۱۳۸۲ مهر ۲, چهارشنبه

از اينکه روز های تعطيلی

از اينکه روز های تعطيلی و بيکاری دارن به پايان مي رسن هم يه جورايی خوشحالم هم ناراحت! یعنی واقعا به این مدت دور از کار بودن احتیاج داشتم. از سال اول دانشگاه رفتم سر کار جدی و تا الآن و هیچ گپی اون وسط نبوده یا اگر بوده واقعا کافی نبوده! یه مدتی که اصلا نمی دونم چرا خل شده بودم و توی اوج کلاس های سخت دانشگاهم و با وجود داشتن ۲۲ واحد که حداقل ۱۶ تاش دروس تخصصی و حیاتیمون بودن دو سه جا کار می کردم!

صبح کله سحر می رفتم موسسه و بعد از چهار ساعت تدریس می رفتم دانشگاه و سر کلاس ها که یه پوزه بند لازم بود که منو خفه کنه بسکه همیشه باید با استاد تبادل نظر می کردم! نمی دونم این چه مرضی بود که من آروم نمی تونستم و نمی تونم بشینم سر کلاس. همیشه ردیف اول، توی دهن استاد بدبخت و تمام مدت در حال سوال پرسیدن و تیکه انداختن! عجب صبر ایوبی داشتن اینا به خدا. ولی خب اینطوری هم اونا می دونستن که اقلا یکی داره سر کلاس گوش میده و همیشه آماده و با مطالعه قبلی میومدن و هم من از طریق همین بحث ها درس رو همونجا سر کلاس حفظ می شدم و دیگه احتیاجی به درس خوندن نداشتم آخر ترم.

باور کنین استراتژی کارآمدیه، تعداد نمرات بیستم در طول دوره لیسانس و نمرات خوب دوره فوق لیسانس فکر کنم به عنوان مدرک خوبی برای کارآمد بودنش باشه ؛) به امتحانش میارزه، از نقاشی کشیدن و چرت زدن و ثانیه ها رو شمردن برای گذران زمان کلاس خیلی بهتره. اصلا نمی فهمین زمان چطوری می گذره و در ضمن استادتون نه تنها قیافه شما رو فراموش نمی کنه موقع نمره دادن به عنوان یک دانشجوی فعال بلکه چونکه خیلی فعال بودین و همه هم شاهد بودن حتی اگر چرت و پرت محض هم توی ورقه تون نوشته باشین استادتون نمی تونه بهتون کم بده!

هیچ وقت یادم نمیره که یه بار یکی از منابعی که قرار بود خارج از مباحث کلاس بخونیم و ازش سوال بیآد تو امتحان رو من اصلا نداشتم و صاف پاشدم روز امتحان اومدم و وقتی سوالات روی ورقه رو خوندم سرگیجهء فجیعی بهم دست داد چون تمام سوالات از همون یه منبع بودن و خب من کوچکترین نظری نداشتم که تو اون کتاب اصلا چی نوشته شده! بعضی سوالات تستی بودن که با ده بیست سی چهل جواب دادم و بعدا که اومدم بیرون فهمیدم از ۱۰ تا ۸ تاش غلط بوده! بعضی هم تشریحی بودن که خب من از در و دیوار برای خودم اونجا فرضیه ارائه دادم و بحث کردم و وقتی اومدم بیرون دیدم جواب هر سوال مشخصا توی کتاب بوده :((

وقتی که داشتن نمرات رو اعلام می کردن مطمئن بودم که قراره بیوفتم و این خیلی افتضاح بود چون اولین باری میشد که میوفتادم درسی رو :( حالم خیلی بد بود. اصلا جرات نمی کردم برم ببینم نتیجه چیه. انگار قرار بود به تلافی تمام اون نمره هایی که سر بلبل زبونیام گرفته بودم این یکی خوب اشکم رو دربیآره. استادم رو تو راه پله های دانشگاه دیدم. خیلی خوب منو می شناخت چون همیشه طبق معمول سر کلاس تو دهنش بودم و خیر سرم فعال! سعی کردم یه جوری راهم رو عوض کنم و در برم اما صدام کرد. داشتم از خجالت آب می شدم، گفتم الآن بر می گرده میگه: آخه اون خزعبلات چی بود تو ورقه ات نوشتی؟ مگه من مسخرهء تو ام دختر؟ بعد دیدم که داره لبخند می زنه! کلی سلام احوال پرسی کرد و گفت ایشالا ترم بعد هم دانشجوی فعالی مثل من تو کلاسش باشه و رفت!!!

با دهن بازی که نمی تونستم ببندمش رفتم سراغ نمره ها رو دیوار حیاط. چشمام نمی دیدن! هر چی می گشتم پیداش نمی کردم و آخرش دیدمش. باورم نمی شد!! فکر کنم صد بار انگشتم رو گذاشتم روی اسمم تو لیست و دنبالش می کردم ولی هر دفعه به یه نمره ختم می شد: ۱۹.۷۵ . من نمی دونم اون ۰.۲۵ دیگه چی بوده که ندادتش!!!

خلاصه که دوستان از من به شما نصیحت سر کلاس فعال باشین ؛) داشتم از روز های عالی پرکاری می گفتم. هیچی دیگه بعد از کلاس هام و گاهی وسطش می رفتم یه مدرسهء راهنمایی همونجا تو قیطریه و زبان درس می دادم! واااااااااااااای! نمی خوام هیچوقت به اون دوران فکر کنم!

اون موجودات عجیبی که اسمشون دانش آموز بود پوووووووووف من برم یه لیوان آب بخورم با یه قرص آرامبخش! یادآوری اونا رعشه به تنم میندازه! به خدا این دخترای ۱۳، ۱۴ ساله من ۲۰ ساله رو به قسمت های مساوی قطعه قطعه می کردن و هر قطعه رو در یک جیبشون میذاشتن!! اصلا نمیشه حتی توصیفشون کرد فقط ببینین چی بودن که من با این زبون دراااااااااااااااز و ابهتی که دارم حریفشون نمی شدم! نه نه! من هیچ وقت در ایران بچه دار نخواهم شد و مطمئنا به مدرسه ایرانی نخواهم فرستادش!! یه مدرسه غیر انتفاعی بود که تمام شاگرداش رو به چشم چک های متحرک یک میلیون تومنی می دید و مطمئنان از گل بالاتر به اون وحشی های آمازونی نمی شد گفت!

Well actually that was an understatement! They were certainly much worse than just mere savages from exotic lands! Trust me, you don't wanna know more!



خلاصه گاهی دوباره کلاس داشتم و بر می گشتم دانشگاهم که دو تا خیابون پایین تر بود و ساعت ۸:۳۰ که آخرین کلاسم تموم می شد جنازه ام ساعت ۹:۳۰ یا اگه ترافیک بود دیرتر از قیطریه می رسید به اکباتان! و دوباره فردا صبحش ساعت ۶ بیدار می شدم و روز از نو روزی از نو. فکر کنم اون مدت دیوانه شده بودم یا خوره کار گرفته بودم یا نه، ماجرا این بود که بهم پیشنهاد میشد و من هم نه نمی تونستم بگم، مثل همیشه. کوچکترین روزنه های خالی روز هام هم با شاگرد خصوصی پر می شد!

فکر نکنین که این مسئله این اوخر تغییر آنچنانی کرده بوده، نخیر! فقط تنها فرقش این بوده که بعد از تموم شدن درسم دیگه تمام وقت سر کار می رفتم! از صبح تا شب همون موقع ها! بازم جاهای مختلف. بازم کار پیشنهاد میشد و باز هم من روم نمیشد بگم نه! یه بار سوپروایزرم که دوستم هم بود خواهش می کرد که کلاس بیشتر قبول کنم. یه بار استاد دانشگاه قدیمم یهو زنگ می زد که بیا دانشگاه از امروز کلاس باید درس بدی! یه بار رییس دانشگاه به زور می فرستادم یه جا برای کار. یه بار دوستی بود که امتحان سختی داشت و معلم زبان می خواست. یه بار ترجمهء مهمی بود که باید حتما انجام می شد... تا همین مرداد ماجرا همین بوده تا اینکه یه بهونه پیدا کردم که بگم نه! پیام داره میآد!!! بابا می خوام ازدواج کنم، ولم کنین!!!!!

- خب به سلامتی ایشالا پینک جان! خب حالا از کی دوباره میآی سر کار؟ یه هفته بسه؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر