اول از همه بگم که اگر کسی مثل من اعصاب نداره نره و اینجا رو نبینه! البته میدونم که شما هم بدتر از من فضولیتون گل میکنه و صاف کلیک میکنین روش، اما واقعا جدی میگم نبینین :( با وجود تمام مطالبی که در مورد فلسطین و اسراییل خوندم هنوز هم انقدر جارو جنجال تبلیغاتی دور ورمون هست که واقعا نمی تونم اصلا جانب هیچ طرفی رو بگیرم. در هر صورت مثل همیشه که گفتم گرفتنِ جون هر آدمی هر چقدر هم بد باشه به نظر من جنایتی غیرقابل بخششه. این احمد یاسین هم هر چقدر آدم مزخرفی بوده به خاطر تقدیس کردن ترورهای انتحاری و این حرفا، بازم حقش نبود اینطوری متلاشی بشه. یعنی اصلا حق هیچ انسانی نیست که اینطور بلایی سرش بیآد. من واقعا نمی فهمم چطور بعضی هستن که احساس می کنن حق انجام چنین کارهایی رو دارن؛ چه این طرفی چه اون طرفی! لینک رو از اینجا پیدا کردم که البته لطف فرموندن در مطلب پایینیاش نوشتن من و پیام قراره در یک Love Story جدید بازی کنیم که خب این به این معنیه که بنده قراره سرطان بگیرم بمیرم! دستتون درد نکنه! ؛)
*****
اون فروشگاه نشاط رو دیدین؟ به نظر من حرکت بسیار خوبیه. البته قبلا یه مطلب در موردش برای تهران اونیو (راستی مطالب نوروزی تهران اونیو رو از دست ندین) ترجمه کرده بودم و میدونستم که چنین جایی هست اما الآن دارم بیشتر و بیشتر به این نتیجه میرسم که واقعا باید معرفی بیشتری بشه و جوونامون یاد بگیرن که چقدر کاندوم مهمه. حالا در این مورد بعدا باید مفصل بنویسم. فعلا دوستانی که انتخاب کردین زندگی جنسی فعالی داشته باشین لطفا بدونین که همین کاندوم میتونه جونتون رو بخره. نه شوخی دارم و نه بلوف میزنم. لطفا مواظب خودتون باشین :) اما خب متونی که در سایت گذاشته شدن همچین تعریفی ندارن و معتقدم که باید میدادن یکی با نثری قویتر و با ارائهء اطلاعات بیشتر بنویسه. مثلا این اصطلاح نصب کردن کاندوم بیشتر از اینکه بخواد من رو ترغیب به استفاده بکنه خندهام میندازه!!!
*****
دیگه تو خونه دارم خل میشم! گرچه دارم کار میکنم اما دلم برای یه کار ثابت و شلوغ پلوغ تنگ شده! هیچ وقت فکر نمیکردم تو عمرم اینو بگم و الآن هم باورم نمیشه که دارم میگمش اما دلم برای کلاسام تنگ شده!!! هیچ وقت از درس دادن زیاد خوشم نمیومد و به محض اینکه مدیر شدم تو موسسه تا می تونستم از زیر کلاس گرفتن در میرفتم و در هر حال قبلش و بعد از استعفام هم هیچ وقت بیشتر از دو تا کلاس، اونم با هزار تا التماس و تمنای سوپروایزر نمی گرفتم! اما الآن نمیدونم چی شده پتک خورده تو سرم یا اینکه دلم برای اون چالش (ترجمهء challenge رو همین چالش گذاشتن دیگه، نه؟) با یه عده آدم جدید تنگ شده! از تدریس خصوصی که متنفرم و هر چی مورد پیش میآد رد میکنم مگر اینکه آشنا باشه و بیوفتم تو رودربایسی، چون خیلی لوس و خسته کننده است؛ البته مگر اینکه شاگرد این آقا باشه که اونوقت واقعا خوش میگذره! باید یه بار ماجراهامون رو تعریف کنم شما هم کلی بخندین :))
خلاصه که باید برم سر کار. خریت کردم که دو ترم دانشگاه رو از دست دادم! کلی جاهای دیگه رو هم جواب رد دادم. البته پیشنهاد همشون هنوز پابرجاست و حالا باید فقط انتخاب کنم و ببینم چکار میخوام بکنم. دعا کنین یه شغل خوب پیدا کنم دارم خل میشم، منی که گاهی روزی ۱۴ تا ۱۵ ساعت جاهای مختلف کارهای مختلف و متنوع میکردم احساس میکنم مخم داره کپک میزنه!
*****
یه لینک دیگه هم میخواستم بدم که هر چی فکر میکنم الآن یادم نمیآد! مممممم اوه راستی کتاب آن طرف خیابان نوشتهء مدرس صادقی رو خوندم کلی خوشم اومد. از نثرش خوشم میآد، چه اون گاوخونی که جریان سیال ذهن بود و چه این داستانهای کوتاهاش. ممنونم حمیدرضا :)
آهان یادم اومد! میخواستم بگم این داستانهایی که اسدالله امرایی میذاره رو به هیچ وجه ار دست ندین. اصلا طولانی نیستن و ترجمههاشون هم واقعا عالیه! اگه تا به حال نرفتین، برین و آرشیو رو هم بخونین ارزشش رو داره :)
خب با اینکه بازم یه چیزایی بود که میخواستم بنویسم اما شانس آوردین یادم نمیآد و مطلب هم طولانی شد طبق معمول، شرمنده :">
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر