۱۳۸۲ آبان ۲۲, پنجشنبه

یه چیزی رو که مدت

یه چیزی رو که مدت هاست متوجه شدم اما از رو نمیرم و هی سعی می کنم از دستش فرار کنم اینه که اصلا امکان نداره من بتونم بدون کار بمونم. یعنی الآن که خیر سرم نشستم خونه و فقط کار ترجمه تهران اونیو رو نگه داشتم باز هم نمیشه. از اون روز استعفا تا الآن حداقل 5 تا پیشنهاد کار رو جاهای مختلف رد کردم علاوه براینکه هی با روش من بمیرم تو بمیری جاهایی که استعفا هم دادم هی بازم رفتم یه سری کارها رو انجام دادم. شاید بهتره خودم رو سبک نکنم و عین این ابلهان هی استعفا ندم و برم سر یه کاری که اقلا وقتی بهم زنگ می زنن یه بهونه ای داشته باشم بگم نه!

ولی نه! تازه دارم یه کم مامانم رو می بینم! تازه دارم یه کم تو خونه راه میرم و به اینور اونورش سرک می کشم. باورتون میشه یه جاهایی تو خونه هست که الآن مثلا 10 ساله طرفشون هم نرفتم؟ یکیشون هم بغل گازه! یعنی خب از بچگی چون فضول بودم همهء کار ها رو زود یاد گرفتم اما هیچ وقت فرصت نشد که به طور عملی درست انجامشون بدم.

اعمالی که تو خونه انجام دادم این چند وقته فقط به خودم مربوط بوده. یعنی اینکه اصلا هیچ کدوم از کارهای خونه به عهدهء من نبوده و نیست یه علتش این بوده که همیشه انقدر بیرون از خونه کار داشتم که به کلی از هرگونه وظیفه ای معاف شدم. البته وقتی هنوز مدرسه می رفتم اینطور نبود اما همونطور که گفتم الآن ده ساله که دست به سیاه و سفید تو خونه نمی زنم. نه ظرف می شورم، نه میز می چینم یا جمع می کنم، نه تو نظافت کمک می کنم، نه آشپزی می کنم و نه هیچ کار دیگه ای.

اینا همه از یه روز بهاری شروع شد! اون موقع ها هنوز خیلی بچهء خوبی بودم. پخت و پز همهء غذاها رو یاد گرفته بودم و هر وقت که می تونستم حتما آشپزی می کردم که کلی مورد استقبال مادر گرامی قرار می گرفت چون با خیال راحت می گفت:

- خب شیده جان امروز یه قیمه با سیب زمینی درست کن با پلوی کته چون دیروز آبکش درست کرده بودی!

میز ناهار و شام رو می چیدم و جمع می کردم و ظرف ها رو هم می شستم و جمع و جور می کردم. بیشتر موقع ها گردگیری رو من انجام می دادم و خواهرم جارو می کشید. این وضعیت یه مدتی ادامه داشت و من که آدم زیاد درس خونی نبودم اول از همه که می رسیدم خونه اگه تکلیفی بود سرسری انجام می دادم و اینجور کار ها رو می کردم یا کتاب می خوندم. بعدش یه روز سرنوشت ساز رسید! مهمون داشتیم و نصف بیشتر غذاها رو هم من پخته بودم چون همه تعریف دست پختم رو شنیده بودن و هی می گفتن بخوریم ببینیم چه مزه ای میده! سر شام بحث کمک کردن جوونا به مادر پدرها شد.

مامان من: آره خب نوشین (خواهرم) خیلی همیشه به من کمک می کنه. نادر(برادرم) که خب پسره و کسی ازش انتظاری نداره! اما این شیده اصلا کمک نمی کنه توخونه! از صبح تا شب داره کتاب می خونه!
مهمونمون: ای بابا! آره دیگه بچه های این دور و زمونه اینطورین!

یه کمی با چشم های از حدقه بیرون زده در سکوت مامانم رو نگاه کردم و یه نگاهی به میز تزیین شدهء کار خودم و غذاهایی که دستپخت خودم بودن نگاه کردم و به ظرف های کثیفی نگاه کردم که لابد وظیفه ملی حیثیتی من بوده که بشورمشون و رفتم تو اتاقم. از اون روز به بعد حتی یه دونه ظرف هم نشستم، اصلا طرف آشپزخونه نمیرم تا وقتی که غذا آماده میشه و میز رو می چینن و صدام می کنن که شیده بیا غذا آماده است. غذا رو می خورم و ظرفم رو همون جا می ذارم و میرم دنبال کار خودم. اگر آشپزی کردم فقط برای مهمونیی بوده که دوستای خودم بودن و تازه ظرف های اونم گفتم کارگر بیآد بشوره!

از اون به بعد مامانم خیلی سعی کرد حرفش رو پس بگیره و هی می گفت نمی دونم چرا اون شب این حرف رو زدم اما خب می دونین یه چیزایی واقعا دیگه برگشت ناپذیرن. گاهی با یه معذرت خواهی شاید بتونی سر و ته ماجرا رو هم بیآری اما اولا اون زخمی که زدی جاش می مونه و دوما برای هر حرفی معذرت خواهی راه چاره نیست چون اون کار یا حرف چیزیه که اصلا نباید پیش میومده. این حالت برای من موقعی پیش میآد که احساس کنم یکی کاری کرده یا چیزی گفته که واقعا حقم نبوده و در حقم خیلی بی انصافی شده، اینجور موقع ها خیلی بهم زور میآد و دیگه تمومه.

تمام اینا رو گفتم که بگم الآن دوباره آشپزی می کنم! دوباره گاهی ظرف می شورم و گردگیری می کنم و ... الآن در مقابل هر کدوم این کارها مامانم پنجاه بار تشکر می کنه!! انقدر ذوق زده میشه که نگو ونپرس! اگه برم سر کار دوباره میشم اون شیده که از صبح میره شب میآد و بعدشم باید به کارای آنلاینش برسه و هیچ وقت نیست که سرش رو رو پای مامانش بذاره و براش میومیو کنه :) نه اون شیده رو اصلا نمی پسندم. میو!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر