۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

ادامه

مثل اینکه دفعهء پیش اون مطلب نصفه پست شده! این ادامه‌اشه:

...ولی خب اون جوری که از سر کلاس یادم میومد این دختر انقدر ناز و ماه بود و انقدر هی گفت زندگی من دست شماست که من کم آوردم و گفتم اگر احساس می‌کنه این کار من می‌تونه نجاتش بده، چَشم. خلاصه برای امروز قرار گذاشتیم که بریم بشینیم تو یه کافی‌شاپ همراه همسر ایشون و در حالی که یواش یواش قهوه‌مون رو می‌نوشیم بنده در مورد سایز ایشون اظهار بی‌اطلاعی بکنم! استغفرالله! می‌گن هر چی رو یه مسائلی حساس‌تر باشی و خجالت بکشی بیشتر سرت میآد همینه‌ها!

بعد از یه جلسه‌ای که با نیما و سامان و حمیدرضا رفته بودیم رفتیم ناهار بخوریم، بعد بریم ختم گل‌آقا و بعد بریم به این ملاقاتِ فجیع. من داشتم بالا می‌آوردم از اضطرابِ اینکه قراره این آقا چی به من بگه و من چی جواب بدم بدونِ اینکه گوشام سوت بکشن! وسطِ ناهار موبایلم زنگ خورد و دیدم شمارهء ساراست.

سارا: سلام. شوهرم اینجاست و می‌گه که روش نمی‌شه بیآد و با شما رودرو صحبت کنه چون‌که انقدر این حرفا وقیحن که واقعاً سخته...

خب خدا رو شکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر! یکی این وسط بالاخره فهمید که این کار واقعاً فجیعه!

سارا: پس من شماره‌تون رو گرفتم که حالا که همین‌جا نشسته خودش باهاتون پای تلفن حرف بزنه!!!!!

OH SHIT!

من: مممممم تو واقعاً فکر می‌کنی این کار کمکی به حال تو می‌کنه سارا؟
سارا: بله اقلاً امیر امروز می‌فهمه که این حرفا همش دروغ بوده.
من: باشه هر جور که خودت صلاح می‌دونی!

یه نفس عمیق کشیدم...

من: الو؟
...
من: الو؟!

بعد از ۲ دقیقه!

سارا: می‌گه حتی پشت تلفن هم نمی‌تونه حرف بزنه!!
من: آهــــــــــــــــان! خب حالا من چکار باید بکنم سارا جان؟
سارا: هیچی دیگه. همین بهترین کمکتون بود! فکر کنم الآن دیگه می‌دونه که ما چیزی برای پنهان کردن نداریم!!!!!
من: آره خب!!

و سپس ایشون از کمک‌های بی‌دریغ ما تشکر کردن و ما هم ناهارمون رو خوردیم و رفتیم ختم گل‌آقای دوست‌داشتنی. خاتمی هم همون موقع اومد و بعدش همون موقع که ما اومدیم بیرون اونم اومد که بره. داشتیم با علی زراندوز که برای ما هم تو کاپوچینو طنز می‌نویسه حال و احوال می‌کردیم که یه پیرزن گیر داد به علی که آدرسش رو روی یه تیکه کاغذ بنویسه. بعدش رفت جلو که بده به خاتمی. کلی زنِ مامور ریختن رو سرِ پیرزنِ نحیف و گرفتنش که یه وقت خاتمی رو ترور نکنه! بیچاره جیغ می‌زد که می‌خوام دردم رو بهش بگم بذارین برم. هی می‌گفتن نامه‌ت رو بده ما خودمون بهش می‌دیم و کشون کشون بردنش.

کلی اعصابمون برای مادر کرمانشاهی خورد شد :(

نمی‌دونم شاید واقعاً این خطر هست که خاتمی و یا بقیه ترور بشن اما این حرکات بادی‌گاردها خیلی اعصابِ‌ آدم رو خورد می‌کنه. دیگه هممون رو که هزار بار گشتین و از زیر ده تا دستگاه رد کردین ول کنین این حرکات مسخره رو! تو اون مراسم کذایی هم آخرش که خاتمی داشت با همه همین‌طور حرف می‌زد و قدم می‌زد این غول بیابونی‌ها دور و ورش بالا پایین می‌پریدن و ماها رو هول می‌دادن. آخرش به کینگ کونگ گفتم آقا بسه چرا اینطوری می‌کنی؟ له کردی ما رو! پونصد بار که گشتین نمی‌خوایم بخوریمش که! بذار حرفمون رو بزنیم، اومدیم حرف بزنیم دیگه، نه؟ اون موقع تازه فکر کنم عقلش رسید که داشته عملاً از رو ماها مثل بولدوزر رد می‌شده و خودش رو کشید کنار. تازه اون موقع بود که یه کم با خاتمی حرف زدیم و غر زدیم.

فکر نمی‌کنین که پیرزن هم بد نبود یه فرصتی پیدا می‌کرد دردش رو به خاتمی که دو قدم باهاش فاصله داشت،‌ بگه و انقدر به این‌ور اون‌ور هل داده نشه؟

فکر می‌کنین پریسا شب‌ها چطوری خوابش می‌بره؟

فکر می‌کنین بچهء سارا این وسط چه گناهی کرده؟

فکر نمی‌کنین شوهر سارا یه الاغِ‌ انسان‌نماست؟

فکر نمی‌کنین از این امیر و پریسا و ساراها دور و ورمون یه کمی زیادی زیاد شدن؟!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر