۱۳۸۳ خرداد ۲۳, شنبه

کماکان در ده پاراگراف!!!

این چند روز انقدر خسته بودم و شب دیر می‌رسیدم خونه که اصلاً نمی‌شد چیزی بنویسم. فکر می‌کردم انقدر بیکار خواهم بود توی غرفه که بشینم وبلاگم رو بنویسم اما زهی خیال باطل! از اول ورود به محل جشنواره تا آخرش که سوار ماشین می‌شدیم و برمی‌گشتیم، می‌دویدم! نمی‌دونم چرا این‌طوری بود! همش یه جایی بود و یه کسی بود که باید یه جایی می‌دیدم و یا کسی بود که اومده بود و من نبودم و حالا باید می‌رفتم سراغش؛ یه جورِ عجیبی تمام سه روز به دویدن گذشت و دقیقاً‌ هم نمی‌دونم برای چی!

خب حالا بریم سراغ کلِ جشنواره (این مطلب طولانی می‌شه چون در مورد سه روز پر از جنب و جوشه! از حالا شرمنده). روز اول که گفته بودن از ساعت ۱۱ می‌تونین بیآین و غرفه‌هاتون رو درست کنین و از اونجایی که ما درست کردنی نداشتیم و کارمون مشخص بود چقدر طول خواهد کشید ساعت یک رفتیم که تا دو و نیم تموم کارامون هم تموم شد. بعضی از دوستان مثل اینکه خیلی منتظر بودن که ما بریم و هی می‌گفتن اینور اونور که دیدین این کاپوچینویی‌ها بازم کلاس گذاشتن و دیر اومدن. استغفرالله! هر کاری ما بکنیم که یکی یه چیزی از توش درمی‌آره و در هر حال فرقی نمی‌کنه که کار ما چی بوده چون در هر صورت غلط و متکبرانه و مافیابازیه.

ساعت شد سه و ما آماده بودیم. ابطحی اومد با دخترش که لباس باربی‌ها رو پوشیده بود فکر کنم. ماشالله آقای ابطحی از موقع مصاحبه تا الان فکر کنم یه کم ... بگذریم. انقدر همه با هیجان داشتن برخورد می‌کردن و دم در غرفه‌ها رو شلوغ می‌کردن که زدم از غرفه بیرون. رسیدن دم غرفه‌ی ما و بعد از اینکه دید بیرون ایستادم گفت شما که باید داخل باشین. گفتم انقدر هیجان زیاد بود که اومدم بیرون!! ماشالله ایشون هم که کم نمی‌آرن فرمودن: حالا خوبه هیجان‌تون فقط در همین حد بود!!!!
استغفرالله!

مراسم افتتاحیه شروع شد. یه مجری لوس که از اونجایی که تلویزیون نگاه نمی کنم نمی‌شناختم خوشبختانه، مسخره‌بازی درمی‌آورد! من هم افتاده بودم رو دنده‌ی لج بسکه چرت شنیده بودم از موقع ورود و بیچاره رو دیوانه کردم! هر چی گفت یه چیزی به شوخی جواب‌ دادم به طوری که آخر مراسم گفت از ردیف چهارم صندلی پنجم ممنونم که در طول مراسم من رو تنها نذاشت D: خب به من چه حرفاش رو هی سوالی می‌زد و من هم جواب می‌دادم! یه بار برگشته می‌گه فکر می‌کنین اجازه هست من اینجا شوخی کنم!؟!! من هم گفتم بی‌مزه نباشه! اونم گفت خب چون آدمِ بی‌مزه‌ای هستم پس شوخی نکنم؟ و من هم گفتم خب نه! خودش می‌پرسید به من چه؟ بعدش پارسا صحبت کرد و فکر کنم نفر بعد عبادی که ای خدا دیگه از وسط‌های حرفاش بسکه تکراری و بی‌ربط بود همه کش اومدن! دادم داشت کم‌کم درمی‌اومد که دیگه سروته‌ش رو هم آورد و نشست بالاخره.

ابطحی رفت بالا و گفت همین الآن می‌تونم مجسم کنم وبلاگ‌نویسانی که اینجا نشستن و اسم نمی‌برم شب چه چیزا که تو وبلاگ‌شون نمی‌نویسن از این مراسم؛ لابد می‌نویسن این مرتیکه هم با این هیکل‌ش رفت اون بالا (ببینین آقای ابطحی من نگفتم‌ها خودتون گفتین!) و چنین و چنان! خلاصه یه کم شوخی بامزه و بی‌مزه کرد و بعد ناگهان شروع کرد جدی حرف زدن که خب مثل بقیه لوس شد و بعدش هم آخرش گفت که همیشه یواشکی عکس می‌گیرم این دفعه اجازه هست یه دونه از همتون بگیرم؟ من‌هم گفتم نه نیست! ایشون هم گفتن خب من از اینور می‌گیرم که شما نیستین و این هم به خیر گذشت. بعد هم وقتی ما نبودیم اومد توی دفتر توی غرفه‌مون یادگاری نوشت که من آشنایی با اینترنت رو مدیون شماهام و این حرفا.

پشت سرش عموزاده خلیلی اومد و کلی تعریف نوشت و یه سری هم اومدن و لطف کردن فحش نوشتن. سیامک انصاری هم اومد و نوشت: کاپوچینو دوست داریم؛ بیست و یکی، همیشه تکی :)))) یه آقایی اومدن نوشتن: منتظریم ببینیم مافیای وبلاگ‌نویسی با حمایت سازمان‌های دولتی به کجا می‌رسد. هه‌هه، ما رو مسخره کردی یا جداً حواس‌ت پرته دوست عزیز؟ خوبه حالا دیدی غرفه‌مون خالی‌تر از همه بود چون من فقط روم شد از بچه‌ها انقدر پول جمع کنم که برای چاپ چند تا کارت ویزیت و دو تا پوستر ساده و یه دفتر نظرخواهی کفاف می‌داد. الحق که خیلی روتون زیاده. اون یکی نوشته: کاپوچینو پیشگام در دولتی کردن وبلاگ‌نویسی! ای خدااااااااااااااااا کاشکی اقلاً یه چیزی گیرمون میومد این خزعبلات رو می‌شنیدیم!

همسایه‌های دوست‌داشتنی‌مون از شاتوت بودن که تا تونستیم با هم تبادل نظر کردیم. اونوری‌هامون هم از پارس‌فوتبال بودن که کلی زحمت کشیده بودن و آخرش که هیچ تقدیری از ما غرفه‌داران نشد آقای اشراقی کلی شاکی شده بود. روبرومون بچه‌های وارش بودن که از انزلی اومده بودن و چه کار خوبی کرده بودن چون آشنایی باهاشون یکی از نادر اتفاقات خوب جشنواره بود! و سایت موردعلاقه‌ی من و حمیدرضا و آرش (که حتی در کاپوچینو معرفی‌شون کرد یه بار) یعنی بعد هفتم. بچه‌های پارس‌کافه هم که اولین بار سیامک توی مصاحبه‌ش با ما در موردش حرف زده بود خیلی بازیگرای معروف رو می‌آوردن روزانه و طبیعتاً باعث شدن که مراجعه‌کنندگان کلی ذوق‌زده بشن؛ تو این هیر و ویر من هم رسیدم مصاحبه‌مون با بچه‌های نقطه‌چین رو که ناقص مونده بود، با چند تا سوال سحر ولدبیگی کامل کنم؛ البته حمید مهین‌دوست تمام تلاش‌ش رو کرد که نذاره ما کارمون رو بکنیم و شده بود منبع پارازیت!

خزه‌ای‌ها هم که در اصل همون علی عسگری و صالح تسبیحی کاپوچینویی‌ِ خودمون بودن اونجا بودن که کلی با هم چاق‌سلامتی کردیم. بچه‌های قاصدک هم کلی آشنا دراومدن و دیدن‌شون خوب بود :) دیگه به غیر شهاب توی فروغ و نیما و امین تو پندار کسی رو اونجا نمی‌شناختم ولی امیدوارم همه‌مون با هم و در کنار هم به کارامون ادامه بدیم.

توی یه میزگرد برای مدیران نشریات اینترنتی بحث‌های بی‌ربطی شد که ترجیح می‌دم فراموش‌شون کنم... توی چند تا میزگرد و کارگاه دیگه هم شرکت کردم که خب تعریف کردن نداره و باید خودتون می‌بودین تا استفاده کنین. نیما در مورد عکس گذاشتن در وبلاگ‌ها توضیحات کاملی داد که دست‌ش درد نکنه و فکر کنم کلی به درد اونایی که بلد نبودن خورد. این نیما و سامانِ شکمو هم هر چی شکلات داشتیم تو غرفه‌مون بلعیدن؛ کم مونده بود دیگه ظرف‌ش رو هم گاز بزنن!

روز آخر هم که غوغایی بود. دیرتر رفتم و فقط به خاطر کارگاه نیما و جمع و جور کردن وسائل که خب تبدیل شد به پرکارترین و خسته‌کننده‌ترین روز! آخراش دیگه له شده بودم بسکه اینور اونور رفته بودم و حرف زده بودم! مجری مال برنامه کودک بود و رو اعصاب همه‌ی بچه‌ها داشت والس می‌رقصید! اوج اختتامیه موقعی بود که یه آقای ریشو و قدبلند با پیرهنی گشاد رو شلوارش جلوی ما نشسته بود در طول مراسم. عطا پیشنهاد کرد که ما این سالن بغلی بشینیم چون فکر کنم می‌دونست رفت و آمد زیاد داریم و آدم‌های زیادی می‌آن و می‌خوان باهامون حرف بزنن. یکی از دوستان بغل دستم نشسته بود و داشت در مورد راه‌ انداختن یه نشریه اینترنتی راهنمایی می‌گرفت و پچ‌پچ و درگوشی باهم حرف می‌زدیم. ناگهان این دوست قدبلند و گرامی برگشت و گفت خدایی‌ش (اشاره به بغل دستیم) از اول‌ش همین‌طور ور زدین (رو به من) شما هم همین‌طور!!!!! اول بغل‌دستی‌م فکر کرده بود ایشون آشنا هستن و انقدر احساس نزدیکی می‌کنن که این‌طور مزاح می‌فرمایند ولی بعد با هم به این نتیجه رسیدیم که نه من می‌شناختم‌ش و نه اون!

خیلی عصبانی شده بودیم و شوکه. رضا هاشمی هم هی می‌گفت بابا ولش کنین و عصبی لبخند می‌زد و اصرار داشت در وبلاگ چیزی ننویسیم!!‌ کم‌کم کاشف به عمل اومد که دوست عزیز یکی از سه تنی که هستن که ما نشریات اونجا ایستادیم تو غرفه و بازدید‌کننده جذب کردیم و پول‌ش ... ای بابا، حالا پول‌ش به جهنم یکی بیآد دهنِ این رو جمع‌ش کنه x-( سعی می‌کردن دلداری‌مون بدن که این اخلاقِ ایشونه ولی خب من هم خیلی آدم بداخلاقی هستم اما ناگهان برنمی‌گردم به یه سری آدم که نمی‌شناسم بگم شما دارین ور می‌زنین!!!!! دوستانِ‌ دیگری هم در نشریات بودن که احساسِ صمیمیتِ فوق‌العاده‌ای کرده بودن و در نشریه‌ی اینترنتی‌شون مزاح فرموده بودن که خب اینها فکر کنم همه به این برمی گرده که ماها حد خودمون رو نمی دونیم و فقط دهن‌مون رو باز می کنیم یا دست به کی‌بورد می‌شیم و هر جفنگی که به ذهن‌مون می‌رسه می‌گیم.

اَه بگذریم. در کل بدنبود که کلی دوست و آشنا دیدیم و دیدار تازه کردیم. همین و بس. آخرش هم مثل اینکه دوستان رو جمع کردن و یه سری تندیس فله‌ای دادن خدمت‌شون که واقعاً خستگی امونِ ما رو بریده بود، زودتر رفتیم خونه و دیگه این یکی رو هم مجبور نشدیم تحمل کنیم. همگی خسته نباشین، حتی شما که فقط از ما استفاده کردین و آخرش هم توهین کردین. به امید روزهای بهتر.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر