۱۳۸۲ اسفند ۲۸, پنجشنبه

تلخ مثل زهرمار

My English weblog

به نظر شما از اینکه ديگه دست و پام يخ نمی کنن و سرم گیج نمی ره و فشار خونم برای اولين بار در عمرم اومده بالای 11 بايد خوشحال باشم يا به خاطر اينکه از تابستون تا الآن 7 کیلو چاق شدم خودم رو بکشم!؟

به نظر شما به اين خاطر که يه کسی رو خيلی دوست داشتم و اونم دوستم داشت و بدون ناراحتی و خيلی منطقی با هم ازدواج کرديم بايد خوشحال باشم يا به خاطر اينکه ديگه حالم از بلاتکليفی و دلتنگی داره به هم می خوره بشينم گريه کنم؟

به نظر شما اينکه آدم هايی که احساس می کنی می شناسی يهو رنگ عوض می کنن و تو مجبوری به خاطر هيچی تحملشون کنی ارزش زدن زيرِ همه چيز رو داره؟

به نظر شما روانی بودنِ یه برادر دليل کافی و لازم برای کشتنش هست يا نه؟! خب حالا سگ خور ضرر اونو نمی کُشيم، خودم رو چی؟

از اونجايی که نظرخواهی ندارم ديگه بيشتر از اين خودم رو مسخره نمی کنم و هی نظرتون رو نمی پرسم!

ميشه ديگه بی زحمت برف نيآد؟ من بهار می خوام، اعصاب ندارم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر