعا امیدوارم این تزه به خوبی و خوشی تموم شه و خوشحالم که خیلی از کاراش رو همت کردن و انجام دادن. امروز داشتم با خواهرم می رفتم سر یه قرار کاری که من زبون بریزم که اون کار رو بگیره! موقعی که اومدیم سوار ماشین بشیم و بریم یه لحظه خورشید و همسر گرامی رو دیدم.

خب شد اقلا تصادفی وسط خیابون دیدمش وگرنه که فکر کنم می رفت دیگه تا کریسمس! خیلی خوبه،‌ نه؟

*****

وای این یکی فکر کنم از شاهکار های عظمای منه، دو هفته از ازدواجم گذشته بود که موبایلم زنگ زد و یه شمارهء شیراز روش افتاد. خب تو شیراز کلی آشنا و فامیل داریم که شمارهء همشون رو که من بدبخت حفظ نیستم و خلاصه هر چی شمارهه رو نگاه کردم نفهمیدم کیه.

- الو،‌ بفرمایید.
- سلام شیده جان.
- سلام.
- گفتم تا الآن حتما سرت شلوغ بوده و گذاشتم یه کم بگذره بعدش زنگ بزنم تبریک بگم بهت.
- ممنون لطف کردین!
- میترا هستم.
- بله بله.

(سکوتی ابلهانه!)

- خب مزاحمت نمیشم، فقط می خواستم بهت تبریک بگم عزیز.
- قربانتون مرسی واقعا لطف کردین تماس گرفتین!!!!
- خواهش می کنم، خداحافظ!
- فداتون بشم، خداحافظ.

با قیافه این که حماقت ازش متشعشع بود اومدم تو هال و گفتم ما میترا تو شیراز داریم؟!!! خواهرم و مامانم هم کمی فکر کردن و یکی رو گفتن که یه زن ۶۰ ساله است! گفتم نه این جوون بود! خلاصه دردسرتون ندم خودم رو خفه کردم بسکه فکر کردم و هر چی هم شماره اش رو با شماره های توی دفتر تلفن مقایسه می کردم به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم!‌ آخرش با خودم گفتم آخه شتر مرغ! تو که نشناختی بله بله می کنی که چی آخه؟!!! خب راحت برگرد بگو ببخشید به جا نیآوردم، مریض! جاتون خالی کلی هی حرص خوردم و به خودم فحش دادم!

تا اینکه یه روز داشتم برخلاف روزهای دیگه یه کمی وبلاگ می خوندم! رسیدم به وبلاگ یه دوست شیرازی و دیدم که نوشته: پینکفلویدیش راستی دیدی چه تلفن تند و سریعی بهت زدم!!!‌ تازه این مغز مفلوجم متوجه شد که بلـــــــــــــــــــــه این میترا همون ژیواره خودمون بوده!!!!!!!! و من مثل خانوم خان باجی ها باهاش سلام و احوال پرسی کردم! به احتمال زیاد تو دلش گفته این عجب عوضییه من از شیراز بهش زنگ زدم تبریک بگم اینطوری خودش رو می گیره!

میترا جان من شرمنده ام! نمی دونم دقیقا چی باید بگم الآن! مرسی که زنگ زدی و کندذهنیه منو به مهربونیه خودت ببخش :*

۱۳۸۲ آبان ۱۱, یکشنبه

اندر فواید والدین خلاق و

اندر فواید والدین خلاق و کاکتوس های قرمز

بابام: نزهتی این کیسهء گیاه خشک چیه تو بالکن؟
مامانم: اممممم نمی دونم. شاید نعناع خشکه یا آشغال یه سبزیی که پاک کردیم یادمون رفته بندازیم دور.

یه کم با هم فکر می کنن و با بو کردن و اینا هم به نتیجه ای نمی رسن.

ب: خب پس چکارش کنیم بندازیمش دور؟
...

*****

من (توی هال نشستم): نوشین این بوی چیه اینجا میآد؟؟
خواهرم: نمی دونم. چه بویی میآد مگه؟ تو که مثل سگ بو می کشی و بوهایی حس می کنی که ما نمی فهمیم بگو!
من: بوی سبزی منتهی سبزی گندیده، یا نه، نمی دونم چه جوریه فقط بده هر چی هست.
خواهرم: نمی دونم والله.

*****

خواهرم: شیده تو یادته رفته بودم کرمان و بم؟
من: آره.
خ: یادته رفتم تو روستاهاشون و کلی گشتم حنای اصل اونجا رو پیدا کردم اونم نسابیده؟
من: اوهوم.
خ: تو نمی دونی اون حنا الآن کجاست؟!
من: نه! کجا گذاشته بودی؟
خ: یادم نمیآد ولی فکر کنم تو بالکن یا انباری.
من: نمی دونم یه سوالی از مامان اینا بکن.

*****

من: مامان این قرمزی اینجا چیه بغل دست گلدون؟
مامان: اممممم نمی دونم! شاهرخ؟
بابام: اه! مثل اینکه از اون آشغال سبزی هاست که ریختیم پای گلدون ها!!!!
من: کدوم آشغال سبزی؟؟؟
بابام: تو بالکن یه کیسه بود پر از آشغال سبزی خشک گفتیم نریزیمش دور بریزیمش پای گلدون ها که خب به طبیعت برگرده!
من: بذار ببینم! حالا اون ریخته پایین و خیس شده و قرمز کرده سرامیک رو؟؟؟ آشغال سبزی؟؟!!!
مامان: آره دیگه!
من: نوشیــــــــــــــــــــن! بیا حنات رو پیدا کردم!

۱۳۸۲ آبان ۹, جمعه

اول از همه برين تولد

اول از همه برين تولد يه سالگی بن بست تا از دستتون نرفته :)) حمیدرضا جون خیلی خدایی! فقط همین!

******



کاپوچینو هم بعد از دو هفته اشکالات فنی آپدیت شد،‌ نوش جان! حتما همش رو بخونین نمی دونم چرا این هفته استثنا مطالبش خوبن، از دستشون در رفته احتمالا! طنز پیام محشره (تازه کلی با ادبی نوشتتش!) مطلب موسیقی ایران نیما هم تصادفا خیلی خوب شده ؛) داستان علی عسگری منم منتهی همزاد مذکر من! بهنام جونم یه مطلب خیلی جالب و در عین حال سخت نرم افزاری رو داره به زبون ساده ای توضیح میده تو چند شماره که دیگه منم فهمیدم چی میگه! بقیه اشم دیگه خودتون برین کشف کنین دستم درد گرفت بسکه لینک دادم!

******

در راستای اینکه هر کی می خواد در مورد هر چیزی یه کلمه حرف بزنه باید حتما در اون مورد متخصص و ماهر و تحصیلکرده و غیر مبتذل و غیر مفتضح باشه وگرنه باید خفه شه بره بمیره، پیشنهاد می کنم یه دوره کلاس ابتذال زدایی و افتضاح شویی توسط آدم های خدا و تحصیل کرده که فارسی رو با کت و شلوار و کراوات (شایدم با توجه به شرع مبین بدون کراوات) تایپ می کنن برگزار بشه. پیشنهاد بعدیم هم اینه که یک کتاب دستور زبان فارسی وبلاگی مدون در اختیار بیسواد هایی که مثل مور و ملخ ریختن اینجا ابتذالا مفتضح می نویسن قرار بگیره همانا باشد که خداوند عالم ترین است!

خدایا کمک!

******

یکی نیست بگه آخه احمق اون Lara Craft یک چی بود که حالا دو اش بخواد چی باشه؟! به نظر شما چرا انقدر وقتم رو می ریزم تو سطل آشغال؟؟

******

... this machine will
will not communicate
these thoughts and the strain I am under
...



*****

چقدر خوبه که آدم وبلاگ داشته باشه و تو وبلاگش در مورد چیزایی که دوست داره بنویسه و بعدش اون چیزا هی پشت سر هم براش فراهم بشن :)

۱۳۸۲ آبان ۷, چهارشنبه

همهء کسانی که من رو

همهء کسانی که من رو ميشناسن و از نزديک ديدنم می دونن که از عکس خيلی بدم ميآد. همیشه دوربین دست منه تو جمع ها که خودم تو عکس ها نباشم. در نتیجه عکس از من اصلا تو هیچ خونه ای پیدا نمیشه. البته به غیر احسان جان که یه مدت دوربین خرمگس جان رو دچار ساییدگی کرد بسکه ناغافل چپ و راست ازم عکس گرفت! فکر کنم داشت سعی می کرد کم کم عادتم بده!

بیچاره مادربزرگم بسکه گفت، رو این میز تو خونهء ما عکس همهء بچه ها و نوه ها نتیجه ها و نبیره ها و فک و فامیل هست به غیر از شیده، و هیچ توفیری نکرد دیگه ناامید شده و عکس یه سالگی منو گذاشته اون وسط که مجموعه کامل بشه!

اینکه چرا از عکس بدم میآد رو خودم هم دقیقا نمی دونم ولی می دونم که از دیدن عکس های خودم همیشه حالت تهوع بهم دست می داده! بیچاره خورشید همیشه تو تولدهاش هی دوست داشت با منم به عنوان دوست صمیمیش عکس بگیره ولی خب در اون مواقع که همه داشتن از سر و کول هم بالا می رفتن که برن عکس بندازن می رفتم تو هزار تا سوراخ خودم رو قایم می کردم که کسی بهم گیر نده. یعنی همیشه همینطور بوده تا دست یکی دوربین می بینم یهو رم می کنم و می رم یه جا گم و گور میشم تا فیلم یارو تموم بشه بعد دوباره سر و کله ام پیدا میشه :)

گاهی دیگه با قهر و جنگ و دعوا و تهدید مجبورم کردن بشینم (یا بایستم) و یه عکس بندازم و تو اینجور عکس ها هم قیافه ام یه جوری میوفته که انگار با پتک زدن تو سرم و چند تا لگد زدن تو دهنم بسکه از سر و روم انزجار از اون دستگاه لعنتی که قراره خاطره ها و لحظات رو ثبت کنه میباره! می دونم دیگه الآن دارین با خودتون می گین نه بابا این دختره خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم حالش بده اما خب این حقیقتیه و دست خودم نیست اما از عکس متنفرم!

یه بار یادم نمیآد کی بود که انقدر اصرار و التماس و بحث کرد و من کوتاه نیومدم عصبانی شد و گفت:
- چیه می ترسی چاق بیوفتی تو عکسا؟!! خب دیگه همینه که هست چرا اعصاب همه رو خورد می کنی!؟؟؟؟

البته ایشون این جمله رو داشتن با داد و هوار در حالی که دوربین رو تو هوا تکون می دادن ادا می کردن! پس از اینکه جملات روانشناختی ایشون به پایان رسید همینطوری یه کم نگاهش کردم و دیدم جوابی براش ندارم! چون خب هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم که واقعا چرا دوست ندارم عکس بندازم و هیچ وقت هم این به ذهنم خطور نکرده بود که علتش ممکنه چاقیم باشه! بعدش یه کم خودم رو نگاه کردم دیدم خب اون موقع ها که خیلی چاق نبودم شاید راحت تر جلوی دوربین می ایستادم گرچه بازم همچین از لذتی که بقیه آدم ها آشکارا از عکس گرفتن می برن خبری نبود.

یه نکتهء خیلی جالب هم این وسط اینه که معمولا تو مهمونیا و عروسیا که فیلم برداری و این حرفا هست تو نصف بیشتر فیلم منه بدبخت هستم، در حال نشستن، ایستادن، دست زدن، عین منگول ها مات نکاه کردن، لمبوندن، در راه رفتن به دستشویی، در حال سرفه کردن، در حال رقصیدن...! یعنی بعضی موقع ها دیگه احساس می کنم یارو داشته دوربین به دست دنبالم می کرده! نمی دونم والله ولی اون تشر (آهان یادم اومد عموی بابام بود که از امریکا اومده بود و اصرار داشت از همه عکس بگیره و ببره) عموم هم خیلی موثر واقع نشد و بعدش لاغرتر شدم و بعدش با دوستانی آشنا شدم که عکاس های خوبی هستن و بعدش هم نوبت عروسیم با پیام شد!!!

خب همونطور که همگی واقفید همه متوقع هستن که از اینجور مراسم و از عروس و داماد به مقادیر معتنابهی عکس ببینن و الآن هم که گفتم که بنده از دیده شدن خودم تو عکس مور مورم میشه! این دو تا رو که کنار هم می ذاریم نتیجهء خیلی خوبی به دست نمیآد، نه؟ اوووووووووووووووه و در ضمن پیام از عکس گرفتن و عکاسی خیـــــــــــــلی خوشش میآد (از این تفاهم لذت ببرین!) خلاصه که دیدم بهترین راه اینه که بگم اقلا یکی که عکاسیش رو قبول دارم و تنها کسیه که تو عکساش من شبیه مادر فولاد زره نمی افتم بیآد که بعدا که عکس های این شب به یاد ماندنی رو دیدم پس نیوفتم!

همین اتفاق هم افتاد اما خب چیزی که من بهش فکر نکرده بودم این بود که تو این دور و زمونه همهء موجودات زنده روی زمین یک دوربین دیجیتال دارن! (به غیر از من، فکر کنم!) اون شب برای من شب بسیار به یاد موندنی و جالبی بود! هر حرکتی که من و پیام می کردیم توسط حداقل ۶ تا دوربین که من فعلا ازشون خبردار شدم ضبط و ثبت میشد!

نه جدا، واقعا، انصافا، شما رو به خدا هیچ کدوم شماها که انقدر از عکس گرفتن و دیدن خوشتون میآد ۶ تا عکاس تو عروسیاتون داشتین؟؟؟؟ نور فلاش ها بود که در فضا منتشر میشد یکی پس از دیگری و نمی دونم چی بود که مانع از جیغ زدن من اون وسط میشد! بگذریم! اون شب تموم شد و تازه چند شب بعدش که موهام رو کوتاه کرده بودم رفتیم آتلیه پهلوی آرش جان و کلی هم اونجا عکس گرفتیم!!!! و حالا مجموعه ای از این عکس های زیبا در اقصی نقاط جهان دیده شده و من دارم نهایت سعی ام رو می کنم که به این موضوع زیاد فکر نکنم!

واقعا که راست گفتن از هر چی بدت بیآد آخرش بدجوری سرت میآد!

۱۳۸۲ آبان ۵, دوشنبه

راستش این رو برای مجله

راستش این رو برای مجله نوشته بودم اما تصمیم عوض شد!

******



تا اونجایی پیش رفتیم دفعه پیش که گفتم بهترین آلبوم برای شروع OK Computer هست و آهنگ Creep. یه موضوعی خیلی در مورد این گروه مهمه و اونم اینه که آهنگ ها رو باید حداقل ۱۰ بار گوش بدین تا تازه بیاد دستتون که چه خبره. خود من با آهنگ Creep سال ۱۹۹۵ یعنی ۸ سال پیش شروع کردم. آهنگ عجیبیه! به صورت تک آهنگ شنیدمش. فکر کنم توی یه روز حداقل ۱۵ بار گوشش دادم. نصف بیشتر حرفاش رو متوجه نمی شدم اما همون قدر که می فهمیدم بس بود که برم دنبال آلبومش.

تا مدت ها متن کامل این آهنگ رو نداشتم و از اون آلبوم اولشون Pablo Honey هم بیشتر آهنگ ها رو فکر کنم ۱۰۰ بار بیشتر گوش دادم! نوارم خراب شد و رفتم یه دونه دیگه از روش زدم!! می دونین چیه؟ Radiohead به زمان احتیاج داره. من فقط دارم به عنوان یه کسی که گوش کننده است نظرم رو میگم آخه حتی منی که عاشقشون هستم هم وقتی یه آلبوم جدیدشون به دستم می رسه و برای اولین بار گوشش میدم هیچ احساس خاصی ممکنه بهم دست نده! ولی می دونم که اون تو چه جواهریه و هی گوش می کنم و گوش می کنم و می بینم هر کدوم از آهنگ ها یه دنیای جداگونه و عجیبی برای خودش داره و ارتباط عمیقی باهاتون برقرار می کنه.



هر جایی برین که در مورد این گروه بخونین می بینین که از بیوگرافیشون شروع کرده. معرفی اعضای گروه و اینکه از چه رنگی خوششون میآد و نمی دونم این چرا چشمش اینطوریه و اون یکی چرا کچله و این یکی چه خوشگله و این حرفا. ولی من خودم به شخصه بعد از ۶ سال تازه رفتم ببینم چی به چیه و اینا اسماشون چیه و اهل کجان! به نظرم اون مرحله شناخت افراد زیاد اهمیت نداره اونقدر که باید رو موسیقیشون کار بشه. شاید فقط دونستن در مورد تام یورک بتونه کمک خوبی برای درک بهتر اشعارشون و موسیقیشون باشه چونکه اونه که پایه گروهه و همه چیز از مخ اون نشات می گیره.



تام یورک تقریبا کوره. یعنی اصلا با چشم چپی که کاملا بسته بوده به دنیا اومده و کلی عمل کرده و عذاب کشیده تا تازه شش سالگی چشمش رو باز کردن و کلا خیلی آدم نحیفیه که باباش بوکسور بوده و خشن بودن رو علی رغم نحیف بودن بهش یاد داده که بتونه در مقابل آزار و اذیت هم کلاسی هاش که به چشم هاش می خندیدن و اسم های خنده دار روش میذاشتن از خودش دفاع کنه. اتفاقا مثل اینکه دست به زن خوبی هم داره! این خودش یکی از دلایل تم پارانویدی و منفی اکثر آهنگاشه. خیلی جالبه که تو یه مصاحبه گفته بود تازگی ها متوجه شدم که این احتمال هم وجود داره که تمام مردم از من بدشون نیآد و قصد آزار و اذیتم رو نداشته باشن!

یک مسئله جالب اینه که تام یورک و دیگر اعضای گروه همگی در یک مدرسهء پسرونه درس می خوندن! خب همین هم به قول خود تام خیلی روی ذهن و در کل زندگیشون تاثیر داشته. تام می گه که از زنها می ترسه! نه اینکه بدش بیآد و بترسه بلکه براش موجودات جالبی هستن که فهمیدنشون خیلی سخته و آهنگ Creep هم کمی تا قسمتی اون احساس عدم اعتماد به نفسش رو در بدو ورود به کالج که مختلط بوده به تصویر می کشه.

حرف در مورد تام که خیلی هم به فهم اشعارش کمک می کنه زیاده. زبان انگلیسی و هنر در دانشگاه اکستر خونده و یکی از مشاغلش حدس می زنین چی بوده؟ این یکی به نظر من خیلی تو کاراش تاثیر عمیقی داشته! توی یک آسایشگاه روانی کار می کرده!! فکر کنم اونجا تونسته کلی ایده برای آهنگ هاش پیدا کنه!

در زمینه های سیاسی خیلی فعاله و در کنسرت های خیریه و اعتراضات جهانی شرکت می کنه. سعی می کنه از حقوق کشور های فقیرتر در مقابل غول های کاپیتالیست دفاع کنه و تو این کارها با بونو از گروه U2 همکاری می کنه. مایکل استرایپ از گروه REM، که اتفاقا گروه مورد علاقهء منم هست، خیلی روی تام تاثیر گذاشته و دوستای نزدیکی هستن. گروه به خاطر تام زیاد به گروه های دیگه نزدیک نمیشن و زیاد هم به شهر نمیآن و معمولا جاهای دورافتاده و خلوت کارای ضبط رو انجام میدن. تام معتقده انقدر دنیای موسیقی و گروه ها کثیفه و انقدر توش حرفای بیخود زده میشه و رقابت بی معنایی به راهه که اگه بهشون نزدیک بشی و تن به بازیشون بدی در عرض دو هفته تمام گروه از هم میپاشه و کار تمومه و همه باید برن خونه هاشون!

یه نکته مهم دیگه اینه که این آهنگ Creep که اصلا باعث و بانی شهرت گروه بود مورد علاقه همه اعضا نبوده و گفته میشه که اون زخمه هایی که جانی گرین وود با شدت و حدت تمام بر گیتار می زنه در اصل تلاشش برای خراب کردن آهنگی بوده که به نظرش بینهایت مزخرف بوده! حالا همون قطعه های گیتار به عنوان شاهکار راک شناخته شدن و آهنگ رفت جزو تاپ تن چارت های امریکا و انگلیس!!!



خب فکر کنم باز هم زیاد شد! کلی در مورد این گروه میشه حرف زد و بازم می مونه. به نظر من لازمه کماکان همون OK Computer رو با Creep گوش بدین. اصلا توش عجله نکنین. توی آلبوم آهنگ مورد علاقه من به شخصه Let Down هست. اصلا کاملا دیوانه می شدم وقت بهش گوش می دادم! البته بهتره آهنگ Exit Music رو گوش بدین و پشت سرش فوری این. در مورد دونه دونه آهنگ های این آلبوم دفعه دیگه براتون می گم چون هر کدومشون یه حال و هوای خودشون رو دارن. این رو بدونین که تام میگه هیچ وقت ادعای گروه راک بودن نداریم. ما سعیمون اینه که یه گروه پاپ موفق باشیم و اصراری نداریم عین این بدبختای ناامید هی به زور گیتار وسط آهنگامون بگنجونیم که بگیم راک هستیم!

این یه مقاله است که تام در مورد یکی از کارای سیاسیش نوشته.
این یه مصاحبه است در مورد کنسرتی در تبت که هر دفعه تام میره و فکر کنم براتون جالب باشه.
این یه مطلبه که بیشتر در مورد این آلبوم آخریه اما اون وسط ها می تونین حرفای تام رو بخونین که واقعا دیدگاههای جالبی داره!! مثلا این نظرش در مورد هالیوود و صنعن موسیقی و فاشیسم محشره:

"It's got a sex thing about it -sex being a form of currency in Hollywood. There's a malignant quality to it -a dark force devouring everything in its path. It's an expression of that desperate urge to be somebody at any cost, even if it means being preyed on and sucked dry by every scheming parasite in the world. You find examples of this in the music industry and the porn industry but it could just as easily relate to the way the extreme right seduce young people to enlist in their ranks. Fascism starts with the embittered 50 year old sado-masochist who finds dysfunctional teenagers who he then works on for a couple of years until they become transformed into homicidal little skinhead motherfuckers."



اینم یه سری تیکه تیکه های حرفاش در مورد مسائل مختلفه که باور کنین واقعا جالبه!!!

۱۳۸۲ آبان ۳, شنبه

شمارهء يک مجلهء پلوتونيوم هم

شمارهء يک مجلهء پلوتونيوم هم در اومد. من از قسمت آسايشگاه روانيش خيلي خوشم ميآد! البته فکر کنم اين بيشتر به احساسيه که نسبت به اسمش دارم!! نه ولي جدا خيلي بامزه مي نويسه. البته اين شماره هنوز مطلبش آنلاين نشده و من منتظرم ؛) تو شمارهء صفر شکل گرفتن مجله رو خيلي خوب توصيف کرده بود، قشنگ با توجه به تجربيات خودمون مي تونستم درک کنم چي به چي بوده :) خسته نباشين دوستان.

*****

کنسرت هم جاي شما خالي. اگر اين تهران اونيو و سهراب رو نداشتم کي مي خواست به من بليط بده؟!! همهء سالن پر شده بود و پله ها هم پر آدم بودن، اونم چه آدم هايي!!!! اين دانشکده هنر که ميگن همينه ؛) مدل جديد مقعنه پوشيدن رو هم ديديم که نديده از دنيا نريم! خدا رو شکر که من ديگه همهء مقنعه هام رو بخشيدم به اين و اون و امکان نداره ديگه سرم هم بره مقنعه سرم کنه وگرنه بايد هر روز صبح سه ساعت زودتر پاميشدم که تريپ مقنعه رو راست و ريس کنم!
اميدوارم گروه هاي ديگه هم بتونن چنين کاري بکنن که البته با داشتن يه کسي مثل شادي وطن پرست که از جون و دل براشون زحمت بکشه شايد بتونن. اميدوارم بچه هاي ۱۲۷ قدر شادي رو خوب بدونن. عزيزم خسته نباشي که کاري کردي کارستون :*
راستي از همهء دوستان خوبم که برام آدرس فارابي رو ايميل کردن ممنونم :)

*****

دو ماهه شديم من و پيام :) من دلم تنگ شده :((((((((((((

*****

اين خورشيد هم که منو کشت! دختره رفته شمال تحصن کرده که تز بنويسه! حالا خدا کنه جدي جدي بنويسه!! آقا من دلم تنگ شده بايد به کي بگم؟؟؟؟ اون از همسر گراميمه که مايل ها دوره و اينم از دوست صميمي! بايد به انجمن دفاع از حقوق انسان هاي دلتنگ دادخواست بنويسم، لينک petitiononline بفرستم براتون شما هم امضا مي کنين ؛)

۱۳۸۲ آبان ۲, جمعه

خب مثل اينکه اینطوری که

خب مثل اينکه اینطوری که شادی عزیز اینجا گفته ۱۲۷ قراره فردا یه کنسرت داشته باشن. باید حتما برم. نمی دونم اون موقع ها که تهران اونیو برنامه مسابقه موسیقی راک داشت در جریانش بودین یا نه. این گروه ۱۲۷ که الآن هم یه سایت بامزه درست کردن تو اون مسابقه جزو سه گروه اول شدن و اون طوری که من موسیقیشون رو شنیدم واقعا کنسرتشون رفتن داره :) فقط ببخشید تالار فارابی کجاست D:

۱۳۸۲ آبان ۱, پنجشنبه

مرسی از دوستانی که ایمیل

مرسی از دوستانی که ایمیل دادن و گفتن که اون شعر از فرخی یزدیه :)

****

می دونین یه اتفاق بامزه که در مورد دماغ من افتاده چیه؟ هیچ اتفاقی براش نیوفتاده!!!! خب این یعنی اینکه قیافه من تغییری نکرده که هیچ دماغم هم هیچ تغییری نکرده! آیا این به نظر شما نهایت هنرمندی و خلاقیت نیست؟!!! شما فقط به این اتفاق توجه کنین:

صبح زود رفته بودم حموم و چسب دماغم رو کنده بودم اما وقت نکردم دوباره چسب بزنم چون پیام آن لاین بود و داشتیم در مورد یه چیزی حرف می زدیم که الآن یادم نمیآد چی بود. خلاصه اکونتم وسط حرفامون تموم شد و مجبور شدم بپرم پایین از کافی نت کارت بخرم. کافی نت بغل دست مغازه مادر و پدر یکی از دوستان قدیمیه! دویدم و رفتم در مغازه اما آقای کافی نتی لطف کرده بودن و در حال اختلاط با همسایهء بغلی که همون والدین دوست عزیز من باشن بودند. مجبور شدم برم تو که صداش کنم و این کار همانا و به سیستم خرکش به داخل مغازه کشیده شدن همانا!

خلاصه استکان چایی به طرفه العینی مقابل بنده قرار گرفت و خانم مربوطه همینطور که داشت حال و احوال می کرد با دقت تمام در حال تماشای من بود! این زن و شوهر، که خیلی هم ماه هستن به از شما نباشه، پیام رو هم در مراسم خورشید دیده بودند و کلی ذوق کرده بودند و حالا هی داشتن حال پیام رو می پرسیدن که بالاخره خانوم محترم طاقت نیآوردن و فرمودن:

- شیده جان شوهر آمریکایی بهت ساخته ها!!! خوشگلتر شدی!

یه کم نگاهش کردم و گفتم تو دلم «همه که گفتن تو هم بگو که یه وقتی احیانا کسی از قلم نیوفتاده باشه که بهم یادآوری کنه که پیام امریکاییه!!!» استغفرالله و ربی اتوب علیه!

- نه خانم (مثلا) غفاری، بینیم رو عمل کردم، ربطی به پیام نداره!
- اههههههههههههه! راست میگی!!! هی میگم یه تغییری کردی اما اصلا نمی تونستم حتی فکرش رو هم بکنم که بینیت رو عمل کردی!!

آخه این دماغه انقدر باد داره که انگار دماغ کوفته ای قدیم خودمه! حالا دکتر که میگه شش ماه دیگه این ورم می خوابه و از این حرفا ولی چشم من یکی که آب نمی خوره. والله این قلمبه ای که من می بینم فکر نمی کنم از خدمتشون مرخص بشیم حالا حالاها! تنها فرقش می دونین چیه؟ این که قبلنا دلمه بادمجون با اون بادمجونای تپلی و گرد بود و حالا بیشتر به دلمه بادمجون با بادمجونای دراز شبیهه! خیلی خوبه، نه؟ اون یه میلیون و خورده ای هم که خب صرف تبدیل گرد به دراز شده،‌ دیگه چه انتظاری می تونم داشته باشم؟ اوه اوه فروید اگه الآن اینجا بود عجب فیستی راه مینداخت با این Phallic and concave بازی :)))))))))))

خلاصه که این خانوم در حالی که من داشتم پر پر می زدم که برم بیرون و کارت بخرم که پیام آن لاین منتظره به توصیف اینکه بینیم اصلا نشون نمی ده که عمل شده است و این حرفا پرداختن! فکر کنم خیال می کردن که دارن چیز خوبی بهم می گن در صورتی که به نظر من این یعنی اون همه خین و خین ریزی و بند و بساط اهم اهم! آخرش هم پیام زنگ زد به موبایلم و من دیگه از تو مغازه در رفتم!

حالا این که خوبه یکی از همکاران قدیم که دوست هم بودیم و کلی با هم خندیده بودیم و تو سر و کله هم زده بودیم (البته این کاریه که من با همه انجام می دم!) امروز ناگهان اس ام اس بازیشون گرفته بود! این دوست عزیز معمولا برام از این اس ام اس های فورواردی می فرسته ولی این دفعه اینطوری شد یهو:

- nose job? lost weight?! look cuter?! MARRIED?? give me a fucking break!



یه دو سه باری اس ام اس رو خوندم و به نظرم رسید که این دفعه مثل اینکه فورواردی نیست!!! بعدش دیدم همهء مواردی که نام برده در مورد من صدق می کنه (البته در مورد cuter شدن بین علما اختلاف هست!) ولی هنوزم مطمئن نبودم با خودم گفتم شاید اینجا یه نکتهء انحرافی بامزه هست که من نمی فهممش و این همه تشابه وضعیت فقط تصادفیه! پس سوال کردم و مکالمهء زیر به صورت اس ام اسی شکل گرفت:

- r u talking to me or is this another one of ur forwarding messages??
- to vaghean sms mano nafahmidi?
- na valah!
- nose job+laghar shodi+marriage? sari tozih bede!!!!
- well all ur saying applies to me, yeah! che chizi ro bayad tozih bedam??!
- khodeto be khariat mizani?
- !!!!!!!!!! to halet khobe????



خلاصه دیدم اعصابم داره خورد میشه از این مسخره بازی گفتم بذار بهت زنگ بزنم گفت گوشیش شارژ نداره و بعدا از خونه بهم زنگ می زنه! حالا من از اون موقع نشستم هی پیغام های اینو می خونم ببینم ماجرا از چه قراره! شما فهمیدین؟؟ والله من که نمی فهمم!! برای منم توضیح بدین!

۱۳۸۲ مهر ۳۰, چهارشنبه

با اجازه آقای سربخشیان



با اجازه آقای سربخشیان عزیز این عکس رو میذارم اینجا که بعدش شروع کنم یه کم بد و بیراه بگم به این آدم های شریفی که به فکر ریه های نسوان هستن و نمیذارن خانوم ها قلیون بکشن. خوشبختانه نه من نه پیام هیچ کدوممون از سیگار خوشمون نمیآد، خوشمون نمیآد که چه عرض کنم بدمون هم میآد! من که اصلا دشمن خونیشم و هر کی می بینم داره سیگار می کشه میرم جلو بهش می گم دودکش بودن چه احساسی داره؟

مسخره ترین نکته اینجا اینه که تو خونهء ما همه سیگارین به غیر من و مامانم! بابام که خب عذرش موجهه آخه حسابداره!!! خواهرم نمی دونم دیگه این وسط چی می گه هی پوف پوف دود می کنه و برادرم هم برای اینکه از قافله عقب نمونه تازه به تازه از سن ۲۰ سالگی شروع کرد سیگار کشیدن که البته بعدها به جبران سال های از دست رفته ماشالله گوی سبقت رو از تمام مردم دنیا دزدید! الآن اصلا وقتی بوی دود میآد می فهمم که برادرم وارد ورودی شده و در حال سوار آسانسور شدنه! چند وقت دیگه داخل اکباتان هم که بشه قابل تشخیصه!

البته ناگفته نماند که تمام خانواده پدری و مادری دستشون درد نکنه دودکشان قابلی هستند! تمام عمه ها به غیر از یکی و عموها و دایی و خاله ها! پدربزرگم قبل از اینکه آسم بگیره روزی ۸۰ الی ۱۰۰ تا سیگار می کشیده، نمی دونم چطوری وقت می کرده! مامان بزرگ بابام هم سیگاری قهاری بود! خدابیامرز آخرای عمرش هم دست برنمیداشت و میومد نصف شبا سراغمون بیدارمون می کرد و سیگار می خواست! جالبه که براتون تعریف کنم این خانوم جان چطوری سیگاری شده بود. ماجرا برمیگرده به زمان شاه شهید فکر کنم!! البته اگر داستان رو با لهجه شیرین گیلکی میشنیدید خیلی بهتون بیشتر کیف می داد :)

مهمان بوده خونهء یکی از شاهزاده خانوم ها و میرن تو باغ میشینن و این خانوم هم تازه از فرنگ برگشته بوده و یه سیگار برای این خانوم جان ما که اون موقع ۱۳ سالش بوده می پیچه و میده دستش. خانوم جان هم میگه این چیه و خلاصه بعد از اینکه توجیه میشه میگه نه من نمی تونم این کارو بکنم!

بعدش که میآد خونه بزرگترا بهش می توپن که شازده خانوم به تو تعارف کرد و تو رد کردی احمق؟! خلاصه بس که حرف میشنوه فرداش که دوباره میره پهلوی شازده خانوم که با هم مماشات کنن اولین پک رو به سیگار می زنه و خدا بیامرز تا سن ۱۰۰ سالگی به پک زدن ادامه داد! وقتی می بردیمش دکتر که ببینیم وضع قلب و ریه و ایناش چطوره آقای دکتر می گفت آقا هر چی میخواد بهش سیگار بدین این قلب و ریه اش از من و شما سالمتره! خلاصه که خانوم جان تا آخرین لحظه مارلبرو قرمز می کشید! اینم یه مدرک برای مضر بودن سیگار!!!

حالا چی شد که به اینجا رسیدم؟ آهان می خواستم بگم که گرچه ما سیگار دوست نداریم اما قلیون خیلی دوست داریم! این یه کم عجیب نیست؟ چون قاعدتا کسی که از دود بدش میآد باید از همه نوع دود بدش بیآد نه؟ در هر حال فرقی هم نمی کنه چون تو این مملکت گل و بلبل ناگهان اساتید خوابیدن شبی و صبحش که بیدار شدند متاسفانه از دست خانومشون عصبانی بودند گویا و به قهوه خانه ها دستور فرمودن که قلیون برای خانوم ها قدغن!

والله من هر چی عکس از این اجدادمون دیدم در دوران قاجار و این حرفا همش خانومه پای بساط نشسته و داره با افتخار قلیون به دست دوربین یا نقاش رو نگاه می کنه! فکر کنم این از نظر تاریخی مساله قلیون کشیدن خانوم ها رو کاملا توجیه می کنه، نمی کنه؟ بعدشم که اگه بده چرا برای آقایون بد نیست؟! نکنه ما ضعیفه ها ریه هامون نحیف و ظریفه و تحمل دود غلیظ قلیون رو نداره؟ فردا هم لابد آقا دوباره می خوابه و خواب نما میشه و صبحش خانوم ها اصلا نباید نفس بکشن چون هوا آلوده است و ممکنه ریه هاشون صدمه ببینه! اوه البته ممکنه اشکال شرعی علت این ممنوعیت بوده که البته تا اونجایی که من رساله خوندم (که زیاد هم خوندم) کسی چیزی در مورد قلیون نگفته شاید آقایون بدعت گذاری می کنن و این وسط ما هم به ساز های مختلف قر میدیم!

خدایا آخر عاقبت این مملکت رو به خیر کن، آمین!

۱۳۸۲ مهر ۲۹, سه‌شنبه

امروز بعد از مدت ها

امروز بعد از مدت ها نشستم جلوی تلويزيون (گرچه دلم مثل سير و سرکه برای کارای عقب مونده ام می جوشيد!) و خوشحالم که تحمل کردم و نشستم! برنامهء چهره های ماندگار بود که البته در جای خودش بعضی جاهاش واقعا غیر قابل تحمله، مثلا وقت هایی که به آخوند ها جایزه میدن! آره خب منم اگه بودم به اینا به عنوان چهره های ماندگار جایزه می دادم که هیچ مجسمه شون رو هم علم می کردم وسط میدون های شهر ، البته اگه تا به حال نکرده باشن!

توجه کردین تازگی ها اینجا یه کم بوی قورمه سبزی میآد؟! فکر کنم باید برم حموم حسابی چند دستی سرم رو بشورم چونکه ما که اینکاره نیستیم شانس هم نداریم میآن می برنمون ناکجاآباد عین این بیچاره هایی که از خرداد و تیر امسال گرفتن و هنوزم خانواده هاشون نمی دونن کجا هستن! استغفرالله! این تن من چرا انقدر می خاره؟!! جدا باید برم حموم!

خلاصه می گفتم خوشحال شدم که طاقت آوردم قیافه منحوس علی لاریجانی رو، چون بعدش استاد جلیل شهناز رو با نوه اش فریاد دیبا (عجب اسم جالب انگیزناکی!) آوردن که ازشون تقدیر بشه. قبلش فرهنگ شریف نوازندگی کرد و من یه کم ایستاده نگاه کردم و از اینکه به جای نشون دادن اینا و ساز زدنشون داشت یه ربع کله آخونده و علی لاریجانی و گل و بوته و آبشار و کوفت و زهرمار نشون می داد شاکی شدم و در رفتم! بعدش دوباره از اتاق اومدم که برم چایی بریزم که مامانم گفت تو که رفتی ساز هاشون هم نشون داد!!

نگاه کن تو رو به خدا که کارمون به کجا کشیده که نشون دادن یه تنبک و ستار برامون به منزلهء رحمت الهی و اتفاقی میمونه! خلاصه این استاد شهناز الآن پارکینسون گرفتن :( ازشون درخواست کرده بودن که ساز بزنن اما گفته بودن که نمی تونن ولی بعدش که یه سری آدم ها رو اونجا دیده بودن و صفای مجلس رو دیده بودن پسرشون رو فرستاده بودن که بره از خونه تارشون رو بیآره. پدربزرگ تار می زد و نوه تنبک. دستاشون می لرزید، خیلی هم می لرزید. اولاش به سختی می نواختن اما بعدش کم کم با مکث های کوتاهی قطعه رو تموم کردن و منم که تازگی ها یه ذره زیادی احساساتی شدم های های جلوی تلویزیون گریه می کردم!!

یاد بچگی هام افتادم که چقدر آهنگ های اینطوری گوش می دادم و هنوز PinkRadioFloydheadish نشده بودم! البته الآنم اصلا از این راهی که طی کردم پشیمون نیستم و معتقدم کسی که خود موسیقی رو واقعا دوست داشته باشه هیچوقت خودش رو محدود به یک سبک نخواهد کرد. میشه هم از تار زدن جلیل شهناز انقدر به شوق بیآی که اشک بریزی هم از شنیدن آهنگ The great gig in the sky، می تونی تمام آهنگ های کریس دی برگ رو حفظ باشی و موقع دیدن شو I'm a rabbit in your headline هم دیوانه بشی! می تونی با شهرام ناظری هم همراه بشی همونطوری که با شجریان از کودکیت خو گرفته بودی. هایده هیچوقت ارزشش رو از دست نمی ده ولی خب PJ Harvey و Bjork هم فراموش نمیشن!!

ای کاش به غیر از تنها برنامه ای که من از تلویزیون می بینم یعنی کاروان شعر و موسیقی یه چند تا برنامه درست حسابی دیگه هم درست کنن که آدم رغبت کنه بشینه یه دقیقه بغل دست خانواده و مثل من که هر چی سعی می کنم نمی تونم و آخرش آشفته در میرم تو اتاق نشه! این سریال های اینا به جای پیشرفت هی دارن به طرز فجاعت باری پسرفت می کنن و دیگه واقعا گندش رو درآوردن! یکی به من بگه این پولی که داره اینطوری تو اون سازمان حروم مسافر هند و چه می دونم بقیه این مزخرفات میشه که دارن ذهن مردم رو مثل افلیج های ماقبل تاریخ می کنن از کجا میآد! به خدا اگر یه قرون از مالیات هایی که من بدبخت معلم از پول حنجره ام و بالا پایین پریدنام سر کلاس دادم به اینا صرف چنین کار هایی میشه من که حلال نمی دونمش! اگر اینا البته اصلا این حرفا حالیشون بشه!

اه بگذریم! فقط از فرط هیجان استاد شهناز اومدم وبلاگ بنویسم که تبدیل به اعلامیه دفاع از حقوق بشر علیه صدا و سیمای قزمیت شد! امیدوارم آدم هایی مثل آقای جلیل شهناز بیشتر و بیشتر بشن. آمین. راستی کسی می دونه این شعر از کیه؟

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

دیدی آن ترک خطاکار دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندمش افسانه شیرین و خوابش کردم