۱۳۸۳ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

مردی که هميشه می خندد

خب اینم از ملاقات جمع برگزیده با آقای خاتمی. به هر حال اینم ماجرایی بود برای خودش. تو راه با احسان تقریبا پنج بار تصمیم گرفتیم بی‌خیال بشیم و به جاش بریم یه جایی مثل درکه بشینیم با خیال راحت صبحانه بخوریم، ولی خب نمی‌شد،پرستو میدون تجریش منتظرمون بود!

سوالاتی که شماها مطرح کردین رو گروه‌های فعال سیاسی به تندترین وجه ممکنه ازش پرسیدن و اونم فقط لبخند می‌زد! بیچاره لبخند نزنه چکار کنه؟ ما به عنوان نمایندگان جوانان فعال در اینترنت و وبلاگ و این حرفا اونجا بودیم و پرستو رو انتخاب کردیم بره جلو سوالامون رو بپرسه و خب طبیعیه که سوالامون همه مربوط به اینترنت و اینا بودن. موقعی که نوبت خاتمی برای جواب دادن رسید میشه گفت فقط به سوالات پرستو و لیلی نیکونظر جواب داد و بقیه رو گفت بعدا تو یه نامهء اعمال می نویسه! چی می‌گن این‌جور موقع‌ها که بزک و بهار و کمبزه و خیار و این حرفا توش داره :-?

ماجرای اصلی رو که می تونین تو مطالب روزنامه ها و غیره بخونین اما خب ما هم جای شما خالی کلی خندیدیم! از اولش که این آقای سیدزاده (اگه اشتباه نکنم) مجری برنامه بود و تا تَقی به توقی می‌خورد شروع می‌کرد شعر خوندن! فکر کنم فکر کرده بود مراسم مشاعره راه انداختن. جالب اینجاست که هی شعر می خوند و بعدش مردم که داشتن سوالاتشون رو مطرح می‌کردن هی می‌گفت وقت نیست، زود بگین، بسه دیگه! منم دیگه عصبانی شدم و گفتم آقا شما کمتر شعر بخون که مردم بتونن حرفشون رو بزنن! بیچاره شوکه شد! گفت چشم دیگه شعر نمی‌خونم.

خلاصه تا آخر برنامه هی می‌گفت خب شعر هم که ممنوعه پس نفر بعدی! آخرش هم گفت اجازه نداریم آخر برنامه هم شعر بخونیم ... منم دیدم بیچاره داره دچار افسردگی ممتد می‌شه گفتم حالا الآن دیگه یه دونه بخونین اشکال نداره! با هیجان شروع کرد و خوند :))) اتفاقا شعرهایی که می‌خوند قشنگ بودن اما خب باید به این هم فکر می‌کرد که داره از وقت حرف زدنِ مردم می‌گیره!

با دیدن آقای خاتمی از اونجایی که نشسته بودیم من و احسان به این نتیجه رسیدیم که عجب صورتِ نورانی‌ی داره واقعا. نمی دونم تابه‌حال از نزدیک دیدینش یا نه. یه جور خاصیه. مطمئنم اگه رییس‌جمهور نبود به عنوان یه آدم فوق‌العاده فرهیخته و سالم براش احترام زیادی قائل بودم. کلاً شدیدا برخورد دوست‌داشتنی‌ی داره متاسفانه که کارِ متنفر بودن ازش رو خیلی سخت می‌کنه. البته از جلو و روبرو که باهاش حرف زدم نظرم عوض شد و دیدم بعدا احسان هم همون احساس رو داشته! شاید عادت کردیم از دور ببینیمش از نزدیک یه جوری بود انگار مممممم نمی‌دونم چه جوری بگم! یه جوری بود دیگه!

من فقط چون می‌دونستم اصلا با اینترنت میونه‌ای نداره رفتم جلو گفتم آقای خاتمی چرا به اینترنت توجه کافی رو نمی‌کنین؟ با لبخند پرسید شما؟ من هم گفتم از کاپوچینو هستم. گفت: اووووووووه بله حال شما چطوره؟! چشم چشم!
حالا ببینیم و تعریف کنیم. امیدوارم از ابطحی یاد بگیره اقلاً؛ البته فقط وبلاگ زدن و کار با اینترنت رو یاد بگیره!

بعدش با پرستو تصمیم گرفتیم بریم از جلو ببینیم این گلزار گلزار که می‌گن کیه D: نیما قسمم داد که به هیچ وجه بهش امضا ندم و منم به قولم عمل کردم و هر چی بیچاره اصرار کرد گفتم معذورم!!!! دیگه به هر حال زنه و قولش! (اینم تیریپ فمینیسم مخفی برای صنم؛) خلاصه رفتیم و پرستو شروع کرد به توضیح دادن که ما کی هستیم. با خودمون گفتیم حالا بهش می‌گیم می‌خوایم باهات مصاحبه کنیم اون‌ که اصلا مصاحبه نمی‌کنه هیچ وقت! خلاصه پرستو گفت ما نشریهء الکترونیکی هستیم و منم سر تا پاش رو یه نگاه کوتاه کردم و گفتم ممممم البته به ایشون نمیآد زیاد اهلِ اینترنت باشن. فکر کنم خیلی دلش می‌خواست بزَنَتم اما معلوم بود که بهش یاد دادن که با ژورنالیست‌ها خوش‌اخلاقی کنه و کلی خودش رو کنترل کرد و از لای دندوناش گفت اتفاقا خیلی هم اهل اینترنتم اما اهل مصاحبه کردن نیستم. خواستم بگم آره از اون مصاحبهء مزخرف با کیومرث پوراحمد معلومه، منم بودم هیچ وقت مصاحبه نمی کردم! خدا بهش رحم کرد چون اگه قرار بود ما باهاش مصاحبه کنیم به احتمال زیاد اشکش درمیومد!

خلاصه که گفتیم باشه و اونم کلی با یه لبخند مکش مرگ من گفت ولی خیلی از آشنایی باهاتون خوشحال شدم! آررررررررررررررررره خب! این بشر واقعا نباید دهنش رو باز کنه و اصلا لبخند زدن رو کاملا فراموش کنه؛ همون عکس فقط. راستی اینم مثل خاتمی دیدنش از نزدیک یه جوری بود! ‌انگار کله‌اش برای تنش زیادی گنده بود!!!! یا شایدم اینا همش تقصیر تب منه! فکر کنم خاتمی و گلزار امشب آنژین می‌گیرن D:

خیلی حالم خوب بود پاشدم عصر هم رفتم مصاحبه با BBC با بچه‌ها. البته اونجا هم کلی با بچه ها خندیدیم اما بعدش دیگه آنچنان سردردی گرفتم که مجبور شدم دست به دامان استامینوفن کدیین‌هایی بشم که دکتر داده بود اما من مقاومت کرده بودم، ولی دیگه تبم خیلی بالا رفته بود و صدام هم دیگه درنمی‌اومد. نکتهء خوبش دیدن نیما بعد از عمری بود :) ماجرای میکروفن رو هم که نیما جان زحمت کشیده تعریف کرده D: امروز انقدر ملنگ بودم که موبایلم رو هم تو ماشین احسان جا گذاشتم و حیوونکی مجبور شد بیآره شب بده در خونه، آقا من شرمنده‌ام :)

خب فقط یه چیزی این یاهوو جدیده خیـــــــــــــــــــــــلی نازه! پیشنهاد می‌کنم حتما داونلود کنین، شدیدا دوست داشتنیه X:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر