هيچ وقت فکر نمی کردم یه روزی روم بشه زنگ بزنم خونهء یه آدم غریبه و بگم بیا با ما مصاحبه کن!! تازه براش زبون هم بریزم! تازه ازش وقت هم بگیرم!!! نــــــــــــــــــــــــــه اون آدم پای تلفن واقعا اصلا هیچ وجه تشابهی با من نداشت! منی که با آدم هایی که دوستام هستن به زور حرف می زنم! خدایا خودت به خیر بگذرون! من نمی دونم این مجله بازیه ما چی بود دیگه این وسط!! البته فکر کنم یه کمی دیره بعد از یه سال و خورده ای چنین سوالی از خودم بپرسم، نه؟
*****
کاکتوسامون هنوز قرمز نشدن اما من شدیدا نگرانم که اون حناهایی که مامان بابام در کمال هنرمندی ریختن پاشون خشکشون کنن :((
*****
مهدی راست میگه. باید حتما برم پهلوی یه روانپزشک! هر چه زودتر بهتر، اینطوری نمیشه.
*****
خورشید برگشته اما تهران بودنش با نبودنش همچین فرقی با هم نداره! هفتهء دیگه هم که دوباره میره مسافرت. واقعا امیدوارم این تزه به خوبی و خوشی تموم شه و خوشحالم که خیلی از کاراش رو همت کردن و انجام دادن. امروز داشتم با خواهرم می رفتم سر یه قرار کاری که من زبون بریزم که اون کار رو بگیره! موقعی که اومدیم سوار ماشین بشیم و بریم یه لحظه خورشید و همسر گرامی رو دیدم.
خب شد اقلا تصادفی وسط خیابون دیدمش وگرنه که فکر کنم می رفت دیگه تا کریسمس! خیلی خوبه، نه؟
*****
وای این یکی فکر کنم از شاهکار های عظمای منه، دو هفته از ازدواجم گذشته بود که موبایلم زنگ زد و یه شمارهء شیراز روش افتاد. خب تو شیراز کلی آشنا و فامیل داریم که شمارهء همشون رو که من بدبخت حفظ نیستم و خلاصه هر چی شمارهه رو نگاه کردم نفهمیدم کیه.
- الو، بفرمایید.
- سلام شیده جان.
- سلام.
- گفتم تا الآن حتما سرت شلوغ بوده و گذاشتم یه کم بگذره بعدش زنگ بزنم تبریک بگم بهت.
- ممنون لطف کردین!
- میترا هستم.
- بله بله.
(سکوتی ابلهانه!)
- خب مزاحمت نمیشم، فقط می خواستم بهت تبریک بگم عزیز.
- قربانتون مرسی واقعا لطف کردین تماس گرفتین!!!!
- خواهش می کنم، خداحافظ!
- فداتون بشم، خداحافظ.
با قیافه این که حماقت ازش متشعشع بود اومدم تو هال و گفتم ما میترا تو شیراز داریم؟!!! خواهرم و مامانم هم کمی فکر کردن و یکی رو گفتن که یه زن ۶۰ ساله است! گفتم نه این جوون بود! خلاصه دردسرتون ندم خودم رو خفه کردم بسکه فکر کردم و هر چی هم شماره اش رو با شماره های توی دفتر تلفن مقایسه می کردم به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم! آخرش با خودم گفتم آخه شتر مرغ! تو که نشناختی بله بله می کنی که چی آخه؟!!! خب راحت برگرد بگو ببخشید به جا نیآوردم، مریض! جاتون خالی کلی هی حرص خوردم و به خودم فحش دادم!
تا اینکه یه روز داشتم برخلاف روزهای دیگه یه کمی وبلاگ می خوندم! رسیدم به وبلاگ یه دوست شیرازی و دیدم که نوشته: پینکفلویدیش راستی دیدی چه تلفن تند و سریعی بهت زدم!!! تازه این مغز مفلوجم متوجه شد که بلـــــــــــــــــــــه این میترا همون ژیواره خودمون بوده!!!!!!!! و من مثل خانوم خان باجی ها باهاش سلام و احوال پرسی کردم! به احتمال زیاد تو دلش گفته این عجب عوضییه من از شیراز بهش زنگ زدم تبریک بگم اینطوری خودش رو می گیره!
میترا جان من شرمنده ام! نمی دونم دقیقا چی باید بگم الآن! مرسی که زنگ زدی و کندذهنیه منو به مهربونیه خودت ببخش :*
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر