۱۳۸۲ اسفند ۱۶, شنبه

سردبیر: پینکفلویدیش!

My English weblog
یادم میاد بچه که بودم یه خانمی میومد خونه مون که یه جورایی دوست مامان بود. نمیدونم چه جوری آشنا شده بودن که البته تو چیزی که میخوام تعریف کنم تاثیر زیادی نداره! خلاصه یه روز این خانم اومده بود خونه و مامان هم رفته بود خرید. این خانم دوست مامان علاقه عجیبی به کتاب خوندن داشت و خب مسلما همه میدونیم این عادت بدی نیست. مشکل از این جا شروع میشد که این خانم نابینا بود و دوست داشت که اطرافیان براشون کتابا رو دیکته کنن..( واقعا خجالت برای بعضیا که اگه هزار تا چشمم داشته باشن سعی میکنن تو کارای بهتری ازشون استفاده کنن!) خلاصه قرار شد تا من یکی از داستان کوتاه های چخوف که اون موقع برای من یه چیزایی بود تو مایه های الان تام کروز تو آخرین سامورایی! ( به عمق ارادت پی بردین!؟) براشون دیکته کنم..من سه صفحه از داستانو که خوندم به خاطر حوصله و صبر زیادی که دارم خسته شدم. این صبر رو اگه به این موضوع که اون داستانو من بیشتر از صد دفعه خونده بودم اضافه کنین به نتایج جالبتریم میرسین! خب باید چی کار میکردم؟ خب خودمو گذاشتم جای آنتوان جونم و ذهنمو پرواز دادم..کم کم دیدم که نه انگار میتونم! شانس آوردین اون موقع وبلاگ هنوز اختراع! نشده بود وگرنه الان داشتین به جای راهنمای ساخت وبلاگ حسین جان از راهنمای سردبیر: پینکفلویدیش استفاده میکردین! نکته شرم آورش اینجاست که بعضی جاها جو غالب میشد و حس میکردم از خود چخوف هم بهتر دارم داستانو کنترل میکنم و در آخر با یک فرود عالی ( از نظر خودم البته!) داستانو جمع و جور کردم و بعد با یه لبخند پیروزمندانه ( که الان که فکرشو میکنم کار بیهوده ای بود چون ایشون در هر صورت نمیدیدن!) پرسیدم چطور بود؟ دوست مامانم که البته تو سواد و مطالعاتشون هیچ شکی نیست با جوابشون هر چی استعداد نویسندگی تو اون نیم ساعت به دست آورده بودم در یه چشم به هم زدن به باد داد و دنیا رو از یه نویسنده ممتاز در سطح اول ادبیات جهان محروم کرد وقتی که دستی به موهاش کشید و گفت اولاش فکر میکردم باید داستان خوبی از آب در بیاد وقتی شروع قدرتمندشو دیدم ولی انگار اشتباه کردم!

قربان شما..پینکفلویدیش غمگین :(



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر