۱۳۸۲ اسفند ۱۱, دوشنبه

آلزایمر

My English Weblog

این بابابزرگ عزیز من که آلزایمر گرفته کماکان به انجام کارهای بسیار تا بسیار جالبی ادامه میده. نصف شب بوده که مادربزرگم پامیشه که بره دستشویی و بابابزرگم هم از خواب می پره. بلند میشه جلوی مادربزرگم می ایسته و یه چک می خوابونه تو گوشش و میگه:

- خیال نکنی حواسم نیست نصف شب ها هی پا میشی میری دَدَر!!!!!!

بعد هم خیلی شیک برمیگرده میره سر جاش می خوابه!!!‌ بیچاره مادربزرگم فرداش همش گردن درد داشته و خب هیچکس هیچی نمی تونه بگه چون اصلا بابابزرگم در یه دنیای دیگه ای برای خودش سیر می کنه! مسخره اینجاست که اصلا بابابزرگم آدمی نبوده که هیچوقت دست بزن داشته باشه و از اون آدم هایی بوده همیشه که فوق العاده به مادربزرگم احترام میذاشته!! حالا من نمی دونم این دیگه چی بوده این وسط! نمی دونیم بخندیم یا گریه کنیم! الآن هم که مادربزرگم انقدر حرص و جوش اینو می خوره فشارش رفته بالا و بیمارستان بستریه و دکترها میگن احتمالا امروز یه سکتهء خفیف مغزی رو رد کرده :(( مامان و بابام هم دارن میرن شیراز و من تنها می مونم خونه :((((

دوباره شروع کردم به کهیر زدن! اصلا حال و حوصله ندارم. یکی از بستگانِ پیام هم بر اثر سرطان فوت شدن :( یه بچهء دبستانی داشتن و حالا داشتم فکر می کردم چقدر برای اون بچه سخت خواهد بود نبودنِ پدرش :((

این آخرِ سالی نمی دونم چرا اینطوری شده! خدا به خیر بگذرونه. من همیشه عید و بهار و نوروز رو دوست داشتم و دارم اما نمی دونم چرا امسال یه جوریه :( ویزای آقای همسرِ صنم هم که اومده و به احتمال زیاد به زودی اونا هم میرن. هم خوشحالم هم ناراحت. البته بیشتر خوشحالم چون به هر حال اینطوری خیلی براشون سخت بود. این حالت بلاتکلیفی وحشتناک ترین حالتِ زندگیه، حداقل برای من که اینطوره. حالا اقلا کار اینا معلوم شد و می تونن برن سر خونه زندگیشون. منم دلم برای پیام جونم تنگ شده :((

خب دیگه فکر کنم برای یه روز به اندازهء کافی زنجموره کردم برم دیگه! دعا کنین برام،‌ باشه؟ :)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر