خب ببينم بالاخره می تونم بشینم و این ماجراهایی رو که هی هر شب حواله میدم به فردا، بنویسم یا دوباره به خون و خونریزی میوفتم! اول تا نترکیدم بگم که این مملکت ما و نظام پزشکیش به اعتقاد من احتیاج مبرمی به یک بوق دارند که بگیرن دستشون و برن جلو و آنرا بنوازند! چهارشنبه که عمل کردم هم من هم مامان پیام که همراهم اومده بودن وقت مرخص شدن از پرستاره پرسیدیم که آقای دکتر هیچ نسخه ای ندادن و ایشون در کمال خونسردی فرمودن خیر.
اومدم خونه و دیدم که خب دماغ من که داره این همه ازش خون میآد یعنی اون تو به احتمال صد در صد زخمه و وقتی آدم عمل می کنه و جای عملش زخمه منطق اینطور حکم می کنه که آنتی بیوتیک بخوره که دچار عفونت نشه. ولی خب بعدش با خودم گفتم اگه لازم بود دکتر می داد دیگه. یه روز آرومم گرفت ولی فرداش دیگه طاقت نیآوردم و از اونجایی که دیگه دکتر در دسترس نبود در آخر هفته خودم نسخه پیچیدم و به مامانم گفتم بره ۲۰ تا سفالکسین بگیره که من یه دوره ۶ ساعت به ۶ ساعت بخورم تا اینکه شنبه بشه و از این دکتر جان بپرسم تکلیف چیه.
خلاصه که شروع کردم و خودم هم استامینفن رو شروع کردم از روز دوم چون داشت آثار بیهوشی و بی حسی می رفت و درد غریبی داشتم! امروز به دکتر زنگ زدم و گفتم چرا به من انتی بیوتیک ندادین بعد از عملم؟ مشکلی پیش نمیآد؟ پای تلفن داد می زد!!! می گفت خانم باید سفالکسین بخوری! می خواستم بگم اه نه بابا؟! فکرش رو بکنین اگه خودم سرخود شروع نکرده بودم و این دماغ محترم عفونت می کرد چقدر به من خوش می گذشت! به خیر گذشت خدا رو شکر.
و اما داستان زیبای وبلاگ نویسی (۱)
کلا وبلاگ های فارسی خیلی خوب بودن و هستن، گرچه الآن به یه نوع دیگه ای. از خیلی لحاظ. از طریقشون متوجه شدم که چقدر جوون با استعداد های رنگارنگ تو این جامعه هست که فقط دنبال یه روزنه برای ابرازش هستن. دست هودر درد نکنه که خب به هر حال این ماجرا رو راه انداخت با اون راهنماش. متاسفانه طبق معمول که تو همه کاری ما گند هم زیاد می زنیم اینجا هم خوب هی گند زدیم. نمونه های زیادی دارم. دلم می خواد تمام تجربیات وبلاگ بازیم رو اینجا بنویسم، نمی دونم چرا اما فکر کنم باید بنویسم شاید چون خیلی ها همیشه بهم می گن مرموز و مافیا و این حرفا.
اول ها فقط خورشید و ندا و هودر و مرمرو رو می شناختم و گاهی نوشته های امیر رو می خوندم و از طنز دنتیست هم خوشم میومد. بعد از راحت نوشتن لامپ خیلی خوشم اومد و وقتی می خوندمش انگار داشت یکی باهام حرف می زد. کم کم کرمش به جون منم افتاد و اینطوری بود که منم به ویروس بلاگنگاری آلوده شدم. پیام مثل اینکه از قبل من وبلاگ داشته اما من اصلا نمی شناختمش تا اینکه خودش ایمیل داد. حالا به اونجا هم می رسیم.
با همون اولین و دومین پست ها ایمیل ها شروع شدن. برای من که خورهء نامه نگاری دارم و از بچگی اقصی نقاط جهان دوست و فامیل داشتم که هی بهم نامه می دادیم این یه نکته مثبت بود گرچه بعد ها که نامه ها خیلی زیاد شدن و وقتی نمی رسیدم جواب بدم فحش های رکیک نثارم میشد دیگه کم کم منفی شد! اصلا گاهی می ترسیدم نامه های ناآشنا رو باز کنم که نکنه یه وقتی یکی هر چی از دهنش دراومده بوده تایپ کرده باشه فقط به خاطر اینکه مثلا یه لینکی داده بودم که ایشون نمی پسندیدن! در این مدت برای پیام هم می فرستادم این جور نامه ها رو که مثلا وقتی می بینه زدم وبلاگ رو حذف کردم زیاد متعجب نشه!
طبق معمول همیشه آدمهایی بودن که دشمنی بی مورد می کردن. تازه من که خوب بودم بیچاره خورشید این مدت خووووووووووووب حرف شنیده. تا یه کم تعداد خواننده های وبلاگ می رفت بالا و به همون نسبت فحش ها هم زیاد می شدن منم جا می زدم و فکر کنم تا حالا در اینجا رو ۳ یا ۴ بار بستم و در رفتم. آخه برام زور داشت سر یه چیزای مسخره ای یه حرف های کلفتی بار آدم می کردن، اونم آدم هایی که نه دیدنت نه می شناست نه کوچکترین نظری دارن که کی هستی که اصلا نطقم کاملا کور می شد و دچار افسردگی مزمن می شدم!
یه بار در مورد همجنس گراها نوشتم و اینکه خب به عنوان یه فرد این نوع زندگی در نظرم مذمومه، آی فحش خوردم، آی فحش خوردم. این خصوصیت ما ایرونیاست به خدا که دم از آزادی می زنیم و به نام آزادی به بقیه می گیم که خفه بشن! یارو نامه می داد که ای بی تمدن دیکتاتور آخوند صفت منم نظرم همینه اما تو حق نداری در مورد بقیه اینطوری نظر بدی، اینا مربوط به آزادی فردی مردمه! یه خانومی هم کلی لطف فرمودن اون وسط به بنده و القاب بسیار تا بسیار جالبی اهدا کردن. منحرف جنسی، کوچولوی عقده ای و ... خیـــــــــــلی خوش می گذشت اون چند روز، جای همگی خالی!!! آخرش من جا خالی دادم و بعد ها حرف پیش اومد که این جا زدن پینک فلویدیش باعث پیدایش سانسور در وبلاگ ها شد!
یکی که می گفت اگر از این به بعد هر وبلاگی بسته بشه یا حذف بشه تو مقصری چون بابش کردی! ای بابا! من بدبخت اومدم چهار کلمه ور ورام رو یه جایی بنویسم که در اثر مرور زمان نه پاره بشه نه گم بشه نه جا بگیره نگاه کن به عالم و آدم بدهکار شدیم! اون موقع ها اولین ایمیل پیام اومد که یادمه اولین کسی بود که شروع به لوگو درست کردن کرد. برای من و خورشید هم لوگو درست کرده بود. لوگوش خیلی خوشگل بود و هنوزم تو سایت خودش هست، اون موقع ها خیلی الکی دور و ورم شلوغ شده بود تو اینترنت. منیکه اصلا زیاد آدم اجتماعیی نیستم یهو کلی آدم دورم اومده بودن و منم طبق روال همیشگیم از دست همشون در میرفتم اما خورشید که آدم اجتماعی و نرمالیه نمی ذاشت.
یکی دو تا مورد عجیب غریب برحسب نوشته های اون دورانم که اسمشون غمنامه بود برام پیش اومد که خب برای خودشون تجریبات خوبی بودن. در هر حال تیپ شخصیتی من حتی وقتی یکی رو رو در رو می بینه و باهاش در تماسه خیلی دیر اخت می گیره و گرم می گیره پس سعی اون دوستان در عاشق کردن من پای صفحه مانیتور بس بیفایده بود. ولی خب باید بگم که تلاششون قابل احترامه! الآن که یادم میوفته کلی خاطره های جالب دارم از مخ زدن های چتی که ای کاش نگهشون داشته بودم که بخونم و بخندم! خیلی از مخ زدن ها رو اصلا نمی فهمیدم که مخ زدن هستن چون که از این کارا نکرده بودم و تازه بعد ها که تکرار شدن فهمیدم چی بوده ماجرا.
یک مورد بود فقط که خیلی در تغییر راه زندگی من موثر بود. نمی دونم دقیقا چرا اما خب بود. کلی متحول شدم. شاید بشه گفت حتی استعفا دادن و آغاز یه دوره کاملا نو تو زندگیم رو به اون مدیونم که می گفت خودش هم به یکی دیگه تو کانادا (اگر اشتباه نکنم) مدیونه. می گفت تو در یه مرحله ای از زندگیت گیر کردی و نمی تونی ازش رد بشی و به یه هل احتیاج داری. گاهی اصلا حرفاش رو نمی فهمیدم. جملات نصفه کاره می گفت و می رفت. بعد ها می گفت که داشته مخ می زده اما حتی اگر مخ زدن هم بود خیلی به من کمک کرد! واقعا یه جایی گیر کرده بودم و هلم داد. شاید اگه هلم نمی داد هیچ وقت تلاش نمی کردم برای بهتر کردن خودم. هیچ وقت جرات نمی کردم خیلی از کارایی که برام خیلی مفید بودن رو انجام بدم و هیچ وقت هم مطمئنا حاضر نمی شدم غریبه ها رو ببینم که این شامل پیام هم میشه!
در این بین بازی های زیادی بین بلاگر ها برپا بود که از اونجایی که من از همیشه از غوغا و شلوغ بازی فراری ام از اینا هم در میرفتم. یه عده بودن که نوشته های اولیه شون با اون چیزایی که الآن می نویسن خیـــــــــــــــــــــــــــــلی فرق داره! اما خب خواننده های الآنشون آرشیو اون مطالب رو ندارن و منم دیگه الآن زیاد یادم نمیآد اما فقط یادم میآد که اینطوری نبودن! در هر حال آدم ها بزرگ میشن و تغییر می کنن که فکر کنم خیلی خوبه.
ولی از اون جمع هایی که پشت سرم حرف می زدن و بعدا به گوشم می رسید خیلی دلم می شکست. نمی فهمیدم که آدم هایی که من رو اصلا نمیشناسن چطور می تونن اینطور از تخلیاتشون حرف دربیآرن. هنوزم هستن کسانی که نمی دونم دقیقا چرا دوستم ندارن :( اما خب اینم احساس اوناست و قابل احترامه و منم کاری از دستم برنمیآد برای درست کردنش. شاید کناره گرفتنم از جمع ها و نرفتن قرار ها حمل بر نخوت و غرورم شده بود. نمی دونم.
آی خسته شدم!! اصلا چرا دارم اینارو می نویسم؟ شاید چون یه سوالایی دارم که هنوز جواب ندارن. شایدم دارم بلند بلند فکر می کنم ببینم زندگیم رو چطوری تو این دو سال و نیم گذروندم و چطوری شد که اینجوری شد. نمی دونم. شما می دونین؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر