۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

Already missing you

خب مشخصه که این هفته همش با صنم سرم گرم بود. هی به خودم و اون می‌گفتم که اشکالی نداره که داری می‌ری، اونجا می‌بینیم همدیگه رو. اما از وقتی که صنم برای آخرین بار تو فرودگاه بغلم کرد و گریه کرد احساس کردم ما دیگه نمی‌تونیم مثل قبل باشیم. فاصلهء محل زندگی صنم با من از فاصلهء بین ایران و اروپا هم بیشتره و اینکه ما تو اون زندگیِ‌ بدو بدو اصلا بتونیم بریم پهلوی هم، به نظرم بیشتر یه نوع دلداری می‌آد تا واقعیت.

دیروز وقتی رفتم تو اتاقش که با هم چمدوناش رو ببندیم یهو وسط اتاق ایستادیم و همدیگه رو نگاه کردیم و بعدش شروع کردیم گریه کردن! بالاخره این دختر اشکِ من رو درآورد. بعدش دیگه اصلا حالم خوب نبوده تا الآن. کلاً گریه کردن اصلا بهم نمی‌سازه و شدیداً انرژی‌م رو از بین می‌بره. آخر شب دیدم صنم هم از من بدتره و وقتی اومدیم خونهء ما که با مامان و بابام خداحافظی کنه، هر دومون دوپینگ کردیم و کلی ویتامین خوردیم که تا صبح ساعت ۵ بتونیم سرپا بمونیم.

در هر صورت الآن دیگه خیلی احساس تنهایی می‌کنم. باز اگر دوری از پیام داره واقعاً آزارم می‌ده و دارم سعی می‌کنم ساکت و آروم باشم، همیشه صنم بود که بتونم باهاش حرف بزنم و بفهمه که وقتی می‌گم دلتنگم غر بی‌خود نمی‌زنم ولی الآن دیگه هیچ‌کس نیست که بتونم بهش بگم که چقدر دلم برای پیام و صنم تنگ میشه. می‌دونم که صنم هم همین حال رو داره. می‌دونم اونم احساس تنهایی می‌کنه چون ما دو تا با وجودِ تمامِ تفاوت‌ها تنها آدم‌هایی بودیم که کاملاً درک متقابل داشتیم. حتی وقتی سرِ یه چیزی که نظرات‌مون کاملا متفاوت بود و سرش بحث هم می‌کردیم باز هم می‌دونستیم که این خیلی طبیعی‌ه که با هم فرق داشته باشیم و هیچ‌کدوم سعی نمی‌کرد اون یکی رو تغییر بده.

فکر کنم همین موضوع که ما قادر بودیم از بودن با همدیگه با وجود تمامِ اختلاف سلیقه‌‌ها و عقیده‌ها لذت ببریم باعث تداوم دوستی‌مون می‌شد. اینکه همدیگه رو همون‌طوری که بودیم قبول داشتیم و اصلاً سعی نمی‌کردیم شخصیت دیگری رو توی قالبِ مورد پسند خودمون ببریم. حتی اگر یکی‌مون کاری می‌کرد که برای دیگری تحملش سخت بود با هم یه جوری کنار میومدیم که طرف مقابل تا سر حد ممکن کمتر با اون کار مواجه بشه. گاهی تنها می‌ذاشتیم همدیگه رو تا یه کم دور از هم دیدمون بازتر بشه و دوستی‌مون یکنواخت و خسته‌کننده نشه و بعد دوباره به طرف هم برمی‌گشتیم و از تجربیات‌مون برای هم می‌گفتیم. در عین حالی که خیلی با هم بودیم، استقلال شخصیت و عمل‌مون رو کامل حفظ کرده بودیم.

خیلی عجیبه که انقدر مطمئنم که این دوستی رو هرگز با هیچ‌کسِ دیگه‌ای نمی‌دونم داشته باشم. شاید چون صنم با وجود تمام بدخلقی‌هام همیشه اون شیدهء خوب رو بیرون می‌کشید و با اعمالش بهم می‌فهموند که ببین تو می‌تونی انقدر هم خوش‌اخلاق و مهربون باشی، پس باش!

دلم برات خیلی تنگ میشه صنم جونم، انقدر که الآن از لابلای اشک‌ها بازم مانیتور تار شده. انقدر که حتی پیام هم باورش نمی‌شه و خیال می‌کنه منِ سیب‌زمینی جدی نمی‌گم. انقدر که نشستم و فیلم عروسی‌تون رو نگاه کردم و هی با خودم گفتم کی می‌تونم دوباره صورتِ مهربون و آرامش‌بخشت رو ببینم و بزنیم تو سر و کلهء هم و بدون اینکه کلمه‌ای از دهنمون خارج بشه با یه نگاه بفهمیم اون یکی چی تو فکرشه و هی گریه کردم. انقدر که دیشب تو فرودگاه دوباره خودم رو شاد و شنگول نشون می‌دادم و هی اطمینان می‌دادم که همدیگه رو به زودی می‌بینیم که رفتن برای تو راحت‌تر بشه ولی از فشار بغض هنوز گلوم درد می‌کنه.

نمی دونم نشستن جلوی مانیتور و تایپ کردن و گریه کردن برای اینکه هنوز یه روز از رفتنت نگذشته دلم برات تنگ شده چه فایده‌ای می‌تونه داشته باشه، ولی می‌دونم که فعلاً در حال حاضر کارِ دیگه‌ای از دستم برنمی‌آد؛ هیچ کاری به غیر از اینکه اینجا بشینم عکس‌هامون رو نگاه کنم، Adagio گوش کنم و گریه کنم...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر