۱۳۸۳ تیر ۸, دوشنبه

خداحافظ کاپوچینو

خب کاپوچینو هم که صدتایی شد. مبارکه. بچه‌ها و چند نفر آدم بیرونی مثل هودر و شکرخواه هم نقد کردن مجله رو. یه بار هم دامون یه سری انتقادات کرده بود در مورد اینکه چرا تو مصاحبه‌ها من انقدر حرف می‌زنم و چرا همه‌ی حرف‌های من در مصاحبه باقی می‌مونن و حذف نمی‌شن. این رو من یه انتقاد شخصی می‌دونم و نه انتقادی بر مجله پس فکر کنم حساب‌ش جداست. خب فکر کنم اینم لطف تنظیم‌کننده‌ها بوده که باعث شده صدای دامون هم دربیآد و شکرالهی هم فوری به مطلب‌ش لینک بده، طبق معمول البته!

به هر حال همیشه به استقبال هر گونه انتقادی که هدفی مثبت داشته باشه رفتم و سعی کردم دیدم رو باز نگه دارم که اگر اشتباه‌م بهم گوش‌زد شد تصحیح‌ش کنم. البته در مورد دامون این احساسِ هدف مثبت بهم دست نداد که او هم کاملا انتظارش رو داشت، پس یه مدتی سعی کردم ازش دور باشم تا آروم بگیرم. علت‌ش هم این نبود که طاقت انتقاد ندارم که اتفاقا خیلی هم دارم اما گاهی به آدم زور می‌آد که یارو خودش رو دوست تو خطاب می‌کنه و هی می‌آد و می‌ره و با هم خوش و بش دارین اما قبل از اینکه حتی یه بار با تو در مورد یه مسئله‌ای حرف بزنه صاف برداره تو سایت‌ش در موردت بنویسه. مممم خب نمی‌دونم شاید هم بقیه راست می‌گن و زیادی حساسم و توقع‌م از همه زیاده.

الآن که به این دوسال گذشته نگاه می‌کنم، به خصوص این چند ماه اخیر که خودم شغل شریف حمالی و دبیری اجرایی رو به عهده داشتم، فکر می‌کنم که اول از همه اگه کسی مثل احسان رو نداشتیم امکان نداشت بتونیم این‌طور تا شماره‌ی صد دوام بیآریم. هنوز هم دقیقا نمی‌دونم احسان چرا داره ادامه می‌ده اما خب واقعا دست‌ش درد نکنه که تمام غرهای پایان‌ناپذیر و رضایت‌ناپذیری‌ِ متدوام من رو خیلی خوب تحمل کرد و بالاخره روز آخری که داشتیم با هم کاپوچینو به روز می‌کردیم درددل کرد و صداش دراومد که چه آدم سخت‌گیر و غیر‌قابل تحملی بودم تمام این مدت!

بقیه‌ی بچه‌ها هر کدوم یه نقشی بازی کردن، ‌بعضی در ضعیف کردن مجله کلی همکاری کردن و بعضی هم در قوی کردن‌ش. اونایی که رفتن گاهی می‌شینن و تا گوش شنوایی گیر می‌آرن می‌گن شیده ما رو از کاپوچینو انداخت بیرون و طبق یه قانونِ بسیار دردناک متاسفانه همه‌ی حرفاشون به گوش‌م می‌رسه. دردم می‌آد اما هیچی نمی‌گم به‌شون و هنوز هم دوست‌شون دارم. پشت سرمون کلی حرف زدن و می‌زنن و انتقاداتِ عجیب و غریبی هم می‌کنن که باز هم اشکال نداره، به هر حال خوبه که آدم ببینه بقیه چی فکر می‌کنن و چقدر درک اونها از اصل کاری که تو سعی داری انجام بدی دوره. در حدی که تو داری خودت رو خفه می‌کنی با تمام مشکلات و گرفتاری‌ها کار کنی و اینا می‌آن به قیافه‌ی نویسنده‌ها گیر می‌دن! یا اینا حال‌شون خیلی بده یا من خیلی خرم!

این‌طوری یه درس خیلی مهم و در عین حال نومیدکننده گرفتم، اون هم اینکه اون چیزی که من اینجا تایپ می‌کنم برای تعداد خیلی کمی همون معنی‌ای رو می‌ده که مدنظر من بوده! و این خیلی اذیت‌کننده است، خیلی خیلی زیاد. حالا که دیگه واقعا نمی‌رسم کارها رو انجام بدم، تو یه جلسه با رای‌گیری بچه‌مون رو سپردیم دست پرستوی عزیزم. کارها به نحو احسن و طبق همون روال همیشگی پی می‌رن و من مطمئنم که بهتر هم خواهد شد، این ثابت می‌کنه که کار گروهی اصلا و ابدا وابسته به فرد نیست و تا موقعی که اراده‌ی جمعی و گروهی هست و علاقه هست که کار حفظ بشه این اتفاق میوفته. برای من کاپوچینو سمبل همینه؛ همین اراده برای موندن، نویسنده‌ها با نوشتن‌شون و احسان با کارهای فنی‌ش و فراهم‌سازی محیط آن‌لاین بدون هیچ چشم‌داشتی و حمیدرضا با هنرش، گل بودن‌ش و همراهی بی‌دریغ‌ش.

شاید همیشه تقصیر من بوده که کاپوچینو به پول درآوردن نرسیده، چون تمام مدت مخالف سرسخت‌ش بودم. کارمون به نظرم یه کار حرفه‌ای روزنامه‌نگاری نیست که باهاش اون‌طور هم برخورد بشه. بلکه یه کار متفاوت بود برای یه مشت آدم بی‌ادعا که هنوز هم نمی‌فهمم چرا مافیا خونده می‌شن. نه علی جان حساب من رو جدا نکن، من هم عضو همین گروه بودم و تو تصمیم‌گیری‌ها شریک. دلم می‌خواد تویی که به نظرم آدمی منطقی و دوستی صادق و خوب می‌آی برامون بگی چرا مافیایی هستیم؟! خیال می کنی این ۲۵، ۳۰ نفر نویسنده‌ای که هفتگی مطلب می‌دن رو ما اصلا می‌شناختیم یا حتی الآن می‌شناسیم؟ هر کسی که ایمیل داده به من حتما جواب گرفته. حالا به هر حال این حقیقته که گاهی جواب منفی بوده اما این دلیل نمی‌شه که بگیم جمع بسته‌ای هستیم چون به همه آره نمی‌گیم. به نظر من کاپوچینو با نفس تک‌تک آدم‌هایی که می خونن‌ش و براش مطلب می‌فرستن پابرجاست. نمی دونم شاید این احساس رو خوب به اونایی که از بیرون می‌بینن‌مون انتقال ندادیم و لابد این تقصیر من بوده تو این مدت.

معذرت می‌خوام از همه‌ی اونایی که در طول این مدت از دست من کلی سختی کشیدن و یا رنجیدن. امیدوارم پرستو که آدم فوق‌العاده مهربون و ملایم‌تریه بتونه تلافی کنه. به امید روزی که مجله‌های دیگه هم به شماره‌ی صد و خیلی بیشتر از این هم برسن و کارهای گروهی موفق‌مون بیشتر رو بیشتر بشن. اوه راستی هودر یه جا گفته ما دیگه به اندازه‌ی قدیم موفق نیستیم؛ نمی‌دونم منظورش از موفقیت طبق معمول از نظر مالیه یا چیز دیگه‌ایه اما دلم می‌خواد شما هم نظرتون رو بگین. ‌

۱۳۸۳ تیر ۶, شنبه

خوابم ميآد!

فعلا دهمین ماه‌گردمون مبارکه تا خستگی مسافرت ضربتی شیراز از تنم بره و بتونم بشینم پای کامپیوتر!

۱۳۸۳ تیر ۱, دوشنبه

ای خدا

دیشب با خداداد رفتیم کنسرت ارکستر مجلسی چکنواریان. خب همیشه موسیقی کلاسیک رو دوست داشتم و دیشب هم واقعا از اجراها لذت بردم. البته دانش موسیقی من به کمی درس سولفژ محدوده که خب اونم به اصرارِ استاد آوازمه که معتقده صدای من زیباست! نمی‌دونم که چه اتفاقی براش افتاده که اینطوری فکر می‌کنه، فکر کنم فقط می‌خواد به من اعتماد به نفس بده! در هر حال بیشتر موسیقی کلاسیک رو تو ضبط گوش دادم و تعداد کمی هم کنسرت توی ویدیو دیدم اما لوریس چکنواریان خیلی خوب می‌دونه که چطور شما رو با خودش همراه کنه و چکار کنه که واقعا از کاری که داره می‌کنه هم خودش و هم شما لذت ببرین.

دیشب برنامه‌ی موسیقی رقص از کلاسیک تا مدرن بود و واقعا خوش گذشت. از آثار آرام خاچاطوریان شروع شد. وای خدایا اگه می‌تونین حتما CD کارهاش رو بگیرین و به Saber dance گوش بدین. دیشب یک خواننده‌ی تِنور آورده بود به نام سورن مگردیچیان. مممم نمی دونم چی بگم فقط اینو بگم که هیچی از بوچلی کم نداشت. حداقل به نظر من که خودم هم مجبورم جلوی استادم چه‌چه بزنم، صدای این مرد و خوندن‌ش واقعا بی‌نقص به نظر که نه به گوش می‌رسید. رقص‌های مجارستانی یوهان برامس شماره ۱، ۶ و ۵ هم عالی بودن. دو تا اثر هم از خود چکنواریان اجرا شد که قشنگ بودن.

چکنواریان یه جک هم تعریف کرد اون وسط!! یه روز عزراییل میآد سراغ یه رهبر ارکستر جوان و بهش می‌گه دو تا خبر دارم یکی خوب و یکی بد، کدوم رو اول بگم؟ یارو هم می‌گه خب اول خوبَ رو بگو. می‌گه که تو به خاطر هنرمندی‌ت به عنوان رهبر ارکستر آسمان‌ها انتخاب شدی و بهترین نوازنده‌های دنیا تو آسمون در گروه‌ت نوازندگی خواهند کرد. یارو کلی خوشحال می‌شه و بعد می‌پرسه خب حالا خبر بد چیه؟ عزراییل هم می‌گه تمرین ۵ دقیقه دیگه شروع می‌شه!!!

می‌دونم که آدمای کلاسیک‌کار کلی با چکنواریان مشکل دارن به علل فنی‌ای که خودشون واردن اما همون‌طور که بارها آدم‌های مختلف گفتن حداقل لوریس داره کاری می‌کنه که مردم ما با موسیقی کلاسیک، حتی با تمام این ايراد‌هایی که به اجراهاش وارده، خو بگیرن و بفهمن که موسیقی واقعی یعنی چی. یه عکس هم باهاش گرفتیم. فوق‌العاده آدمِ خوش‌خلقیه و کلی با خداداد باهاش انگلیسی حرف زدیم و از اسم کاپوچینو خیلی خوش‌ش اومد و حالا قراره به‌ش زنگ بزنم، شاید یه مصاحبه باهاش بکنیم ببینیم چی داره بگه در جواب به این همه انتقادی که ازش می‌شه.

****
یکی ایمیل داده که عنوان‌ش اینه: اگر اعصاب‌ت خورده خواهشا ایمیل من رو نخون!! بعد گفته که چند تا انتقاد داره:

- وقتی کاپوچینو به روز می‌شه و تو می‌گی نوش جان یکی انگار داره من رو می‌زنه.
- از این اخلاق‌ت خیلی بدم می‌آد که می‌گی حالم بده، حالم خوب نیست، می‌تونم بنویسم، نمی‌تونم بنویسم.
- تمامی وبلاگ‌های دنیا (اونایی که تا به حال خودم دیدم) کامنت دارن غیر از شما... این حساب غیر از آدمیزاد بودنه... هیچی ندیده بگیر
- راستی من از طرفدارای پر و پاقرص شوهرت‌م. خب اینم یه نکته‌ی مثبت! (خدا رحم کرد)
همین
منتظر جوابت‌م

من الآن باید جواب بدم؟ مطمئنی می‌خوای جوابِ من رو بشنوی؟ مممممم استغفرالله ربی و اتوب الیه. خدایا به من صبر بده.

۱۳۸۳ خرداد ۳۰, شنبه

پارک دانشجو چگونه پارک دانشجو شد؟

بعضی دوستان ایمیل می‌دن و می‌گن که اینجا هم بلاک شده! خدا عقل‌شون بده این بیچاره‌ها رو!

حالم خیلی خوب نیست چند وقته وبرای همینه که کمتر می‌نویسم اینجا. حالم که خوب بشه برمی‌گردم. فعلا فقط به این عکس توجه کنین که پرستو جان از پارک دانشجو گرفته و به قولِ مهدی متوجه بشین که اصلا این پارک رو به منظور خاصی ساختن و تقصیر اونایی که می‌رن اونجا نیست که اون‌طوری‌ان!

parkdaneshjoo.jpg





۱۳۸۳ خرداد ۲۵, دوشنبه

مرده‌شور هر چی منکر و معروفه ببرن!

می‌خوام سعی کنم و هیچی در مورد اینکه چقدر الآن حالم بده نگم.

*****

این چند وقته در مورد تئاترهایی که رفته بودیم ننوشتم. یکی ناتمام بود که بعد از اون زلزله‌ی کذایی با پرستو و حمیدرضا رفتیم. جالب اینجا بود که همه با هیجان داشتن حرصِ زلزله می‌خوردن و ما در کمال خونسردی پاشدیم رفتیم جایی که اگه قرار بود زلزله بیآد عمراً جنازه‌مون رو پیدا می‌کردن!

بعد از این نمایش با بچه‌ها رفتیم سارا، خب چون‌که هر سه‌تامون عشقِ سالادیم! نمی‌دونم تا به حال رفتین سارا یا نه. اون‌جا یه سیستم سالادبار داره که یه بار پول‌ش رو می‌دی اما می‌تونی هر چند دفعه که می‌خوای بری بشقابت رو پر کنی. فوق‌العاده هم متنوعه و برای هر سلیقه‌ای ماتریال هست. حالا چرا دارم این رو می‌گم؟ نشسته بودیم که تقریبا غذامون هم تموم شده بود که دیدیم یه خانواده‌ای با بچه‌ی نوزادشون اومدن. حداقل سه نفر بودن تا اونجایی که من فهمیدم. حالا صحنه رو داشته باشین که ما داشتیم با هم حرف می‌زدیم یهو دیدم مادر بچه پشت به من داره دم بار سالاد می‌کشه. خب اینجاش خیلی عادیه اما مشکل (البته فکر کنم فقط برای من مشکل بود!) اینجا بود که خانوم محترم بچه رو مثل کتابچه یا مجله‌ی لوله کرده زده بود زیر بغلش و سینی به دست در صف حرکت می‌کرد!

sara1.jpg


بیچاره بچه چشاش از حدقه زده بود بیرون در حالت لهیدگی و تحت فشار!‌ یکی نیست بگه آخه الـــــــــــــــــــــــــــــــــــاغ! من مادر نیستم و تازه از بچه‌ها هم بدم میآد ولی فکر نمی‌کنی می‌تونستی اون شکم صاحب‌مرده‌ت رو یه کم کنترل کنی و تا شوهرت بره غذا بکشه و بیآد بچه رو بگیره و بعد تو حمله کنی و یا بالعکس!؟ هر کاری کردم آرومم نگرفت و زدم پشت‌ش و گفتم می‌خوای بچه رو بدین من نگه می‌دارم تا شما راحت غذاتون رو بکشین!!!‌ با خوشحالی‌ِ تمام بچه رو داد بغلم و به یورش‌ ادامه داد! حالا قیافه‌ی این بچه هم بغل‌م ببینین بیچاره هنوز حالش جا نیومده از فشارهای مادر گرامی‌ش! استغفرالله. یکی نیست بگه آخه مجبورین بچه‌دار بشین وقتی هنوز حتی انقدر آمادگی ندارین که به خاطر بچه‌تون چند دقیقه‌ای دیرتر غذا بخورین و می‌اندازین‌ش بغل اولین غریبه‌ای که پیشنهاد کمک می‌کنه؟!

sara2.jpg


بگذریم! نمایش بعدی که دیدیم خانه در گذشته‌ی ماست بود. پیشنهاد حمیدرضا بود دیدن‌ش و از اول تا آخر نمایش داشت از من معذرت‌خواهی می‌کرد به خاطر پیشنهادش :)))) البته اونقدرها که اون فکر می‌کرد من حالم بد نشده بود. اتفاقا یه جورایی از نمایش خوشم اومد. فکر می‌کنم که بازی هر دو بازیگر عالی بود؛ به خصوص عاطفه تهرانی. البته کار بسیار سمبلیکه و یه جاهایی‌ش دیگه یه کم عصبی می‌کنه آدم رو اما در کل به عنوان یه کار نو و مبتکرانه، هم از لحاظ سبک و هم از لحاظ طراحی صحنه، بسیار قابل تقدیره.

یکشنبه هم، با کمک بابک عزیز که زحمت بلیط‌ش رو کشید :*، رفتیم کنسرت راک گروه تابو که تو مسابقه‌ با اسم Alien شرکت داشتن. با خداداد و حمیدرضا رفتیم که هر سه راک‌بازیم. فوق‌العاده چسبید. به نظر من نیما سعیدی که هم ترانه‌نویس و هم آهنگ‌ساز و هم نوازنده‌ی لید گروهه شدید تحت‌تاثیر پینک‌فلوید و نیروانا و متالیکاست که البته این بسیــــــــــــــــــار امر میمونی‌ست :) به قول خداداد تقریبا تو تمام سولوهای گیتارش Comfortably Numb رو می‌شد شنید و آهنگِ کوزه‌شون خداااا بود! پیشنهاد می‌کنم اگر اینا بازم کنسرت گذاشتن یا آلبوم دادن بیرون حتما برین سراغ‌شون ضرر نمی‌کنین.

هفته‌ی دیگه هم می‌رم دو تا از اجراهای چکنواریان؛ ببینیم این دفعه با ارکستر زهی‌ش‌ چه می کنه.

*****

کماکان خیلی عصبانی‌ام x-(

۱۳۸۳ خرداد ۲۳, شنبه

کماکان در ده پاراگراف!!!

این چند روز انقدر خسته بودم و شب دیر می‌رسیدم خونه که اصلاً نمی‌شد چیزی بنویسم. فکر می‌کردم انقدر بیکار خواهم بود توی غرفه که بشینم وبلاگم رو بنویسم اما زهی خیال باطل! از اول ورود به محل جشنواره تا آخرش که سوار ماشین می‌شدیم و برمی‌گشتیم، می‌دویدم! نمی‌دونم چرا این‌طوری بود! همش یه جایی بود و یه کسی بود که باید یه جایی می‌دیدم و یا کسی بود که اومده بود و من نبودم و حالا باید می‌رفتم سراغش؛ یه جورِ عجیبی تمام سه روز به دویدن گذشت و دقیقاً‌ هم نمی‌دونم برای چی!

خب حالا بریم سراغ کلِ جشنواره (این مطلب طولانی می‌شه چون در مورد سه روز پر از جنب و جوشه! از حالا شرمنده). روز اول که گفته بودن از ساعت ۱۱ می‌تونین بیآین و غرفه‌هاتون رو درست کنین و از اونجایی که ما درست کردنی نداشتیم و کارمون مشخص بود چقدر طول خواهد کشید ساعت یک رفتیم که تا دو و نیم تموم کارامون هم تموم شد. بعضی از دوستان مثل اینکه خیلی منتظر بودن که ما بریم و هی می‌گفتن اینور اونور که دیدین این کاپوچینویی‌ها بازم کلاس گذاشتن و دیر اومدن. استغفرالله! هر کاری ما بکنیم که یکی یه چیزی از توش درمی‌آره و در هر حال فرقی نمی‌کنه که کار ما چی بوده چون در هر صورت غلط و متکبرانه و مافیابازیه.

ساعت شد سه و ما آماده بودیم. ابطحی اومد با دخترش که لباس باربی‌ها رو پوشیده بود فکر کنم. ماشالله آقای ابطحی از موقع مصاحبه تا الان فکر کنم یه کم ... بگذریم. انقدر همه با هیجان داشتن برخورد می‌کردن و دم در غرفه‌ها رو شلوغ می‌کردن که زدم از غرفه بیرون. رسیدن دم غرفه‌ی ما و بعد از اینکه دید بیرون ایستادم گفت شما که باید داخل باشین. گفتم انقدر هیجان زیاد بود که اومدم بیرون!! ماشالله ایشون هم که کم نمی‌آرن فرمودن: حالا خوبه هیجان‌تون فقط در همین حد بود!!!!
استغفرالله!

مراسم افتتاحیه شروع شد. یه مجری لوس که از اونجایی که تلویزیون نگاه نمی کنم نمی‌شناختم خوشبختانه، مسخره‌بازی درمی‌آورد! من هم افتاده بودم رو دنده‌ی لج بسکه چرت شنیده بودم از موقع ورود و بیچاره رو دیوانه کردم! هر چی گفت یه چیزی به شوخی جواب‌ دادم به طوری که آخر مراسم گفت از ردیف چهارم صندلی پنجم ممنونم که در طول مراسم من رو تنها نذاشت D: خب به من چه حرفاش رو هی سوالی می‌زد و من هم جواب می‌دادم! یه بار برگشته می‌گه فکر می‌کنین اجازه هست من اینجا شوخی کنم!؟!! من هم گفتم بی‌مزه نباشه! اونم گفت خب چون آدمِ بی‌مزه‌ای هستم پس شوخی نکنم؟ و من هم گفتم خب نه! خودش می‌پرسید به من چه؟ بعدش پارسا صحبت کرد و فکر کنم نفر بعد عبادی که ای خدا دیگه از وسط‌های حرفاش بسکه تکراری و بی‌ربط بود همه کش اومدن! دادم داشت کم‌کم درمی‌اومد که دیگه سروته‌ش رو هم آورد و نشست بالاخره.

ابطحی رفت بالا و گفت همین الآن می‌تونم مجسم کنم وبلاگ‌نویسانی که اینجا نشستن و اسم نمی‌برم شب چه چیزا که تو وبلاگ‌شون نمی‌نویسن از این مراسم؛ لابد می‌نویسن این مرتیکه هم با این هیکل‌ش رفت اون بالا (ببینین آقای ابطحی من نگفتم‌ها خودتون گفتین!) و چنین و چنان! خلاصه یه کم شوخی بامزه و بی‌مزه کرد و بعد ناگهان شروع کرد جدی حرف زدن که خب مثل بقیه لوس شد و بعدش هم آخرش گفت که همیشه یواشکی عکس می‌گیرم این دفعه اجازه هست یه دونه از همتون بگیرم؟ من‌هم گفتم نه نیست! ایشون هم گفتن خب من از اینور می‌گیرم که شما نیستین و این هم به خیر گذشت. بعد هم وقتی ما نبودیم اومد توی دفتر توی غرفه‌مون یادگاری نوشت که من آشنایی با اینترنت رو مدیون شماهام و این حرفا.

پشت سرش عموزاده خلیلی اومد و کلی تعریف نوشت و یه سری هم اومدن و لطف کردن فحش نوشتن. سیامک انصاری هم اومد و نوشت: کاپوچینو دوست داریم؛ بیست و یکی، همیشه تکی :)))) یه آقایی اومدن نوشتن: منتظریم ببینیم مافیای وبلاگ‌نویسی با حمایت سازمان‌های دولتی به کجا می‌رسد. هه‌هه، ما رو مسخره کردی یا جداً حواس‌ت پرته دوست عزیز؟ خوبه حالا دیدی غرفه‌مون خالی‌تر از همه بود چون من فقط روم شد از بچه‌ها انقدر پول جمع کنم که برای چاپ چند تا کارت ویزیت و دو تا پوستر ساده و یه دفتر نظرخواهی کفاف می‌داد. الحق که خیلی روتون زیاده. اون یکی نوشته: کاپوچینو پیشگام در دولتی کردن وبلاگ‌نویسی! ای خدااااااااااااااااا کاشکی اقلاً یه چیزی گیرمون میومد این خزعبلات رو می‌شنیدیم!

همسایه‌های دوست‌داشتنی‌مون از شاتوت بودن که تا تونستیم با هم تبادل نظر کردیم. اونوری‌هامون هم از پارس‌فوتبال بودن که کلی زحمت کشیده بودن و آخرش که هیچ تقدیری از ما غرفه‌داران نشد آقای اشراقی کلی شاکی شده بود. روبرومون بچه‌های وارش بودن که از انزلی اومده بودن و چه کار خوبی کرده بودن چون آشنایی باهاشون یکی از نادر اتفاقات خوب جشنواره بود! و سایت موردعلاقه‌ی من و حمیدرضا و آرش (که حتی در کاپوچینو معرفی‌شون کرد یه بار) یعنی بعد هفتم. بچه‌های پارس‌کافه هم که اولین بار سیامک توی مصاحبه‌ش با ما در موردش حرف زده بود خیلی بازیگرای معروف رو می‌آوردن روزانه و طبیعتاً باعث شدن که مراجعه‌کنندگان کلی ذوق‌زده بشن؛ تو این هیر و ویر من هم رسیدم مصاحبه‌مون با بچه‌های نقطه‌چین رو که ناقص مونده بود، با چند تا سوال سحر ولدبیگی کامل کنم؛ البته حمید مهین‌دوست تمام تلاش‌ش رو کرد که نذاره ما کارمون رو بکنیم و شده بود منبع پارازیت!

خزه‌ای‌ها هم که در اصل همون علی عسگری و صالح تسبیحی کاپوچینویی‌ِ خودمون بودن اونجا بودن که کلی با هم چاق‌سلامتی کردیم. بچه‌های قاصدک هم کلی آشنا دراومدن و دیدن‌شون خوب بود :) دیگه به غیر شهاب توی فروغ و نیما و امین تو پندار کسی رو اونجا نمی‌شناختم ولی امیدوارم همه‌مون با هم و در کنار هم به کارامون ادامه بدیم.

توی یه میزگرد برای مدیران نشریات اینترنتی بحث‌های بی‌ربطی شد که ترجیح می‌دم فراموش‌شون کنم... توی چند تا میزگرد و کارگاه دیگه هم شرکت کردم که خب تعریف کردن نداره و باید خودتون می‌بودین تا استفاده کنین. نیما در مورد عکس گذاشتن در وبلاگ‌ها توضیحات کاملی داد که دست‌ش درد نکنه و فکر کنم کلی به درد اونایی که بلد نبودن خورد. این نیما و سامانِ شکمو هم هر چی شکلات داشتیم تو غرفه‌مون بلعیدن؛ کم مونده بود دیگه ظرف‌ش رو هم گاز بزنن!

روز آخر هم که غوغایی بود. دیرتر رفتم و فقط به خاطر کارگاه نیما و جمع و جور کردن وسائل که خب تبدیل شد به پرکارترین و خسته‌کننده‌ترین روز! آخراش دیگه له شده بودم بسکه اینور اونور رفته بودم و حرف زده بودم! مجری مال برنامه کودک بود و رو اعصاب همه‌ی بچه‌ها داشت والس می‌رقصید! اوج اختتامیه موقعی بود که یه آقای ریشو و قدبلند با پیرهنی گشاد رو شلوارش جلوی ما نشسته بود در طول مراسم. عطا پیشنهاد کرد که ما این سالن بغلی بشینیم چون فکر کنم می‌دونست رفت و آمد زیاد داریم و آدم‌های زیادی می‌آن و می‌خوان باهامون حرف بزنن. یکی از دوستان بغل دستم نشسته بود و داشت در مورد راه‌ انداختن یه نشریه اینترنتی راهنمایی می‌گرفت و پچ‌پچ و درگوشی باهم حرف می‌زدیم. ناگهان این دوست قدبلند و گرامی برگشت و گفت خدایی‌ش (اشاره به بغل دستیم) از اول‌ش همین‌طور ور زدین (رو به من) شما هم همین‌طور!!!!! اول بغل‌دستی‌م فکر کرده بود ایشون آشنا هستن و انقدر احساس نزدیکی می‌کنن که این‌طور مزاح می‌فرمایند ولی بعد با هم به این نتیجه رسیدیم که نه من می‌شناختم‌ش و نه اون!

خیلی عصبانی شده بودیم و شوکه. رضا هاشمی هم هی می‌گفت بابا ولش کنین و عصبی لبخند می‌زد و اصرار داشت در وبلاگ چیزی ننویسیم!!‌ کم‌کم کاشف به عمل اومد که دوست عزیز یکی از سه تنی که هستن که ما نشریات اونجا ایستادیم تو غرفه و بازدید‌کننده جذب کردیم و پول‌ش ... ای بابا، حالا پول‌ش به جهنم یکی بیآد دهنِ این رو جمع‌ش کنه x-( سعی می‌کردن دلداری‌مون بدن که این اخلاقِ ایشونه ولی خب من هم خیلی آدم بداخلاقی هستم اما ناگهان برنمی‌گردم به یه سری آدم که نمی‌شناسم بگم شما دارین ور می‌زنین!!!!! دوستانِ‌ دیگری هم در نشریات بودن که احساسِ صمیمیتِ فوق‌العاده‌ای کرده بودن و در نشریه‌ی اینترنتی‌شون مزاح فرموده بودن که خب اینها فکر کنم همه به این برمی گرده که ماها حد خودمون رو نمی دونیم و فقط دهن‌مون رو باز می کنیم یا دست به کی‌بورد می‌شیم و هر جفنگی که به ذهن‌مون می‌رسه می‌گیم.

اَه بگذریم. در کل بدنبود که کلی دوست و آشنا دیدیم و دیدار تازه کردیم. همین و بس. آخرش هم مثل اینکه دوستان رو جمع کردن و یه سری تندیس فله‌ای دادن خدمت‌شون که واقعاً خستگی امونِ ما رو بریده بود، زودتر رفتیم خونه و دیگه این یکی رو هم مجبور نشدیم تحمل کنیم. همگی خسته نباشین، حتی شما که فقط از ما استفاده کردین و آخرش هم توهین کردین. به امید روزهای بهتر.

۱۳۸۳ خرداد ۲۰, چهارشنبه

ای خداااااااااااا

فعلا حالم خوب نیست. آدم یه سری مزخرفات می‌خونه و می‌شنوه خب حالش بد می‌شه دیگه. بگذریم.

جشنواره همه چیزش خوبه! یعنی اینکه جشنواره‌ی وبلاگ دیگه چیزی غیر از این نمی‌تونه باشه! فقط اشتباهی که من کردم این بوده که پاشدم رفتم اونجا. اگه نمی‌رفتم مطمئناً الآن حالم خیلی بهتر بود.

عمیقاً به این فکر افتادم این کاپوچینو رو تعطیل کنیم بره پی کارش،‌ بدجوری ول معطلیم با این وضعیتی که می‌بینم. نه خب اینکه از دستای من خارجه، ولی فکر نکنم حالا حالاها بخوام تو اینترنت کار کنم. وای خدایا یعنی شماها حرف‌هایی می‌شنوین اونجا یا می‌خونین تو سایت‌هاشون که اصلاً دچار افسردگی ممتد می‌شین... قرار بود بگذریم!

فقط می‌خوام از عطا خلیقی، آقای ناطقی، عماد هنرپرور و نیمای تدارکات تشکر کنم که خیلی کمک کردن و سعی کردن کارا درست انجام بشه. به هر حال همین سعی‌شون هم کلی ارزش داره. یه سری که فقط طلب‌کارن و ادعاشون می‌شه ولی موقع عمل که می‌شه جا می‌زنن. خسته نباشین دوستان. خدا صبرتون بده!

۱۳۸۳ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

اینترنتی که وعده دادند و نبود

امروز اولین روز جشنواره بود و کلی دوستان رو دیدیم و خندیدیم و من انقدر الآن خسته‌ام که اصلاً نمی‌تونم چیزی بیشتر از این بنویسم. انشالله فردا بالاخره دوستان لطف می‌کنن اینترنتِ غرفه‌مون رو راه می‌اندازن تا از همون‌جا وقتی سرم خیلی شلوغ نیست بنویسم. فعلاً اینجا رو بخونین تا ببینین چه خبراست.‌ امروز که غرفه خیلی شلوغ بود، حالا ببینیم فردا چه خبره. فردا که ساعت چهار باید برم میزگرد مدیران نشریات اینترنتی پس باید اونجا باشم حتما اما الآن انقدر خسته‌ام که نمی‌تونم حتی به این فکر کنم که قراره در میزگرد چه صحبتی بشه!! بگذریم!

۱۳۸۳ خرداد ۱۷, یکشنبه

آتش فشانی به نام شمع!

دیشب برای تولد زن‌دایی جانِ ما یه سورپریزپارتی گرفته بودن که خب بیچاره با رب‌دشامبر و در حالی که با موهای پریشان داشت برای امتحانات‌ش درس می‌خوند ناگهان با خیل انبوهی مهمون جلوی در خونه‌ش مواجه شد! حیوونکی، دلم براش کباب شد! اگه من بودم که در رو می‌بستم می‌رفتم تو حموم خودم رو محبوس می‌کردم و به روی مبارک هم نمی‌آوردم که کسی رو دیدم!‌

هیچی در حالت شوکه‌ی ممتد دوید تو اتاقش و یه کم موهاش رو شونه کرد و تندی یه لباس پوشید و اومد بیرون. فکرش رو بکنین خواهرشوهرات و فک و فامیل بیآن خونه و تو رو با اون قیافه ببینن! وای حتی از تجسم‌ اتفاق افتادن‌ش برای خودم حالم بد می‌شه؛ ممممم خب البته این اتفاق هیچ‌وقت برای من نخواهد افتاد چون‌که پیام خواهر نداره D: خلاصه اومد بیرون و با غذاهایی که دخترش یواشکی آماده کرده بود همراه با قاقالی‌لی‌ای که ماها آورده بودیم پارتی رسماً آغاز شد.

همه چیز داشت خوب و عالی پیش می‌رفت تا اینکه به قسمتِ کیک‌خواری رسیدیم. کیکِ بسیار زیبایی تهیه دیده بودن دوستان که نهایت سلیقه دَرِش به کار رفته بود و بعد از اینکه یه سری شمع‌های عادی فوت کردن و به‌به و چه‌چه و ماچ و بوسه و لی‌لی‌لی کردن خواهر صاحب تولد فرمودن که از قنادی یک شمع مخصوص و بامزه گرفتن که همگی کلی فیض‌ش رو ببریم و سرگرم بشیم. ایشون در تعریف این شمع فرمودن که فقط صبر کنین تا ببینین، خیلی هیجان‌انگیزه!

دردسرتون ندم اون شمع که یک لوله‌ای بود به قطر ۲.۵ سانت در مرکز کیک جاسازی شد که هیجان‌زده بشیم. با کلی شوق و ذوق آورنده‌ روشن‌ش کردن و بغل دستِ خواهر جان جلوس فرمودن. اول‌ش یه ذره عادی سوخت اون لوله و بعدش کم‌کم صداهای فش‌فشی اومد و بعدش ناگهان بعد صدایی انصافاً هیجان‌انگیز اون لوله ترکید و کلی جرقه ازش پرت شد به اطراف. آی جرقه زد، آی جرقه زد، آی شعله پرت کرد اینور اونور، جای همگی دوستان که هیجانِ خون‌شون اومده پایین خالی کلی همگی شگفت‌زده شده بودن و ناگهان با صدای مهیبی جرقه‌ها تموم شدن و شعله‌ای دراز تا نزدیکی‌های سقف خونه کشیده شد!!

همه همدیگه رو بغل کرده بودن و سعی می‌کردن یه جایی پنهان بشن؛ البته نگران نباشین مهمونی زنونه بود و اشکال شرعی در بغل کردن نبود. بالاخره زن‌دایی جان به خودش اومد و با یک عدد پیش‌دستی طی عملیات محیر‌العقولانه‌ای شمع رو اطفا کرد!‌ تمام میزی که کیک روش بود تیکه تیکه سیاه شده بود و مبل هم سوراخ شده بود و فکر کنم فرش بسیار قیمتی ابریشمی هم خساراتی دیده بود که خب دیگه همه سعی می‌کردن به روی خودشون نیآرن چون کسی که این به اصطلاح شمع رو آورده بود داشت با صدای بلند هق‌هق گریه می‌کرد و قلپ‌قلپ اشک می‌ریخت و هی تکرار می‌کرد آقاهه خودش گفت مالِ روی کیک تولده! لازم به ذکره که این خانم محترم که اینطور ملودراماتیک برخورد کردن با ماجرا ۴۰ ساله هستن!

فکر نکنم تا مدت‌ها دیگه برم سورپریز پارتی‌ای که انقدر مهیج باشه! کلی خوش گذشت جای همگی خالی چون من که طبق معمول از جمع دور بودم و بالطبع از خطر هم دور بودم پس خوشبختانه هیچ‌کس متوجه خنده‌های من نشد :))

درس هفته: یادتون باشه این دفعه اگر صاحب قنادی سعی داشت بهتون چیزی بفروشه که هیجان‌انگیزه، خودتون رو تو یه مهمونی جلوی ۴۵ نفر ضایع نکنین!



۱۳۸۳ خرداد ۱۶, شنبه

جشنواره وبلاگ ها یا نشریات اینترنتی؟

امروز جلسه‌ی هماهنگی جشنواره‌ی وبلاگ‌ها و نشریات اینترنتی بود. ای‌میل دعوت برای جلسه که اومد به چند تا از بچه‌ها که در جلسه‌ی تصمیم‌گیری رای به شرکت کردن داده بودن گفتم خب پاشین برین جلسه که خب همون‌طور که پیش‌بینی می کردم آخرش این شد که خودم برم، یعنی یکی از معدود کسانی که مخالف حضور بوده! جالبه نه؟ این تصمیم‌گیری‌های گروهی دارن کم‌کم یه جورایی می‌رن رو اعصابِ منِ بدبخت!

رفتیم و از نشریاتِ مختلفی اومده بودن. جالبه که با اینکه جشنواره در اصل به اسم وبلاگه اما همه‌ی غرفه‌ها در دستِ نشریاته!! خب اگه قرار بود این‌طوری بشه فکر نمی‌کنین بهتر بود اقلاً اسمش رو هم می‌ذاشتین جشنواره‌ی نشریات؟! همین سوال رو مطرح کردم در جلسه و آقای پارسا گفتن خب نه در عوض کارگاه‌هامون همه در موردِ وبلاگ‌ها هستن!!‌ پرسیدم آیا هیچ وبلاگی هست که غرفه داشته باشه و بعضی از حضار پرسیدن که قرار بود گروه‌های مختلف پرشین‌بلاگ غرفه داشته باشن،‌ چی شد که جواب آمد که خیر نشد که بشه!

ترتیب غرفه‌ها رو بهمون نشون دادن که ما شدیم غرفه ۹ و سر نبش هستیم. مثل اینکه دوستان با قرعه‌کشی جاها رو مشخص کردن! متاسفانه سازمان ملی جوانان هیچ کمکی برای تزیین غرفه‌ها به ماهایی که هیچ‌گونه محل درآمدی نداریم که هیچ، همش هم داریم از جیب‌مون می‌ذاریم نکرد که خب نتیجه‌اش این خواهد بود که ما تزیین خاصی نمی‌تونیم بکنیم و خلاصه اگه اومدین و یه غرفه‌ی لخت و عور دیدین که دو یا سه نفر مظلومانه یه گوشه‌اش نشستن به غرفه‌ی ما خوش آمدین! والله من در نظر داشتم که اگه یه دسگاه کافی میکر بدن همه‌ی بازدیدکننده‌ها رو به یه کاپوچینو دعوت کنیم اما خب نشد دیگه شرمنده!

یه مصاحبه با عطا خلیقی کرده هفت سنگ که خوندنش خالی از لطف نیست! راستی تو این هفت‌سنگی‌ها اصلاً عنصر مونثی هست؟! یعنی اصلاً تو هر کدوم این نشریات اعضای خانوم‌ش چه نسبتی به بقیه دارن؟ فکر کنم تحقیق جالبی بشه! در جلسه داشتن می‌پرسیدن دوستان که آیا می‌شه کراوات زد و این حرفا که جواب آمد که خب به هر حال مثل همه‌ی نمایشگاه‌هایی خواهد بود که در کشورمون هست و حجاب اسلامی و اینا رعایت بشه. جالب اینجاست که در طول جلسه فکر کنم یه ۵۰ باری روسری من از سرم سُر خورد پایین!

کلاً با روسری و نگه‌داشتنش رو سرم مشکلاتِ عدیده‌ای دارم که علت باندانا بستن‌م هم بیشتر یکی به این خاطر و یکی هم به علتِ مشکل سینوزیته که خب البته فقط مربوط به زمستون می‌شه. امیدوارم اسلام خیلی به خطر نیوفته و یه وقت دوستان احساس نکنن حیثیتِ وبلاگی‌شون به خطر افتاده به علت این مسائل! تا اونجایی که یادمه از سمینار ایدزی که در سالن همایشات وزارت امور خارجه شرکت داشتم مامورهای دم در یه مشت اطلاعاتیِ خفن هستن که من از دور هم قیافه هاشون رو می‌دیدم لرزه به تنم میوفتاد و هر دفعه بلااستثنا موقع ورود هر سه تا با هم می‌گفتن خواهر حجابت رو رعایت کن! من هم که یه روز حوصله نداشتم و نمی‌دونم تنم چرا خارش گرفته بود، برگشتم تند بهشون گفتم تا اونجایی که می‌دونم فقط یک برادر دارم که شما هیچ‌کدوم شباهتی بهش ندارین، لطفاً دیگه به من نگین خواهر. یارو خیلی خونسرد با یه نگاهی که خونِ آدم یخ می‌زد تو رگ‌هاش برگشت گفت بله خانوم حجاب‌تون لطفاً!!! خلاصه که اینا شوخی‌بردار نیستن!

دوستانِ ستاد خبری (D:) هم شدیداً فعال بودن و همون‌طوری که از نیما انتظار می‌ره با کمال جدیت در مورد مسائلِ پوشش خبری و ترکوندن و این حرفا بحث شد که امیدوارم موفق باشن با سامان.

در کل امیدوارم همه چیز به خیر و خوشی تموم شه. بگین آمیـــــــــــــــــــــن!

زلزله و شریفی ها

تولد کاپوچینومونه، تولدش مبارکه، نه؟

***

این تعطیلاتِ عزاداری عجیب به ما خوش می‌گذره!‌ فعلاً هم سوسک و اینا نشدیم حالا ببینیم بعداً چی می‌شه. این دفعه فرهاد عزیز فرمودن استادشون در شریف گفته که امشب (شب پنجشنبه) ساعت ۲ زلزله می‌آد و می‌گفت که تو رو خدا بیآین همدیگه‌رو ببینیم و وداع کنیم! خلاصه با بچه‌ها جمع شدیم و رفتیم پایین کلی قدم زدیم و گفتیم و خندیدیم و شام خوردیم و اومدیم بالا نشستیم و Kill Bill II رو هم با هم دیدیم و ساعت شد ۲ و زلزله نیومد همه رفتن خونه‌هاشون و گرفتن خوابیدن!‌

داشتیم با سامان و پیام حساب می‌کردیم که اگه ماها همه‌مون تو خونه ما زیر آوار بمیریم چقدر hit از محتوای فارسی رو وب می‌پره! بعد گفتیم وقتی خبر پخش شه اول هی همه لینک می‌دن و می‌گن آخی دیدین اینا هم وبلاگ‌نویس بودن و مردن؟ بعدش هم از اونجایی ملت مرده‌پرستی هستیم ناگهان همه‌ی اونایی که مردن وبلاگ‌هاشون کلی طرفدار پیدا می‌کنه و همه هی تعریف می‌کنن که وای اینا چقدر خوب بودن و حیف شد مردن و از این حرفا!

ولی خب در هر حال زلزله نیومد و نقشه‌های ما برای شهرت بعد از مردن‌مون در نطفه خفه شدن ولی در عوض فیلم خیلی کیف داد. البته به نظر من قسمت اول یه شاهکاری بود کاملا متفاوت از این یکی و خیلی بیشتر به من چسبید. وای خدایی ماجرا اینجا بود که این فیلمی که ما دیدیم با زیرنویس فارسی بود و سانسورکی هم داشت، می‌دونین چطوری؟ مثلاً جاهایی که اوما تورمن تاپ‌های چسبون پوشیده بود بدنش رو سیاه کرده بودن که خب البته اصلاً مقبول نظر دوستان نبود و حمیدرضا و نیما از همه بیشتر حرص خوردن!

جای صنم فوق‌العاده خالی بود که کلی از مصاحبت با فرهاد عزیز مستفیض بشه :)) هر دری که باز و بسته می‌شد و هر صدایی که میومد فرهاد می‌پرید سرپا و می‌گفت خدایی‌ش این یکی دیگه زلزله‌ است :)) ماجرایی داشتیم خلاصه. احسان هم دیشب وسط آپ‌دیت کردن کاپوچینو برگشته می‌گه اینجا سگ‌ها دارن پارس می‌کنن زلزله می‌آد!!! اولش هی می‌گفت شیده زود باش بگو من چکار کنم که برم زودتر سر درسم، ولی بعد از شنیدن پارس سگ‌ها هر چی بهش می‌گفتم بابا احسان جان دیگه کاری باهات ندارم برو به درست برس می‌گفت نه بابا زلزله می‌آد دیگه به امتحان دادن نمی رسه! بیا در لحظات آخر کاپوچینو آپ‌دیت کنیم!!

این بچه‌های شریف حاضرن با زلزله همه‌ی ماها بریم زیر گل اما اینا امتحاناشون کنسل شه :)))

۱۳۸۳ خرداد ۱۳, چهارشنبه

ماجراهای من و صنم

اون روز صنم زنگ زد و واقعا ً‌هم به موقع زنگ زد چون دلم خیـــــــــــــــــلی براش تنگ شده بود. خداییِ ماجرا این بود که اونجا ساعت ۴ صبح بود و همه خواب بودن و صنم رفته بود توی هال جایی که مادرشوهرش خوابیده بود و پشت مبل قایم شده بود و با پچ‌پچ سعی می‌کرد به من بفهمونه که صنمه!! داشتم پای تلفن با پیام حرف می‌زدم که صنم زنگ زد و من هم خواستم به پیام بگم که باید برم:

من (خطاب به پیام): پیام؟
پیام: جونم؟
صنم (پای موبایل با صدایی که از ته چاه می آد): من صنم هستم، نه پیام!!!‌
من: :)))))))))) می‌دونم یه دقیقه صبر کن!

خلاصه که بالاخره از پیام خداحافظی کردم و شروع کردم با صنم جونم حرف زدن! وقتی گفت پشتِ مبله از خنده مرده بودم و تازه گفت اینجا جام راحت نیست صبر کن. بعد از یه مدتی و کمی صدای خش‌خش صنم یواش گفت خب حالا بهتر شد اومدم زیرِ میز!!!!! من دیگه داشتم می‌مردم از خنده! داشتم صنم رو مجسم می‌کردم که داره از پشت مبل تو تاریکی شب می‌خزه به طرف میز :))) بعد هم گفت نصفِ پام از زیر میز مونده بیرون!! دیگه داشتیم از خنده خفه می‌شدیم دوتایی! خلاصه که واقعاً اون خنده‌هایی که ما دو تا با هم کردیم در طولِ دوستی‌مون خیلی تک هستن!

تو آسانسور که ردخور نداشت! تا یکی میومد باهامون تو آسانسور با هم پقی می‌زدیم زیر خنده! من نمی‌دونم این چه مرضی بود که آخرش هم نتونستیم درمانش کنیم و کلی جلوی در و همسایه آبروریزی کردیم! یارو لابد با خودش می‌گفته من چِمه که این دو تا اینطوری ریسه رفتن! یا مثلاً سر کلاس‌های دانشگاه و مدرسه. عدل هم می‌ذاشتیم سر کلاسِ‌ سگ‌ترین استادها و حسابی کبود می‌شدیم از خنده! یه بار یه استادی بود که به طرز فجیعی از صنم بدش میومد و ما هم یه روز وسط کلاسِ روش تحقیق افتادیم رو دور خنده‌های ریسه‌ای بدجور!‌ البته علت داشت خنده‌مون! صنم جان هنر خاصی در تجسم افراد در حالات خاص داشت از بچگی و خودش گاهی خونسرد یه چیزی می‌گفت و ساکت با یه لبخند شیطانی می‌نشست‌ و منِ بیچاره از خنده می‌مردم!‌ این دفعه هم این استادِ وحشتناک بداخلاق رو در حالتِ بسیار نامناسبی تصویر کرد و گفت شیده مجسم کن این موقع ... هیچی دیگه! تموم شد!

اولش استاد عزیز سعی کرد نادیده بگیره. بعدش سعی کرد با چشم‌غره‌های انسان‌افکن‌ش خفه‌مون کنه!‌ آخ آخ همون چشم‌غره‌هاش کار رو بدتر کرد. نمی‌دونم شما هم به این مرض دچار هستین یا نه اما باور کنین واقعاً چیز بدیه! دست خود آدم هم نیست، هر چی بیشتر سعی می‌کنی ساکت بشی و هر چی موقعیت وحشتناک‌تر و نامناسب‌تره تو بیشتر می خندی!‌ ناخونام رو می‌کردم تو گوشت دستم که از دردش ساکت شم بدتر خنده‌م می‌گرفت! بدبختی نیست؟! هیچی دیگه استاد جان دید ما رومون زیاد شده و عدل برگشت و به صنم گفت اگه نمی تونه ساکت بشه بره از کلاس بیرون!‌ به من هم کماکان چشم‌غره رفت! ای بابا این رو که گفت ما بدتر دیگه به هق‌هق افتادیم! ‌معلوم نبود گریهء ترس‌مون بود یا خنده! خلاصه یه جوری با نیشگون و گاز و کتک خودمون رو ساکت کردیم!

یه دفعه دیگه یه استاد دیگه بود که این دفعه از من خیلی بدجوری بدش می‌اومد. خیلی خیطش می‌کردم بیچاره رو سر اشتباهاتی که می‌کرد و به خونم تشنه بود حسابی. خلاصه دوباره اینا منِ بیچاره رو انداختن به خنده و یه ردیفِ کامل کلاس بودیم که پشتِ کتاب‌هامون داشتیم می‌لرزیدیم! خب معلومه که استاد جان به بنده گیر داد! گفت لطفاً دیگه نخندین وگرنه باید تشریف ببرین بیرون! من هم که پررو، گفتم من نمی‌خندم! حالا این در حالتی بود که کتابم رو گرفته بودم جلوی صورتم و نمی‌آوردم پایین اما خب شونه‌هام معلوم بود که دارن می‌لرزن! استاد گفت کتاب رو بیآرین پایین، شما دارین می‌خندین! من متاسفانه یه ذره زیادی پررو هستم و کتاب رو آوردم پایین، چشمام رو انداختم تو چشماش و تو روش هرهر می‌خندیدم و با کمال وقاحت می‌گفتم ولی من نمی‌خندم!!! بیچاره دیگه کم آورد و گفت بسیار خب کافیه! بقیهء متن رو شما بخونین!

وای عجب افتضاحی بود! البته بعدها با همین اساتید همکار شدم :)))) همه‌شون کاملاً من رو با اسم و فامیل و درس‌هایی که باهاشون داشتم به خاطر داشتن و حتی نمراتی که بهم داده بودن رو هم یادشون بود! معلومه کلی با خودشون کلنجار ‌رفته‌ بودن که نندازنم! :)) خلاصه که با صنم در موقعیت‌های خیلی بدی خندیدیم و هر دفعه هم گندش رو درآوردیم! یه بار هم اون اول‌های وبلاگ نویسی بود که با محمود رفتیم جلسهء جوانان رعد و ای وای خدایا من جلوی یه آقای مسن و فوق‌العاده باشخصیتی که داشت خیلی جدی در مورد اهداف خیریه رعد و معلولین و اینا حرف می‌زد چشمم افتاد به احسان که نشسته بود بغل دستم با موبایلش بازی می‌کرد و پقی زدم زیر خنده! آقاهه یه جوری نگام می‌کرد که انگار یه موجود عجیبی دیده!! بیچاره محمود چقدر چرت و پرت گفت که رفع رجوع کنه ماجرا رو!

یه سری هم خیلی مسخره بود که باید برای دانشگاه و کلاس ترجمهء شفاهی قسمت‌های اخبار رو اول از تلویزیون پیاده می‌کردیم رو کاغذ و بعد باید خودمون جای اخبارگو می‌گفتیم‌شون! خونهء ما این کار رو می‌کردیم چون ما ضبطی داشتیم که می‌شد باهاش صدا ضبط کرد. آی می‌خندیدیم آی می‌خندیدیم! آخرش کار به جایی کشید که موقعی که صنم می‌خواست اخبار بگه من می‌رفتم بیرون و بالعکس! اما گاهی حتی فکر اینکه صنم بیرون در ایستاده و داره می‌خنده من رو به خنده می‌انداخت وسط ضبط!

خیلی خوشحالم که کلی خاطراتِ عالی دارم از بودنم با صنم و خوشحالم که بیشتر از هر چیزی ما با هم می‌خندیدیم؛ البته کلاً هر کی که با من دوست می‌شه می‌دونه که بیشتر مواقع خواهیم خندید :) دلم برای خنده‌هامون با صنم تنگ شده. دلم برای نشستن توی کنج اتاق تو تاریکی و تمام درددل رو بیرون ریختن با علم به اینکه وقتی چراغ روشن بشه و به هم نگاه کنیم دیگه هیچ‌وقت اون حرفا رو به روی هم نمی‌آریم خیلی تنگ شده. خب دلم تنگ شده دیگه چکار کنم؟!