۱۳۸۲ آذر ۲, یکشنبه

در طول ماه رمضون مامانم

در طول ماه رمضون مامانم هر روز صبح تو خونمون کلاس قرآن و ختم قرآن گذاشته و يه خانومی ميومد و بهشون ياد می داد چطوری قرآن بخونن و گاهی هم تفسیر می کرد براشون. خدا می دونه چه تفسیر هایی هم می کرده! در طول این مدت مامانم تمام سعی اش رو کرده تا می تونه منو از این جمع دور نگه داره چون با شناختی که ازم داره می دونه اگه یه وقت شروع کنم باهاشون بحث کردن ممکنه دین و ایمون و اینا همه بره به باد هوا D:

یادمه اون موقع ها صوت قرآن و تجویدم بیست بود :)) تخصصم هم در دو سورهء والضحی و حمد بود ؛) می تونین منو مجسم کنین که بلندگو به دست ایستادم اون بالا جلوی کلی آدم و دارم با صوت و تجوید تو میکرفون عربده می زنم!؟ برای خودم هم خنده دار و خیلی دور به نظر میآد! انگار اون اصلا یه آدم دیگه ای بوده! اولا که اصلا چطوری روم می شده اونطوری تک و تنها وایسم اونجا و بذارم صدام بپیچه تو تمام حیاط و اطراف مدرسه!؟! دوما اصلا که چی؟ سوما و مهمتر از همه اینکه اصلا من چطوری اینا رو یاد گرفته بودم!؟؟؟

والله راستش هیچوقت کلاس نرفته بودم یه بار همینطوری شروع کردم خوندن سر کلاس و معلم دینیمون هم گیر داد که تو کجا یاد گرفتی! فکر کنم انقدر تو رادیو تلویزیون شنیده بودم داشتم اداشون رو در میآوردم و اینا بیچاره ها خیال می کردن خبریه! خلاصه که هر جا که از طرف مدرسه می رفتیم (سینما، گردش علمی، موزه، ...) اول از همه که باید تو اتوبوس یه دهن میومدم و بعدش هم یه میکرفون می دادن دستم می رفتم مثلا زیر پرده سینما وایمیستادم و دِ برو که رفتی! ماشالله ولووم صدام هم خودبخود خیلی بالاست و بیشتر موقع ها اون میکرفونِ هم لازم نبود :)) ‌

حالا مامانم با اینکه می دونه من صوت بلدم بخونم و قوانین تجوید رو هم بلدم (اون معلم دینی همه رو بهم یاد داد چون خیال می کرد داره با نفر اول آیندهء قرائت قرآن همکاری می کنه!) ولی هیچوقت ازم نمی خواد که بیآم اون دور و ورا! می دونین که مامانا چطورین و همیشه دلشون می خواد پز توانایی های بچه هاشون رو بدن و مامان من مخصوصا شدیدا به این سیندرم دچاره اما حیوونکی کلی خودش رو کنترل می کنه که چیزی نگه :))

آخه یه بار نشستم باهاش منطقی در مورد دین و قرآن و نماز عربی خوندن و اینا حرف زدم بیچاره داشت لامذهب میشد و کم کم از نماز خوندن افتاد و بعدش کلی احساس گناه می کرد که دیگه نماز نمی خونه! دیدم نه این درست نیست چون خب روح هر انسانی در یه مرحله ای قرار داره و گاهی بعضی ها واقعا به همین و دین و ایمونشون زنده هستن و احساس آرامش می کنن. از اون موقع بود که دیگه اصلا فضولی نکردم و فکر می کنم اعتقادات هر کسی برای خودش محترمه و من جایز نیستم آرامش هیچکس رو با حرفایی که برای خودم آرامش آوردن بهم بزنم.

البته دیگه صنم از دست رفته! فکر کنم اگه یه روزی مامانش بفهمه کمال همنشین در دخترش اثر کرده بوده سرم بالای داره D: به خدا تقصیر من نبود خودش شدیدا آمادگیش رو داشت!!!

و حالا مامانم دیگه می ترسه. می ترسه همون بحث هایی که با معلم دینی هام تو مدرسه می کردم و کلافشون می کردم رو راه بندازم و این معلم قرآنِ هم بپره! جالب اینجاست که اون دفعه داشتم از هال رد می شدم برم تو آشپزخونه، معلمشون وسط کلاس صدام کرد و گفت شما هم تشریف بیآرین و بخونین که ما مستفیض بشیم و در کلاس ها شرکت کنین. مامانم فوری برگشت گفت نه شیده صبح ها با شوهرش تو آمریکا حرف میزنه نمی تونه بیآد تو کلاس :))))))))))))))

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر