۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

کانون گرم خانواده

اون روزی یکی از همکارانِ قدیم موسسه تماس گرفت باهام...

دوستم: سلام شیده، یه خبری دارم که هم جالبه هم بد!‌
من: آهان! خب؟
دوستم: یکی از شاگردات تو موسسه اون روز اومده بود جلوی موسسه با حال افتضاح دربدر دنبال تو می‌گشت و می‌گفت که زندگی‌ش دستِ تو‌اِه!
من: جداً؟
دوستم: آره می‌گفت می‌دونم شیده رفته کانادا (!!!!!) اما من شمارهء کاناداش رو احتیاج دارم! منم گفتم تو نرفتی و قرار شد بهت بگم اگه اجازه بدی باهات تماس بگیره...

خلاصه که کم‌کم کاشف به عمل اومد که این خانوم که اتفاقا وقتی شاگرد من بود حامله شد و کلی خوشحال و شاد و شنگول شیرینی آورد سر کلاس، با یکی از هم‌کلاسی‌هاش تو همون کلاس صمیمی می‌شه. اون هم‌کلاسی که اینجا بهش می‌گیم پریسا به این خانوم که بهش می‌گیم سارا و به همهء ما سر کلاس گفته بود که ازدواج کرده و یه دختر داره. البته سارا بعدها می‌فهمه این دروغه، یعنی خب یه قسمتی‌ش دروغه! ایشون شوهر نداشته اما بچه رو داشته!!!!

کم‌کم با رفت و آمد زیاد پریسا با برادرشوهر ایشون دوست می‌شه و بعدش می‌بینه که شوهر ایشون مورد بسیار بهتری هستن چون‌که هم مهندس معماریه هم پولداره هم خوش‌تیپه هم جوونه هم فوق‌العاده خوش‌رو و اجتماعیه! پس پریسا جان به این نتیجه می‌رسه که زیر پای این آقای خوش‌بخت بشینه و سارا رو از چشمش بندازه. شروع می‌کنه از حرف‌هایی که سارا پشت سر شوهرش می‌گه تعریف کردن برای شوهر که اینجا بهش می‌گیم امیر. امیر جان به قدری تحت تاثیر صحبت‌های پريسا جان و شاید هم تحت تاثیر چیز دیگه‌ای که خب به هر حال به پريسا جان مربوط بوده قرار می‌گیره که موقع زایمان همسرش به بیمارستان حتی سر هم نمی‌زنه و بعد هم می‌آد و بچه رو یه نگاهی می‌کنه می‌ره!‌

حالا حتماً با خودتون می‌گین من این وسط چکاره‌ام؟ پریسا جان چیزهایی که برای امیر تعریف می‌کرده رو همه مربوط به موقعی می‌کرده که این دوتا سر کلاس من بودن. یعنی می‌گفته که سر کلاس این خانوم چون ما همه خیلی آزادی بیان (!!!)‌ داشتیم سارا تعریف می‌کرد که تو چقدر شب‌ها ولش نمی کنی!!!!!!!! و در مورد سایز و ... کامل توضیح می‌داد!!!!!! از مادرشوهرش کلی بد می‌گفت و فحش می‌داد و می‌گفت فامیل شما خیلی کَدی هستن و این حرفا.

سارا جان اون قسمت‌های صحبت‌های پریسا رو داشت با سانسور برای من تعریف می‌کرد و صدای گریهء بچهء ۸ ماه‌ش تو گوشی می‌پیچید. هی التماس می‌کرد که زندگی من به شما بستگی داره و پریسا چون خیال می‌کرده شما رفتین کانادا (!!!!) همه چیز رو به اون موقع مربوط کرده که کسی نباشه حرفش رو نقض کنه. حالا از من می‌خواست برم با شوهرش صحبت کنم و بهش بگم که سارا هیچ‌وقت تو کلاس در مورد سایز ایشون و هنرمندی‌هاشون در اتاق خواب صحبت نکرده.

من واقعاً نمی‌فهمم که چرا سارا کماکان حاضره با یه چنین مردی زندگی کنه که نشسته پای صحبت‌های محیرالعقولانهء یه زنی که به قول خودش به عنوان دوستِ زنش پا به خونه‌ش گذاشته و حالا کاری کرده که خودش به شخصه از مزایای تعریف‌شده بهره‌مند بشه! سارا با بغض تو صداش می‌گه که داره به خاطر بچه‌ش این کار رو می‌کنه. یا من خیلی سنگ‌دلم یا اون نمی‌دونه که مردی که به این راحتی اون و بچه‌ش رو به یه مشت مزخرفِ ابلهانه فروخته مطمئناً آن‌چنان تاثیرِ مثبتی در آیندهء اون بچه نخواهد داشت!

نمی‌دونم که اینا همه یه بهونه بوده که پریسا و امیر برای سارا آوردن که کارشون رو توجیه کنن یا واقعا امیر باور کرده که بنده به عنوان هویج سر کلاس می‌نشستم و داستان‌های پورنوگرافیک خانومش رو گوش می‌کردم!! یعنی مثلاً این آقا خیال می‌کنه تو یه کلاسی که پر از دانشجوست یه نفر میآد می‌شینه در مورد این مسائل با آب و تاب حرف می‌زنه و معلم هم می‌شینه گوش می‌کنه!؟ فکر نمی‌کنم تو نافِ ‌اروپاش هم تو کلاس زبان چنین کاری بکنن!‌

ولی خب اون جوری که از سر کلاس یادم میومد این دختر انقدر ناز و ماه بود و انقدر هی گفت زندگی من دست شماست که من کم آوردم و گفتم اگر احساس می‌کنه این کار من می‌تونه نجاتش بده، چَشم. خلاصه برای امروز قرار گذاشتیم که بریم بشینیم تو یه کافی‌شاپ همراه همسر ایشون و در حالی که یواش یواش قهوه‌مون رو م�

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر