۱۳۸۳ فروردین ۱۲, چهارشنبه

چهار روز دور از تمدن!

My English weblog has been updated.



در مورد مسافرت مهمترین نکته این بود که اولین بار بود که من و پیام چهار روز تموم با هم حرف نزدیم، اصلا به هیچ وجه موبایلم آنتن نمی‌داد و روزِ آخر دیگه من کم آورده بودم و زبونم بند اومده بود! وقتی می‌گم زبونم بند اومده بود شوخی نمی‌کنم! بیچاره نیما و سامان که با اینجور سکوت‌های ممتدِ من آشنا نبودن حالشون خیلی بد شد. آخه معمولا من خیلی شلوغ و شوخ و شنگم و وقتی یهو ساکت میشم حالِ همه بد میشه!‌ ولی به خدا اون موقع‌ دست خودم نیست، نخودچی کیشمیشام بدجوری ته می‌کشن! من شرمنده‌ام بچه ها که نگران شدین :"> سامان جون در عوض برات CD آهنگ‌های Kill Bill رو زدم D:

توی راه هم که یه تصادف بد شده بوده و یه موتوری له و لورده وسط جاده بود. من و بابک هم که وارد بودیم پیاده شدیم و به اون و دوستش که پاش شکسته بود و تو شوک بود رسیدیم تا آمبولانس بیآد. هنوزم که هنوزه قیافهء لهِ پسره جلوی چشممه :( استخون پاش شکستگی مرکب داشت و استخونش دو جا از گوشت زده بود بیرون و استخون پیشونیش هم دو طبقه شده بود از شکستگی شدید. از تمام سوراخ های صورتش خون و لنف میومد و چون نفس کشیدنش سخت بود من سرش رو بغل کرده بودم یه جوری که بتونه نفس بکشه، کلی خون به طرف صورتم تف کرد‌!

باید برمی‌گردوندیمش که بتونه نفس بکشه. ‌هر چی بابک به مردم می‌گفت کمک کنن می‌گفتن ما دلش رو نداریم!!! استغفرالله! انگار مثلا من خیلی خوشم میآد یکی داره تو بغلم جون میده و خون بالا میآره که اومدم کمک!‌ آخر سرشون داد کشیدم و گفتم پس وایسادین چی رو نگاه می‌کنین اگه دل ندارین؟ سریع یکی مچش رو بگیره یکی هم زانو رو یکی هم پشتِ ران، من پشت گردن می گیرم و بابک هم پشتش رو. با شماره سه برمی‌گردونیمش، مجاری تنفسیش بند اومده خفه میشه می‌میره. داد اثر خودش رو کرد و چند نفر اومدن کمک. اول با صدای ملایم طناب خواستیم که پاشو ببندیم خونریزی کمتر شه که هیچکس از جاش تکون نخورد، دوباره من عربده زدم، چهار نوع طناب اومد!!!

الحق والانصاف که ملتِ عربده‌طلبی هستیم!‌ بالاخره آمبولانس اومد و اینارو بردن. امیدوارم الآن زنده باشن اما متاسفانه حال و روز اون اولی خیلی بد بود و اگر هم جونِ ‌سالم به در ببره بدجوری شل خواهد زد :( انگار این احمق‌ها نمی‌فهمن که پوشیدن کلاه ایمنی می‌تونه جونشون رو بخره، خیال می‌کنن مثلا تیپشون به هم می‌خوره! دو قدم جلوتر هم که پنجر کردیم و دیگه واقعا سفر جالبی شد! ولی در کل سفرِ خوبی بود و کلی خندیدیم. مخصوصا با حضورِ شخصیتی مثل فرهاد که جای خالیِ مریم قاشقی رو به نحو احسنت پر کرده بود :)) فرهاد جون واقعا ممنون که انقدر خدایی :) حمیدرضا خیلی خوب توصیفش کرده!

جای همهء اونایی که برنامه‌شون جور نشد بیآن خالی بود :) البته مطمئنا از همه بیشتر می دونین که جای کی خالی بود D: ساعت ۲:۳۰ صبح رسیدیم و هنوز لباسم رو درنیآورده بودم که به پیام زنگ زدم، نطقم حسابی باز شد! بعدش که حرف زدیم رفتم راحت خوابیدم :)




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر