اولین تجربهی دردناک دور بودنم این هفته بود. در کمال استیصال و بیمصرفی تو خونه بالبال میزدم و پدر پیام رو درآوردم و آخرش هم عین احمقها پای تلفن عر میزدم و نتونستم باهاش حرف بزنم. خیلی احساس وحشتناکی بود. تو خونه کارای مربوط به سلامتی و پرشکی و اینا مربوط به من میشده همیشه و با اینکه از این رشته شدیدا متنفر بودم رفتم و دورههاش رو گذروندم که تو خونه خیالم راحت باشه. حالا مامانم عمل کرده و من اونجا نبودم که هیچی نشستم پای تلفن برای کسی که تازه از اتاق عمل آوردن هقهق میزنم! آخه الاغیت تا به چه حد؟!!
بیچاره پیام چقدر سعی میکرد دلداریم بده و من طبق معمول وقتی که یکی باهام مهربونه و میخواد آرومم کنه بیشتر عر زدم!! امیدوارم که هیچوقت هیچکدومتون اینطور احساس نکنین که همه چیز از دستتون خارجه و شما فقط میتونین بشینین و منتظر باشین بهتون خبر سلامتی عزیزتون رو بدن یا... اه لعنتی! مامانم حالش خوبه، این وسط من دارم برای چی انقدر زنجموره میکنم خدا داند! فقط اینو میدونم که اگه برای مامانم یا بابام اتفاقی بیوفته وقتی که من اینجام به احتمال خیلی زیاد من خودم رو میکشم!!!! خیلی منطقی بود، نه؟
دلم برای بغل مامانم انقدر تنگ شده که نمیتونم مثل آدم پای تلفن باهاش حرف بزنم!! میتونم یه خواهشی بکنم ازتون؟ لطفا در اولین فرصت برین مامانتون رو حسابی بغل کنین و ماچش کنین و بهش بگین چقدر دوستش دارین. این کاریه که من هر روز چندین بار انجام میدادم و مامانم هر دفعه طوری نازم میکرد که انگار دفعهی اوله که دارم بهش چنین چیزی میگم :(((( دلم برای پاکی و زلالی مامانم تنگ شده. عین یه شیشه میمونه که از هر وری نگاهش کنی میتونی هر چی تو دلشه ببینی:(( ببخشید من خل شدم دارم هذیون میگم و گریه میکنم و اینجا تایپ میکنم!
میدونین چیه؟ اونقدرها هم که از چند پاراگراف بالا ممکنه به نظر برسه افسرده نیستم!! همه چیز عالیه و بهم خیلی در کنار پیام خوش میگذره. احساس میکنم با نرمالترین و مهربونترین انسان روی زمین (حداقل تا اونجایی که من میشناسم!) ازدواج کردم...
ببخشید دیگه نمیتونم تایپ کنم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر