۱۳۸۲ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

روزهای جالب

My English Weblog

قویاً پیشنهاد می کنم آدم های مذهبی اینو نخونن. آدم هایی هم که حوصلهء مطالب طولانی ندارن نخونن. آدم هایی هم که حوصلهء غر زدن های من رو ندارن نخونن. در کل فکر کنم بهتره هیچ کس اینو نخونه. فقط برای خودم گذاشتم اینجا که یه کم دلم سبک شده باشه.

دیروز، روزِ بسیار جالبی بود. کسانی که من رو می شناسن می دونن که کلمهء جالب اینجا چه معنایی داره و اونایی هم که نمی شناسن از امروز یاد می گیرن! اول از همه اینکه دوباره دچار افسردگی حاد از همون نوع خود-از-پیام-دور-بینی شدم و با اینکه همه بهم می گن بهت نمیآد اما خب شده دیگه چکارش کنم؟! دوستانم می بَرَنم بیرون می گردوننم و کلی خوش می گذره کلی می خندیم بعد یهو ساکت میشم می گم چقدر جای پیام خالیه و اونجاست که همه می فهمن که باید موضوع عوض شه سریعاً وگرنه من دیگه کامل خفه خونِ مرگ می گیرم و میرم تو خودم!

خلاصه این از اینش. بعدش برای ختم زنگ زده بودم و پرسیده بودم و از حرف ها اینطور استنباط کرده بودم که ختم ساعت ۴ در مسجد الرضاست. یعنی خب گفتن مسجد الرضا و منم فکر کردم تنها مسجد الرضای تهران همونیه که تو میدون نیلوفره. بعدش هم گفتن سید خندان که من از هر کی پرسیدم نظرشون این بود که دور و ور سیدخندان فقط همون مسجد الرضا اسمش رضاست!! خلاصه ساعت چهار به زور چند تیکه لباس سیاه پیدا کردم تو کمدم و پوشیدم و رفتم ختم. رسیدم مسجد و فکر می کنین چی شد؟ بله دقیقا، اونجا هیچ ختمی نبود.

هر چی هم به صاحب عزا زنگ می زدم گوشی موبایلشون رو جواب نمی دادن و اینجا بود که در یک تجربهء تلخ به بیهودگی گوشی موبایل پی بردم! دست از پا درازتر تصمیم گرفتم برگردم خونه. اول کمی پیاده اومدم تا رسیدم به خیابون خرمشهر بعد دیدم اولا زیادی همه جا خلوته و دوما این آقای سربازی که داره دنبالم میآد داری زیر لب یه چیزایی میگه که مطمئنا دلم نمی خواست واضحتر بشنوم!‌ ایستادم کنار خیابون و خواستم دربست بگیرم که یه پیرمردی جلوم نگه داشت. بعد از اینکه مقصد رو گفتم و اون هم سری به موافقت تکون داد سوار شدم و تازه اون موقع کاشف به عمل اومد که ایشون سکته ای هستن و قدرت تکلم ندارن. خب حالا اینجاش اشکالی نداره تازه از خدام هم بود چون از راننده هایی که زیادی قصد دارن با آدم معاشرت کنن بدم میآد اما مشکل چیز دیگه ای بود.

ایشون با همون قدرت تکلمِ نداشته اصرار داشت معاشرت کنه که هیچ، تازه دست راستشون هم لمس بود!!!!‌ فکرش رو بکنین که از خیابون آپادانا تا شهرک اکباتان رو با یه دست هم فرمون رو می خواست کنترل کنه و هم دنده عوض کنه و در عین حال در تایید حرفای نامفهومش دستاش رو هم تکون بده!!! وای خدایا چه کشیدم تا بالاخره رسیدم!‌ باورم نمی شد که سالم رسیدم!‌ البته در اون لحظه مردن برام زیاد مهم نبود اما خب شانس که نداریم، حوصلهٔ تصادفِ بد و افلیجیِ مادام العمر نداشتم! پیاده که شدم و اومدم خونه باید برادر روانیم رو تحمل می کردم که حالا که مامان و بابا نیستن دیگه کاملا افسار گسیخته شده :((

پناه بردم به اتاقم. آنلاین دنبال مطالب و عکس های اسکار می گشتم تا عصر شد. خواهرم گفت برم با اون و دوستاش قدم بزنم. منم که حوصلهء آدم جدید نداشتم گفتم نه تو برو من می شینم گزارشم رو می نویسم. اون رفت و من گزارشم رو نوشتم ولی بعدش هوس کردم برم راه برم چون دیگه داشتم جلوی مانیتور خفه می شدم. لباس پوشیدم و راه افتادم برم که خواهرم رو جلوی در دیدم که گفت دوستاش رو پیدا نکرده. با هم راه افتادیم و هر چی من می خواستم برم جاهای خلوت راه برم اون می خواست بره تکیه ها و هیئت ها و دسته ها ببینه چه خبره.

تا به حال اینجور جاها نرفتم و دلم هم نمی خواد برم چون دیوونه میشم از عصبانیت!‌ رفتیم یه دور به متد من پیاده روی تند کردیم و ناگهان دوستانش رو دیدیم و مجبور شدیم با اونا همراه بشیم. ساعت هم ۱۰ شب بود. نه تنها به سرعت مورچه های افلیج راه می رفتن بلکه هیچ کدوم قدرت تصمیم گیری نداشتن! یعنی اصلا نمی دونستن می خوان چکار کنن و الکی هی لخ لخ می رفتن چپ لخ لخ می رفتن راست!‌ با تمام دسته های اکباتان راه رفتیم! من برای اولین بار داشتم این چیزا رو می دیدم از نزدیک و خیلی دلم می خواست برم جلو دو تا بزنم تو سر اون یارو که که پاشنهء کفشش رو خوابونده بود و از سر و روش شپش می ریخت و عین آدمی که دچار هیجانات جنسی باشه داد می زد حسین جووووووووون! آی جوووووووووون!

می دونم الآن دوباره دارین میگین این دختره کرم داره هی به باورهای دیگران توهین می کنه اما خب اینم باورِ منه. این چیزا تو کَتِ من نمیره و نه تنها به نظرم متظاهرانه میآد بلکه خشمگینم هم می کنه. یه مشت پسر سوسول که فقط اومده بودن دختر بازی و دخترها هم به نوبهء خود در حال فعالیت بودن. اونایی هم که با لباسای آخرین مدشون تو دسته داشتن زنجیر می زدن به قول خودشون، در اصل داشتن با زنجیره خودشون رو ماساژ می دادن بسکه آروم و ناز می زدن! چشماشون هم که ماشالله داشت دیگه چپ می شد بسکه حواسشون به همه چیز بود غیر از اون کسی که به ظاهر داشتن براش زنجیر می زدن! اونی که می خوند هم یه نگاهی به طرف خانوما می کرد و هی جووون گفتن هاش رو بیشتر و بیشتر می کشید! بعد یهو شروع می کردن پشت سر هم جوون جوون گفتن های بلند با عربده!‌

حتی یک نفر هم محض رضای خدا گریه نمی کرد!‌ اونایی که داشتن زنجیر می زدن که گفتم در چه حالی بودن. اونی هم که می خوند که هیچی. مردمی هم که مثل ما داشتن قدم می زدن انگار اومده بودن تماشای کارناوال!‌ خوراکی می خوردن، گپ می زدن، شماره رد و بدل می کردن، سیگاری می کشیدن، ... یه سری از گَنگ های اکباتان هم که حالا باید یه بار در موردشون حسابی بنویسم، داشتن با رقیباشون کل کل می کردن و وااااااااای ماجرایی بود برای خودش. چند تا دعوا و چاقو کشی هم شد اون وسطا که البته این ماجرای هر شبِ اکباتان شده :(

حدود یک ساعت و نیم (که باور کنین مدت زمانِ بسیار طولانی ایه برای من!) تحمل کردم. بعد دیدم اینا ولو شدن و اصلا خودشون هم نمی دونن می خوان چکار کنن. گفتم خب من تا سه میشمرم اگه به نتیجه ای رسیدین که هیچی اگه نه که من برم. خیال کردن شوخی می کنم. گفتن نصف شب تنها می خوای بری هه هه هه عمراً! منم تا سه شمردم و دیدم هنوز دارن جان کُردی می کنن و خیلی ریلکس با لبخند گفتم خداحافظ و دور زدم و برگشتم خونه! تا یه چند دقیقه ای هنوز خیال می کردن دارم شوخی می کنم می خندیدن بعد دیدن نه مثل اینکه جدی جدی شیده رفت!‌ سرعت پیاده رویِ منم بالاست هر کاری می کردن بهم نمی رسیدن! به موبایل زنگ زدن و منم گفتم برین خوش بگذرونین و منم برم خونه.

موقع برگشتن رفتم هفت تپه رو صندلیمون نشستم و یه دل سیر گریه کردم و برگشتم خونه!‌ روز جالبی بود، نه؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر