دیشب برای تولد زندایی جانِ ما یه سورپریزپارتی گرفته بودن که خب بیچاره با ربدشامبر و در حالی که با موهای پریشان داشت برای امتحاناتش درس میخوند ناگهان با خیل انبوهی مهمون جلوی در خونهش مواجه شد! حیوونکی، دلم براش کباب شد! اگه من بودم که در رو میبستم میرفتم تو حموم خودم رو محبوس میکردم و به روی مبارک هم نمیآوردم که کسی رو دیدم!
هیچی در حالت شوکهی ممتد دوید تو اتاقش و یه کم موهاش رو شونه کرد و تندی یه لباس پوشید و اومد بیرون. فکرش رو بکنین خواهرشوهرات و فک و فامیل بیآن خونه و تو رو با اون قیافه ببینن! وای حتی از تجسم اتفاق افتادنش برای خودم حالم بد میشه؛ ممممم خب البته این اتفاق هیچوقت برای من نخواهد افتاد چونکه پیام خواهر نداره D: خلاصه اومد بیرون و با غذاهایی که دخترش یواشکی آماده کرده بود همراه با قاقالیلیای که ماها آورده بودیم پارتی رسماً آغاز شد.
همه چیز داشت خوب و عالی پیش میرفت تا اینکه به قسمتِ کیکخواری رسیدیم. کیکِ بسیار زیبایی تهیه دیده بودن دوستان که نهایت سلیقه دَرِش به کار رفته بود و بعد از اینکه یه سری شمعهای عادی فوت کردن و بهبه و چهچه و ماچ و بوسه و لیلیلی کردن خواهر صاحب تولد فرمودن که از قنادی یک شمع مخصوص و بامزه گرفتن که همگی کلی فیضش رو ببریم و سرگرم بشیم. ایشون در تعریف این شمع فرمودن که فقط صبر کنین تا ببینین، خیلی هیجانانگیزه!
دردسرتون ندم اون شمع که یک لولهای بود به قطر ۲.۵ سانت در مرکز کیک جاسازی شد که هیجانزده بشیم. با کلی شوق و ذوق آورنده روشنش کردن و بغل دستِ خواهر جان جلوس فرمودن. اولش یه ذره عادی سوخت اون لوله و بعدش کمکم صداهای فشفشی اومد و بعدش ناگهان بعد صدایی انصافاً هیجانانگیز اون لوله ترکید و کلی جرقه ازش پرت شد به اطراف. آی جرقه زد، آی جرقه زد، آی شعله پرت کرد اینور اونور، جای همگی دوستان که هیجانِ خونشون اومده پایین خالی کلی همگی شگفتزده شده بودن و ناگهان با صدای مهیبی جرقهها تموم شدن و شعلهای دراز تا نزدیکیهای سقف خونه کشیده شد!!
همه همدیگه رو بغل کرده بودن و سعی میکردن یه جایی پنهان بشن؛ البته نگران نباشین مهمونی زنونه بود و اشکال شرعی در بغل کردن نبود. بالاخره زندایی جان به خودش اومد و با یک عدد پیشدستی طی عملیات محیرالعقولانهای شمع رو اطفا کرد! تمام میزی که کیک روش بود تیکه تیکه سیاه شده بود و مبل هم سوراخ شده بود و فکر کنم فرش بسیار قیمتی ابریشمی هم خساراتی دیده بود که خب دیگه همه سعی میکردن به روی خودشون نیآرن چون کسی که این به اصطلاح شمع رو آورده بود داشت با صدای بلند هقهق گریه میکرد و قلپقلپ اشک میریخت و هی تکرار میکرد آقاهه خودش گفت مالِ روی کیک تولده! لازم به ذکره که این خانم محترم که اینطور ملودراماتیک برخورد کردن با ماجرا ۴۰ ساله هستن!
فکر نکنم تا مدتها دیگه برم سورپریز پارتیای که انقدر مهیج باشه! کلی خوش گذشت جای همگی خالی چون من که طبق معمول از جمع دور بودم و بالطبع از خطر هم دور بودم پس خوشبختانه هیچکس متوجه خندههای من نشد :))
درس هفته: یادتون باشه این دفعه اگر صاحب قنادی سعی داشت بهتون چیزی بفروشه که هیجانانگیزه، خودتون رو تو یه مهمونی جلوی ۴۵ نفر ضایع نکنین!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر