تولد امير عزيز و حسابدارمون هم بود که انشالله سال خیلی خوبی با سلامتی و دل خوش در پیش داشته باشه، آمیــــــــــن :)
*****
شماره دوم پلوتونیوم هم که به سلامتی در اومد و امیدوارم که این روند ادامه پیدا کنه، بازم آمیـــــــــــن!
*****
دیشب رفتم و برای صنم چمدون بستیم و امروز صبح پرید و رفت! خودم کردم که لعنت بر خودم باد! یه چیزی تو مایه های شبی که پیام داشت می رفت و منم داشتم کمال همکاری رو می کردم! یکی نیست بگه دخترهء احمق وردار یه بلایی سر بلیط های اینا بیآر به جای اینکه انقدر کمکشون کنی که برن! آخه یه چیزی که هست هیچ وقت موقع رفتن یه کسی ناراحت نیستم و اصلا هم احساساتی نمیشم و هر کی گریه می کنه تازه خنده ام هم می گیره!
یه شبی دوستم داشت می رفت آلمان برای همیشه و من و صنم و مدیا یه دوست دیگه پهلوش بودیم و موقع خداحافظی اینا همه یه آبغوره ای می گرفتن که بیا و ببین و منم نشسته بودم اونجا هر هر بهشون می خندیدم! پیام هم که داشت می رفت خیلی خونسرد و راحت رفتم فرودگاه و گفتم خب قربانت خداحافظ! پیام می گفت یه جوری رفتار می کنی انگار فردا دوباره قراره همدیگه رو ببینیم! آره واقعا اون موقع انگار هنوز گرمم (مثل وقتی که دستتون میشکنه مثلا!) حالیم نیست چه بلایی داره سرم میآد!
خلاصه که صنم رو دیروز در حالی که به طرف توالت می دوید بدرود گفتم و تازه وقتی اون رفت دستشویی من و خواهرش ایستادیم پشت در و کلی هرهر به ریشش خندیدیم که آره اگه احیانا خدا بخواد و یه بلایی سرش بیآد آخرین دیدار ما در حالی بوده که صنم داشته به طرف دستشویی می دویده :))))))))
خیلی سنگ دلم، نه؟ اینطوری بهتره به خدا! می گین نه یه امتحانی بکنین اون شب آخر خیلی بیشتر بهتون خوش می گذره به جای قلپ قلپ اشک ریختن از فرصت استفاده کنین و هی بخندین! البته امیدوارم بعدا مثل الآن من بعد از دو ماه از یه جاییتون اون خونسردی و آرامش و هرهر خنده در نیآد!
*****
روز جمعه نمایش شب هزار و یکم به پایان رسید و شنبه نمایشی ویژه بود که بلیط هاش فروشی نبودن و خانم اسکندرفر مهربان مادر فرخ عزیز لطف کردن و یکی از بلیط هاشون رو به من دادن که منم بی نصیب نمونم. در عین حال افطاری دعوت شده بودیم از طرف آقای کروبی. یه کم با خودم فکر کردم و بعدش با خودم گفتم به چی دارم فکر می کنم!؟ مگه مغز خر خوردم پاشم برم جایی که قبلا هم رفتم وقتی بچه بودم به زور سرمون چادر بوگندو کردن و از اول تا آخرش آقایون نماینده ها رو از بالا نگاه می کردیم که داشتن به هم فحش می دادن! اصلا این یه انتخاب نبود یه مسئله بدیهی بود!
رفتم نمایش و خب فهمیدم منظور از ویژه چی بوده! ستارگان سینما و تئاتر اومده بودن که اثر بیضایی رو ببینن. منم هی می گفتم اه فلانی! اه بیسانی! اه... اما به یکیشونم محض رضای خدا اقلا یه سلام هم نکردم! کلا من آدم مشهور می بینم یهو سگ میشم! نمی دونم آیا شب های دیگه هم این چنین با حرارت و جنبش و جوشش اجرا می شده نمایش یا اینکه این واقعا یه نمایش ویژه بود اما اگه واقعا اینا هر شب اینطوری اجرا می کردن، دست مریزاد!
از نظر فنی که بنده بیل میرم اما از نظر محتوایی عالی بود و خوشحال شدم که دیدم مژده شمسایی اقلا به درد بازی در تئاتر می خوره چون تو سگ کشی هم اشتباهی فکر کرده بود که داره تئاتر بازی می کنه! به نظر من که اینجا بازیش عالی بود. در قسمت اول نمایش، بنده با اجازتون ته سالن چهارسو که معرف حضورتون هست جایی اون پشت پشت ها نشسته بودم که به هرحال از شنیدن این نمایشنامهء رادیویی بسی مفرح شدم!
نیما هم بود و اونم یه جایی لب پرتگاه نشسته بود و فکر کنم اونم نصف سن رو بیشتر نمی دید. در هر حال بسی حرص خوردم در آن یک ساعت و اندی به طوری که به جد تصمیم گرفتم که وقتی سکانس اول تموم شد برم خونمون! بعدش آنتراکت شد و اومدم پایین یه آب آلبالو خوردم و یه کم تمرکز کردم که تصمیم گیری نهایی رو بکنم: ماندن و له شدن یا رفتن و در خانه لمیدن!
ناگهان یه آقایی اومد و نمی دونم چی شد که شروع کرد با من انگلیسی صحبت کردن! البته دیگه دارم کم کم به این پدیده عادت می کنم! کاشف به عمل اومد که ایشون رابط فرهنگی سفارت ... هستن اینجا و خودشون هم گروه تئاتری در لندن دارن! فارسی هم می فهمید و خدا عمرش بده منو برد اون جلو و برام یه صندلی فراهم کرد که بشینم لب سن و در طول نمایش هم هی با هم بحث و تبادل نظر می کردیم جای اساتید خالی!
به نظر ایشون کار بسیار اپیک ساخته شده بود که منم موافق بودم. من گفتم که خیلی شبیه تراژدی های قدیم یونانی و انتیگونه وار کار شده که اون هم کاملا موافق بود. ایشون فرمودن که کار خیلی شباهت به کارهای تیاژه داشت که بنده کوچکترین نظری در این مورد نداشتم چون اصلا نمی دونم اوشون کی هستن. خلاصه که آخرش هم کارتشون رو مرحمت فرمودن که من با بخش فرهنگی سفارت همکاری بیشتری داشته باشم!!!!!!! استغفرالله ربی و اتوب علیه!
بازیگرها شر شر عرق می ریختن بسکه تقلا می کردن. واقعا جدی می گم اگر هر شب انقدر با احساس و فعال بودن خدا می دونه چطوری به غیر از حمید فرخی نژاد بقیه جون سالم به در بردن! من که داشتم دیگه تو سکانس دوم خل می شدم بسکه این مژده شمسایی و ستاره اسکندری از ته گلوشون عربده کشیدن و هم به صدای زنانه و هم به صدای مردانه جیغ زدن و ورجه وورجه کردن! از این شبنم طلوعی خوشم نمیآد و موهای تنم سیخ میشه وقتی با ناز و کرشمه حرف می زنه! اما پانته آ بهرام یه جور خوبی به نقش شهرناز نشسته بود. اکبر زنجان پور هم جون سالم به در برد با وجود اون همه تقلا و جنب و جوش.
کار در کل به دل من نشست که خب فقط بیننده ای هستم بدون هیچ اطلاعات فنی خاص. امیدوارم این دفعه آقای بیضایی یه جوری طراحی صحنه کنه که بشه تو یه سالنی که مردم از در و دیوارش آویزون نیستن با آرامش نشست و دیدش! برای سومین بار (تا سه نشه بازی نشه) آمیــــــــــن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر