۱۳۸۱ آبان ۱۲, یکشنبه

هر چي مي خوام کمتر

هر چي مي خوام کمتر بيآم آن لاين و کمتر بنويسم انگار نميشه! عجب کرمي داره اين وبلاگ. واقعا عجيبه و تا موقعي که خودتون اين احساس که مي تونين هر چه دل تنگت مي خواد بگو رو در واقعيت تجربه کنين، رو امتحان نکردين، نمي تونين درک کنين من الآن چي ميگم. احساس فوق العاده وسوسه انگيز و جالبيه. همين طور که اتفاقات مهم يا غير مهم تو زندگيت ميوفتن با خودت داري زمزمه مي کني که برم، برم امشب اينو تو وبلاگم بنويسم.

چرا؟

شايد چون مي خواين باقي بمونه. نه فقط توي يه دفتر تو کشوي کمدتون بلکه جايي که شايد سالهاي سال ديگه هم که اومدين سراغش ببينين که اينجاست و کلي آدم هم خوندنش يا شايد هم نخوندنش.

خود اين موضوع مخاطب کلي پيچيده است. من طبق معمول به برکت دوست بودن با خورشيد از همون اول الکي الکي اسمم مطرح شد و تعداد قابل توجهي آدم ميومدن و مطالب من رو مي خوندن. يه موقعي با لينکي که بي بي سي به وبلاگم داد تعداد مراجعين جهش شديدي داشت و من درست همون موقع مقادير معتنابهي فحش و مخلفات خوردم که با توجه به بي ظرفيت بودن من در قبال فحش رکيک منجر به مرگ وبلاگ به مدت ۳ ماه، شد.

اون موقع با خودم يه لحظه فکر کردم اين همه آدم ميآن اينجا و مي خونن که يکي بهم گفته بيپ بيپ فلان فلان شده برو پي کارت، بيپم تو بيپت و از اين حرفا و يهو حالم خيلي بد شد و رفتم دکمه عزيز پاک کردن رو اين دفعه نه فقط براي يه پست بلکه براي تمام اون وبلاگي که بايد بگم واقعا دوستش داشتم، يه بار ديگه فشار دادم.

عجب احساس آرامشي داشتم يه مدتي. اما خيلي دلم براي آدمهاي بي چهره اي که نمي شناختمشون اما کلي با هم رفيق شده بوديم، تنگ شد. اونا ميومدن و زندگي من رو از پنجره وبلاگم ميديدن. همزمان ترسناک و هيجان انگيزه. اينکه داري خودت رو در معرض تماشا ميذاري، حتي به طور مجازي، مخصوصا که تمام خودت رو و نه فقط قسمتهاي انتخاب شده براي جلب توجه، بلکه برعکس کلي از نقاط ضعف و ترس هاي درونيت رو با اين آدمها شريک ميشي. خيليها هم در عوض از طريق اي ميل و چت روحشون رو براي تو عريان مي کنن.

دوستان جالبي که اين مدت پيدا کردم خيلي به تکامل شخصيت و بزرگ شدنم کمک کردن. هر کدوم به نحوي کلي به شناختم از خودم کمک کردن. الآن مي دونم که خيلي بيشتر از اوني که فکر مي کردم منطقي و واقع بين هستم. يه موقعي بود که خودم رو آدم احساساتي و ساده اي تصور مي کردم که بايد به خاطر ترس از شکست، از همه چالش هاي معمول زندگي در بره و از هزار مايل اونورتر فقط وايسه و بقيه رو قضاوت کنه.

خب اين تا يه حد خيلي زيادي درست بود اما ديدم که بازم انقدر عقلم به احساساتم مي چربه که هر روز عاشق کسي که ميآد و قربون صدقم ميره يا کلي ازم تعريف مي کنه يا حرفاي قشنگ قشنگ ميزنه،‌ نشم. آدمهاي خيلي زيادي شناختم از طريق اين پنجره که از هيچ کدومش پشيمون نيستم. حتي اوناييش که به طرز فاجعه آميزي و بيشتر از طرف خودم قطع شدن. همشون تجربه هاي خيلي خوبي بودن و هستن و خواهند بود که من رو از تو پيله اي که دورم بود کشيدن بيرون.

يه جاهايي گيج ميشيم و گم ميشيم اما اين براي همه اتفاق ميوفته، مگه نه؟ يه موقعهايي بيخود و بي دليل منطقي با دوستان وبلاگيمون جر و بحث هايي کرديم که الآن که فکرش رو مي کنم خنده ام مي گيره. خنده اي از سر سرخوشي و نه ناراحتي و مسخره کردن. کلي چيز از دوستاي وبلاگيم که بيشترشون رو نديدم و به احتمال خيلي زياد هم نخواهم ديد، ياد گرفتم. از يه وبلاگهايي خيلي بيشتر استفاده بردم و از يه سري به خاطر بي ظرفيت و لوس بودن خودم نتونستم خيلي استفاده ببرم.

در هر حال فکر مي کنم که اين صفحه که اينجاست و اين مطلب که شما دارين مي خونين با تموم بالا و پايينهايي که هممون پشت سر گذاشتيم و دوستاني که پيدا کرديم و متاسفانه از دست داديم مثل کلاغ سياه عزيز و اون دختر خانومي که تو کوه دچار سانحه شد، همه جر و بحثهامون و قهر و آشتيهامون،‌ عشق و شبه عشقهايي که تجربه کرديم که در چند مورد منتهي به ازدواج شد و شايد باز هم بشه،‌ لذتي که از خوندن مطالب همديگه برديم، درسهايي که از هم گرفتيم، خنده ها و گريه هايي که با هم شريک شديم و همه و همه فوق العاده عزيز و محترمن. حداقل براي من که اينطوره، شما رو نمي دونم.

اين همه گفتم که بگم کلي جو گرفتتم و بايد بگم خيلي دوستتون دارم و مرسي از همه لطفي که بهم دارين و با اي ميل و آف لايناتون ابرازش مي کنين و با اينکه با کلي تاخير جوابتون رو ميدم بازم هيچي بهم نمي گين:) اولش مي گفتم مخاطب نمي خوام و اصلا برام هم نيست اما الآن مي بينم که وجودتون واقعا در احوالاتم موثره. مرسي براي بودنتون. اميدوارم که بازم کمکم کنين بزرگ بشم :)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر