اون روز صنم زنگ زد و واقعا ًهم به موقع زنگ زد چون دلم خیـــــــــــــــــلی براش تنگ شده بود. خداییِ ماجرا این بود که اونجا ساعت ۴ صبح بود و همه خواب بودن و صنم رفته بود توی هال جایی که مادرشوهرش خوابیده بود و پشت مبل قایم شده بود و با پچپچ سعی میکرد به من بفهمونه که صنمه!! داشتم پای تلفن با پیام حرف میزدم که صنم زنگ زد و من هم خواستم به پیام بگم که باید برم:
من (خطاب به پیام): پیام؟
پیام: جونم؟
صنم (پای موبایل با صدایی که از ته چاه می آد): من صنم هستم، نه پیام!!!
من: :)))))))))) میدونم یه دقیقه صبر کن!
خلاصه که بالاخره از پیام خداحافظی کردم و شروع کردم با صنم جونم حرف زدن! وقتی گفت پشتِ مبله از خنده مرده بودم و تازه گفت اینجا جام راحت نیست صبر کن. بعد از یه مدتی و کمی صدای خشخش صنم یواش گفت خب حالا بهتر شد اومدم زیرِ میز!!!!! من دیگه داشتم میمردم از خنده! داشتم صنم رو مجسم میکردم که داره از پشت مبل تو تاریکی شب میخزه به طرف میز :))) بعد هم گفت نصفِ پام از زیر میز مونده بیرون!! دیگه داشتیم از خنده خفه میشدیم دوتایی! خلاصه که واقعاً اون خندههایی که ما دو تا با هم کردیم در طولِ دوستیمون خیلی تک هستن!
تو آسانسور که ردخور نداشت! تا یکی میومد باهامون تو آسانسور با هم پقی میزدیم زیر خنده! من نمیدونم این چه مرضی بود که آخرش هم نتونستیم درمانش کنیم و کلی جلوی در و همسایه آبروریزی کردیم! یارو لابد با خودش میگفته من چِمه که این دو تا اینطوری ریسه رفتن! یا مثلاً سر کلاسهای دانشگاه و مدرسه. عدل هم میذاشتیم سر کلاسِ سگترین استادها و حسابی کبود میشدیم از خنده! یه بار یه استادی بود که به طرز فجیعی از صنم بدش میومد و ما هم یه روز وسط کلاسِ روش تحقیق افتادیم رو دور خندههای ریسهای بدجور! البته علت داشت خندهمون! صنم جان هنر خاصی در تجسم افراد در حالات خاص داشت از بچگی و خودش گاهی خونسرد یه چیزی میگفت و ساکت با یه لبخند شیطانی مینشست و منِ بیچاره از خنده میمردم! این دفعه هم این استادِ وحشتناک بداخلاق رو در حالتِ بسیار نامناسبی تصویر کرد و گفت شیده مجسم کن این موقع ... هیچی دیگه! تموم شد!
اولش استاد عزیز سعی کرد نادیده بگیره. بعدش سعی کرد با چشمغرههای انسانافکنش خفهمون کنه! آخ آخ همون چشمغرههاش کار رو بدتر کرد. نمیدونم شما هم به این مرض دچار هستین یا نه اما باور کنین واقعاً چیز بدیه! دست خود آدم هم نیست، هر چی بیشتر سعی میکنی ساکت بشی و هر چی موقعیت وحشتناکتر و نامناسبتره تو بیشتر می خندی! ناخونام رو میکردم تو گوشت دستم که از دردش ساکت شم بدتر خندهم میگرفت! بدبختی نیست؟! هیچی دیگه استاد جان دید ما رومون زیاد شده و عدل برگشت و به صنم گفت اگه نمی تونه ساکت بشه بره از کلاس بیرون! به من هم کماکان چشمغره رفت! ای بابا این رو که گفت ما بدتر دیگه به هقهق افتادیم! معلوم نبود گریهء ترسمون بود یا خنده! خلاصه یه جوری با نیشگون و گاز و کتک خودمون رو ساکت کردیم!
یه دفعه دیگه یه استاد دیگه بود که این دفعه از من خیلی بدجوری بدش میاومد. خیلی خیطش میکردم بیچاره رو سر اشتباهاتی که میکرد و به خونم تشنه بود حسابی. خلاصه دوباره اینا منِ بیچاره رو انداختن به خنده و یه ردیفِ کامل کلاس بودیم که پشتِ کتابهامون داشتیم میلرزیدیم! خب معلومه که استاد جان به بنده گیر داد! گفت لطفاً دیگه نخندین وگرنه باید تشریف ببرین بیرون! من هم که پررو، گفتم من نمیخندم! حالا این در حالتی بود که کتابم رو گرفته بودم جلوی صورتم و نمیآوردم پایین اما خب شونههام معلوم بود که دارن میلرزن! استاد گفت کتاب رو بیآرین پایین، شما دارین میخندین! من متاسفانه یه ذره زیادی پررو هستم و کتاب رو آوردم پایین، چشمام رو انداختم تو چشماش و تو روش هرهر میخندیدم و با کمال وقاحت میگفتم ولی من نمیخندم!!! بیچاره دیگه کم آورد و گفت بسیار خب کافیه! بقیهء متن رو شما بخونین!
وای عجب افتضاحی بود! البته بعدها با همین اساتید همکار شدم :)))) همهشون کاملاً من رو با اسم و فامیل و درسهایی که باهاشون داشتم به خاطر داشتن و حتی نمراتی که بهم داده بودن رو هم یادشون بود! معلومه کلی با خودشون کلنجار رفته بودن که نندازنم! :)) خلاصه که با صنم در موقعیتهای خیلی بدی خندیدیم و هر دفعه هم گندش رو درآوردیم! یه بار هم اون اولهای وبلاگ نویسی بود که با محمود رفتیم جلسهء جوانان رعد و ای وای خدایا من جلوی یه آقای مسن و فوقالعاده باشخصیتی که داشت خیلی جدی در مورد اهداف خیریه رعد و معلولین و اینا حرف میزد چشمم افتاد به احسان که نشسته بود بغل دستم با موبایلش بازی میکرد و پقی زدم زیر خنده! آقاهه یه جوری نگام میکرد که انگار یه موجود عجیبی دیده!! بیچاره محمود چقدر چرت و پرت گفت که رفع رجوع کنه ماجرا رو!
یه سری هم خیلی مسخره بود که باید برای دانشگاه و کلاس ترجمهء شفاهی قسمتهای اخبار رو اول از تلویزیون پیاده میکردیم رو کاغذ و بعد باید خودمون جای اخبارگو میگفتیمشون! خونهء ما این کار رو میکردیم چون ما ضبطی داشتیم که میشد باهاش صدا ضبط کرد. آی میخندیدیم آی میخندیدیم! آخرش کار به جایی کشید که موقعی که صنم میخواست اخبار بگه من میرفتم بیرون و بالعکس! اما گاهی حتی فکر اینکه صنم بیرون در ایستاده و داره میخنده من رو به خنده میانداخت وسط ضبط!
خیلی خوشحالم که کلی خاطراتِ عالی دارم از بودنم با صنم و خوشحالم که بیشتر از هر چیزی ما با هم میخندیدیم؛ البته کلاً هر کی که با من دوست میشه میدونه که بیشتر مواقع خواهیم خندید :) دلم برای خندههامون با صنم تنگ شده. دلم برای نشستن توی کنج اتاق تو تاریکی و تمام درددل رو بیرون ریختن با علم به اینکه وقتی چراغ روشن بشه و به هم نگاه کنیم دیگه هیچوقت اون حرفا رو به روی هم نمیآریم خیلی تنگ شده. خب دلم تنگ شده دیگه چکار کنم؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر