اینو برای دل خودم نوشتم... یه جورایی سنگینی میکرد و میخواستم خالی شم... فکر کنم برای همه بیربط باشه...
خیلی وقتها میشد که حالم ازش بهم میخورد. گاهی احساس میکردم چندشم میشه از نزدیک بودن بهش. گاهی خوب بود و میشد تحملش کرد اما تازگیها دیگه خیلی سخت شده. میدونه که اگه یه سری مسائل رو در موردش بدونم دیگه چیزی باقی نمیمونه به خاطر همین چیزی بهم نمیگه. منم مثل بز به روی خودم نمیآرم اما گاهی بو گندش مشامم رو طوری پر میکنه که از پسِ راهِ دور هم میدونم داره چه گهی میخوره. هیچکس هم چیزی نگه دیگه این خندقِ بینمون رو با هیچی نمیشه پر کرد.
از آدم های ضعیف عقم میگیره. از اونایی که محیطشون تعریفشون میکنه. از اونا که هیچن اگه کسی نباشه که هویت بهشون بده. از اونا یکی همیشه باید جمعشون کنه. از اونایی که خیلی الکی مهربونن و قمپز در میدن که چقدر الکی مهربونن. از اونا که انقدر بیجنبه و حقیرن که قدرتِ و ظرفیتِ آزادی رو ندارن. از اونا که خیال میکنن انِ هر الاغی که ادعای باحالی و مدرنی کرد رو باید قرقره کنن. از اونایی که فکر میکنن اگه تو حرفشون پایینتنه و فحش رو به اصرار بچپونن خیلی خدان و از اونایی که مثل گوسفند با دهن باز و چشمای گرد شده مداحی چنین کسایی رو میکنن.
چقدر حوصلهام سر رفته از تمام این بازیا. از تمامِ این جدی گرفتنِ خود. از تمامِ قشر به اصطلاح تحصیلکرده که تمامِ هویتشون با عرق خوردن و حشیش کشیدن تعریف میشه. همونایی که به زور میخوان باحال باشن و دیگه اثری ازشون باقی نمیمونه.
حالا با تمامِ این اوصاف، با تمامِ تلاش برای ندونستن، لعنتی خودش میآد تو مغزم. با خودم می گم نه بابا به این فجیعی هم نیست اما هی بهم ثابت میشه که هست. بو گندش رو می شنوم بین کلمات، بین حروف، بین بیمنطقی و بیثباتیِ ذاتیش. کی بود که اولین بار بهش گفتم ترجیح میدم ندونم؟ اه که چقدر عق آور بوده همش. خودم هم نمیدونم چرا ادامهش دادم. یه بار دیگه هم یکی همین بلا رو داشت سرم میآورد که راحت گذاشتمش کنار، این یکی الکی کش اومده. دیگه وقتشه. همون موقع وقتش بود که گفتم بهت اما نخواستی قبول کنی و شلوغش کردی، اما این دفعه دیگه شخصیتِ بیثبات و ناتوانیِ اراده و بازیچهی دستِ این حسِ فلجکنندهی تقلید بودن کار خودش رو کرده.
ای کاش اقلا خودت می فهمیدی داری چکارمی کنی و کی هستی و کجا داری می ری. خدا به همراهت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر