۱۳۸۳ فروردین ۱۴, جمعه

پايان ناپذيری هنرمندی های من!

هنوز از راه نرسیده یک هنرمندیِ جدید از جانب اینجانب در تاریخ ثبت شد! صبح روزی که برگشتیم از شمال رفته بودم ابروهام رو بردارم چون قیافه‌ام شبیهِ مادرِ‌فولاد زره شده بود،‌ تو راه یکی از دوستای پدرم رو دیدم که داشت به طرف خونه‌مون می‌رفت. تا من رو دید بعد از عید مبارکی و این حرفا گفت بابات خونه است؟ گفتم نه سرِ کاره. ایشون هم کیسه‌ای که دستشون بود رو دادن دست من و گفتن که خب پس اینو بهش بده و بگو برای به در کردنِ سیزده است!‌ بعد هم هرهر خندید و رفت!‌

اینجانب هم چون دیرم بود با همون کیسه رفتم آرایشگاه. گذاشتمش جلوی کیفم که یادم نره ببرمش. وقتی کارم تموم شد با کمال مهارت کیفم رو از پشت کیسه برداشتم و رفتم پول رو حساب کردم و مثل بز اخوش سرم رو انداختم پایین اومدم خونه!‌ داشتم با پیام حرف می‌زدم که بابام به موبایلم زنگ زد و گفت شیده آقای فلانی اومد در خونه؟ یهو من مثل فنر از جام پریدم! یه کم با خودم فکر کردم و دیدم هیچ جوری نمی‌شه از زیرش در رفت!

- ممم بله اومد.
- خب چیزی آورده بود؟
- مممممم
- مممم یعنی چی؟!‌ آورده بود یا نه؟!

بعد با خودم فکر کردم شاید اصلا چیز مهمی نبوده و کلی امیدوار شدم،

- راستی این چی هست؟
- شرابِ‌ نابِ شیراز!!!!!!!

دیگه در اون لحظه متوجه شدم که روز آخری هست که فرصتِ حرف زدن با پیام رو دارم!

- الو الو بابا صدات نمیآد!!!
- الو... شیده؟
- الو الو صدات نمیآد!‌ من قطع می‌کنم چون هیچی نمی‌شنوم!!
تق!

اصلا نفهمیدم چطوری لباس پوشیدم و یه brb برای پیام زدم و چهارنعل رفتم پایین! آرایشگاه بسته بود. دویدم بالا. مستاصل به پیام و مامانم گفتم چی شده و پیام نگران این بودن که حالا شراب‌ها به جهنم تکلیفِ دلش چی میشه که سپرده دستِ منِ سربه هوا! استغفرالله!‌ تو فکر این بودم که ساعت چهار و نیم شه و برم اون شراب‌ها رو بیآرم خونه. دعا دعا می کردم کسی هوس نکرده باشه ببینه اون تو چیه!‌ خلاصه اینکه ساعت چهار شد آرایشگاه بسته بود. پنج شد بسته بود. شیش شد بسته بود :(( دیگه دست از جان شسته بودم. فکر می‌کردم که یارو شیشه‌ها رو کشف کرده و در مغازه رو بسته رفته پارتی راه انداخته!‌

بالاخره دست به دامنِ مغازه بغلی شدم و گفتم بابا زنگ بزنین این بیآد در مغازه‌شو باز کنه جونِ هر کی دوست داره، اسلام در خطره! (چه ربطی داشت؟!) خلاصه خانومه اومد و مغازه رو فقط به خاطر اون کیسهء ارزشمند باز کرد و دوباره بست.

- شیده جان این تو چی بود؟!!!
- ممممم خب می‌دونین ممممم شراب!
- از همینا که تو عطاری‌ها می فروشن؟!!!!!
- نه بابا! ‌از اونا که تو خمره تو شیراز میندازن و بعد از هفت سال درش رو باز می‌کنن!
- آهان! آخه این دستیارم که هی می‌پرسید این چیه و منم هی می گفتم اینا یه نوع شربتِ خارجیه :))))

خلاصه کلی با هم خندیدیم و خدا واقعا رحم کرد که آرایشگرم آشنا بود وگرنه که شیده‌تون به دست خواهانِ اون بطری‌ها، که یکی دو تا هم نبودن، به قتل می‌رسید!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر