خيلي جالبه که فردا صبح بايد زود بيدار بشم و آماده بشم براي يه کاري که خودم هم نمي دونم دقيقا چرا دارم انجامش ميدم اما خب دارم انجام ميدم پس بايد بدون توجه به اين ترس که داره مثل زالو جونم رو ميمکه فقط برم و انجامش بدم! آهان نکته جالبش اينه که الآن قاعدتا بايد برم بخوابم اما خب ار اون جا که هميشه همون موقعي که نبايد آدم ميشينه به وبلاگ نوشتن منم الآن به امر مقدس بلاگنگاري مشغولم!
هزار تا برنامه براي امروزم داشتم که به غير از يه دونه اش همه رو کنسل کردم. احساس مي کنم از فردا ديگه قادر به هيچ کاري نخواهم بود! البته فکر نمي کنم اينطور باشه چون وقتي از دو هفته ديگه مي تونم ورزش کنم پس قطعا کار هاي ديگه اي هم ازم برميآد! نمي دونم اين چه غلطيه که دارم مي کنم اما.. بگذريم!
يه چند تا لينک بوده که مي خواستم بدم اما خب اون موقع وبلاگ نمي نوشتم پس نميشد. اول اينکه هر روز يه استامينوفن رو حتما بايد بخورم و واقعا اررزش بيشتر از يه کليک رو در روز داره، مخصوصا تيتر هاي مطلب هاش واقعا عالي هستن، خيلي من رو ياد وبلاگ مورد علاقه ام که الآن کمتر مي نويسه ميندازه؛ البته کمي قابل لمس تره. يکي هم هست که يه جورايي شبيه من مي نويسه و خب از اونجايي که بهم ميگه استاد و کلي از اين و اون پرسيده تا وبلاگم رو پيدا کرده، احساس وظيفه مي کنم که بگم که نوشته هاش بيشتر موقع ها واقعا جالبن :) يکي ديگه هم هست که خب نمي دونم چرا وقتي مطلب براي کاپوچينو ميده، مخصوصا براي ستون موسيقي، به نظرم خيلي بهتر از وبلاگش ميآد اما گاهي تو وبلاگش هم خيلي خوب مي نويسه اگر دلش بخواد ؛)
خب اينا اونايي هستن که تو اين وضعيت دراماتيک يادم ميآد! از ظهر خونه پيام اينا با مامانش در هر حال آماده کردن خونه براي تخليه بوديم. اين کاريه که من هيچ نظري توش ندارم، برعکس بيشتر چيزا :) چون از وقتي که تو اين خونمون اومديم من يه سالم بوده و تا الآن هيچوقت نه اسباب کشي ديدم نه حراج رفتم و نه اصلا مي دونستم انقدر کار سختيه! تجربهء جالبي بود که فکر کنم بعدها به دردم بخوره! يه خانومي هم بودن که مثل اينکه متخصص حراج راه انداختن و اسباب کشي و اينا هستن و اومده بودن کمک.
مامان پيام و اين خانوم آدم هاي فوق فرزي هستن که عين فرفره دور خودشون و شما مي چرخن و تمام مدت به سرعت مافوق صوت در حال رفتن از اين اتاق به اون يکي و به آشپزخونه و بالعکس و پريدن از اين کار به اون يکي هستن. برعکسشون من بودم که در نهايت آرامش و طمانينه همه کارا رو مي کردم. فکر مي کنم با خودشون فکر مي کردن اين دخترهء تنبل چقدر کنده! اما من معتقدم هر چي آدم بيشتر بدوه و عجله اي کار کنه بيشتر خسته ميشه و راندمان کارش هم ميآد پايين. کارايي که حوصله مي خواست رو من انجام مي دادم مثلا نشستم تمام عکس ها رو آوردم پايين، چسباشون رو کندم، پيچ تمام قاب ها رو باز کردم، عکسارو آوردم بيرون و دوباره بستمشون. اون خانومه يه جوري نگام مي کرد که انگار آدم فضايي ديده!
در کل واقعا خوشحالم که قبل از ناکار و بلااستفاده شدنم اقلا چهار تا عکس از تو قاب درآوردم! خدايا من مي ترسم!! ميشه لطفا براي من دعا کنين؟ مرسي. من برم بخوابم، زشته، قباحت داره، مکروهه آدم شب به اين ديري بيدار باشه! استغفرالله.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر