امروز خیلی خوش گذشت چون پابرهنه پیادهروی کردم :) یکی از عادتهای قدیمیِ من که از بچگی باهام مونده پابرهنه راه رفتن تو خیابونه! واقعا لذتبخشه، تا به حال امتحان کردین؟ انرژی فوقالعادهای به بدنتون میرسه از طریق زمین. از کفش بدم میآد چون احساس میکنم ما رو از این منبع انرژی غنی که همون زمینِ خودمونه دور میکنه و اولین فرصتی که گیر بیآرم کفشام رو میکَنَم و دِ برو که رفتی. یه امتحانی بکنین، البته حواستون باشه که جایی راه برین که خورده شیشه نریخته باشه که بعدش به خاطر پای زخمیتون منِ بدبخت رو نفرین کنین!
*****
دیروز رفتم پهلوی صنم و اتاقش رو ریختیم به هم و کلی چیزای اضافی رو گونی کردیم و بقیه رو تا کردیم و گذاشتیم تو کمدش. تا به حال بارها اون اتاق رو با هم تمیز کردیم و صنم قول داده تمیز نگهش داره اما خب مطمئنا دو روز بعدش دوباره همون اتاق و همون وضعیت قدیم، این دختر عوض بشو نیست! دیروز وسط خرت پرتهاش که همه وسط اتاق ولو بودن کلی از کتابهای بیچارهء من پیدا شدن و یه نوار که فکر کنم ۱۲ سال بود گم شده بود!! مجلهء الویسی که پیام براش اون سفر اول آورده بود با یادگاریای که تو تقویمش نوشته بود. این پسر از همون موقع هم به منِ بیچاره تهمت میزد! نوشته شیده بغل دستم نشسته داره زیرچشمی پسرا رو دید میزنه!!! استغفرالله!
کلی خاطراتمون رو دوره کردیم در حین تصفیهء اتاقش. همه چیز سر نوارهای الویس پریسلی شروع شد :) خیلی جالبه که من و صنم دو تا آدمیم که تا جایی که ممکنه متضادیم! یعنی انقدر با هم فرق داریم که قشنگ میشه گفت سیاه و سفیدیم. البته در طول این سالها هر دومون کمی خاکستری شدیم که فکر کنم خوبه. من کلی آدم قابل تحملتر و اجتماعیتری شدم و توقعاتم از دیگران اومد پایین و صنم هم از اون حالتِ دوستی های بیچون و چرا و فداکارانهش اومد بیرون و یاد گرفت که یه کم توقع داشته باشه. من از اون سردی و سنگدلی کمی دور شدم و جرات کردم یه کم اجازه بدم قلبم بتپه و صنم هم از رمانتیک بودنِ افراطی کمی دست برداشت و منطقیتر به کاراش نگاه کرد (البته فقط کمی!). از تلخیِ من کاسته شد و صنم هم شیرینیِ زیادیش گرفته شد. هیچ کدوممون اهل درس خوندن نبودیم اما با هم یه کم وضع درسیمون بهتر شد و به هوای هم تا آخر فوقلیسانس هم رفتیم.
در یه چیز تاثیر یه طرفه بود، من صنم رو بی دین و ایمون کردم که خوب خیلی هم به این موضوع افتخار نمیکنم. هر کسی بالاخره خودش بعد از یه سری تفحص و تفکر به یه نتیجهای در این زمینه میرسه اما خب مطمئنا اگه یکی غیر از من باهاش دوست بود نتیجه یه کم عوض میشد. نمیدونم باید ناراحت باشم و احساس گناه کنم یا نه! ما بحثهای عجیب و طولانیای در مورد این موضوعات داشتیم که باعث شد خودم هم بیشتر مطمئن بشم که کارم درست بوده که به هیچ اعتقاد و باوری اجازه نمیدم من و عقلم رو به بند بکشه. باید از صنم ممنون باشم که آخرین شکهام رو هم از بین برد!
بیشترِ دوستی ما به دعواهای شدید گذشته که مربوط به همین تفاوتهاست. هر کس ما رو با هم میدید و دعواهامون رو هم میدید مطمئن بود دیگه ما اسم همدیگه رو هم نخواهیم آورد و این دوستی به پایان رسیده اما خب هنوز یه دقیقه از دعوا نگذشته بود که سر یه چیز احمقانه شروع می کردیم هرهر خندیدن و تو سر و کلهء همدیگه زدن. حدوداً دو سالِ کامل مدرسه رو روی یه نیمکت و چهار سال دانشگاه به پر و پای همدیگه پیچیدیم و اکثر اوقات من «بغ» کرده بودم و سرد و بیاحساس و اونم ساکت این مودهای من رو تحمل میکرد تا دوباره موتورم راه بیوفته! این دختر صبر ایوب داره به خدا! انوع اقسام راهها رو امتحان کردم ببینم چقدر تو دوستیش ثابتقدمه و باید بگم که واقعا با وفاداریش و مهربونیهای بی حد وحصرش منِ سختگیر و بدجنس رو از رو برد!
یه خاطرهء خیلی جالب روزیه که باهاش رفتم کلاس آلمانیش تو کانون. طبق معمول دو تا زبونِ کاملا متفاوت رو انتخاب کرده بودیم، من فرانسه و اون آلمانی. البته برای اینکه گاهی ازش درس میپرسیدم یه کم آلمانی هم یاد گرفتم! اون روز همینطوری بیکار نشسته بودم و شروع کردم ته کتابش براش نامه نوشتن. از سیگار متنفرم. صنم اینو خوب میدونست اما بیش از حد سیگار رو دوست داشت و بیچاره کلی هم ملاحظهء من رو میکرد که هیچوقت بوش به من نرسه اما متاسفانه بینیِ من زیادی قویه! از اینکه انقدر خودش رو وابستهء یه چیز بیمصرف و بوگندو کرده بود عصبانی بودم. از اینکه نمیتونست بفهمه که کارش احمقانه است عصبانی بودم. از اینکه انقدر خودش رو میآورد پایین که مجبور باشه بره تو توالت دانشگاه یواشکی سیگار بکشه بعد به خودش عطر بزنه بشینه بغل دستم، حالم به هم میخورد. به نظرم ارزش وجودی هر انسانی خیلی بیشتر از اونیه که بخواد به چیزی انقدر وابسته بشه! برداشتم نوشتم اینارو و گفتم که چون تو اینطوری هستی فکر کنم اون دوستیای که داشتیم به پایان رسیده!!
چشمتون روز بد نبینه، صنم جان چندین روز به حال مرگ افتاده بود و کارش شده بود گریه زاری!! یکی دیگه از دوستامون زنگ زد به من که تو چرا انقدر اینو اذیت میکنی که از اون روز داره گریه میکنه و حالش خیلی بده و تو چقدر بیرحمی و ... خلاصه که برداشتم زنگ زدم و کلی پای تلفن به هق هق ایشون گوش دادم که میگفت این همه سال ما با هم بودیم و تو انقدر منو اذیت کردی من هیچی نگفتم حالا که یه کم خوشاخلاقتر شدی میگی دوستیمون به پایان رسیده :))))) منم دیدم نخیر مثل اینکه نمیشه و گفتم نه بابا اون جمله به این معنی بود که یه مرحلهای از دوستیمون به پایان رسیده و حالا یه دورهء جدید شروع شده!!!!!! خلاصه یه جوری درستش کردم و صنم حالش خوب شد! از اون به بعد هم دیگه اذیتش نکردم....مممم خب میشه گفت خیـــــــــــــــلی کمتر اذیتش کردم D: در هر صورت صنم انقدر بامحبته که همیشه بدجنسیهای من رو نه تنها میبخشه بلکه بهشون یه جورایی معتاد شده!!
اقلا اون نامه که اشکش رو درآورد باعث شد برای چند سال سیگار رو بذاره کنار کاملا و البته بعدش متاسفانه دوباره به علتی که نمیدونم، شروع کرد :( خب صنم جان فکر کنم چون تو زیاد سیگار میکشی و من هم همونطوری که میدونی به بوش حساسیت دارم و لارنژیتم عود میکنه، دیگه دوستی ما به پایان رسیده!
الآن صنم اینو خونده میگه پس باید بریم بیمارستان که کلههامون رو از هم جدا کنن! آخه انقدر ما به هم میچسبیم موقع عکس گرفتن یه عالمه عکس در مجموعهای به نام شیده و صنم، مدل لاله و لادن داریم! این وحید می دونه دارم چی میگم ؛)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر