۱۳۸۲ شهریور ۳۰, یکشنبه

امروز حالم یه کم بهتره

امروز حالم یه کم بهتره ولی به هیچ وجه من الوجوه نباید دیگه دماغم رو تو آینه نگاه کنم چون شدیدا احساس می کنم نوکش تیز شده و گنده است!!! همه هی می گن که حالا حالاها قراره که ورم داشته باشه و از این حرفا ولی من نمی خوام که ورم داشته باشه!!! یه چیز دیگه ای هم که هست پیشنهاد می کنم اگر احیانا شما هم پتک خورد تو سرتون و خواستین این حماقتی که من مرتکب شدم رو تکرار کنین به هیچ وجه با همسرتون که هر روز زنگ می زنه و هر یه جمله یه بار می خندونتتون و وقتی هم که میگه ببخشید که خندوندمت عزیزم تازه شما بیشتر خندتون می گیره حرف نزنین که بعد از هر مکالمه به خونریزی نیوفتین. آها در ضمن نذارین شاگردتون که حالا دیگه نمره اش رو آورده و خیالش راحته بهتون زنگ بزنه به هوای احوال پرسی و در مقابل التماس های شما که نخندونتتون هی یه بند براتون جک بگه! و از همه مهمتر عین یک بز اخفش، اونم از نوع کمیابش، نشینید و فیلم American Wedding رو نبینید جون هر کی که دوستش دارین!

آقا هر کاری کردم آرومم بگیره و فیلم رو بذارم وقتی که این بینی محترم حسابی جوش خورده ببینم نتونستم! آخرش با اینکه مهمون هم داشتیم پریدم و فیلم رو گذاشتم و از اول تا آخرش فقط خودم رو پای مانیتور کتک زدم و نیشگون گرفتم که نخندم که البته زیاد کارساز نبود و شروع به زدن صندلی و میز و هر چی دم دستم بود کردم که اونم فایده ای نداشت و دیگه اونجایی که پسره مجبور شد به جای شکلات پی پی سگ رو گاز بزنه و با لذت ازش تعریف هم بکنه کم آوردم و با گریه از اتاق اومدم بیرون!! بعد از نیم ساعت که آروم شدم و خون ریزی بند اومد رفتم بقیه اش رو دیدم :)))) ولی جدی میگم شما سعی کنین مثل من بیکاری به سرتون نزنه که این کارا رو بکنین.

اصلا همش تقصیره اینه که نشستم خونه! به خدا نمی تونم آروم بگیرم. این دماغه منو اسیر کرده :(((( می ترسم برم بیرون و منم که دست به افتادنم (یا بهتره بگم پای به افتادنم!) خوبه و با مخ بیآم زمین و دیگه حالا بیا و درستش کن! یه نکته خیلی جالب اینه که دمای دست و پام فکر کنم تمام مدت زیر صفره. همیشه که فشارم خیلی پایین هست اینم هی خون ریزی کرده و الآن واقعا دیگه هیچکس جرات نمی کنه بهم دست بزنه! هر چی هم ژاکت و جوراب اسکی می پوشم انگار نه انگار! هر کی ندونه و منو ببینه خیال می کنه از اون آدم های قوی و پر زور هستم اما خب درست برعکسه! مثل بیشتر چیزایی که مردم در مورد من خیال می کنن و درست برعکسه ؛)

داشتم از وبلاگ ها می گفتم دیشب... توجه کردین که الآن که اسیر خونه ام اینطوری هر روز مرتب وبلاگ می نویسم و به احتمال زیاد وقتی دوباره به زندگی آنرمال بدو بدوی همیشگیم برگردم دیگه از این خبرا نیست پس حسابی از این موقعیت استفاده کنین :D رو که نیست!! آقا یکی هم بی زحمت بیآد این یخ دست من رو باز کنه ثواب داره به خدا! خب می گفتم... تو این وبلاگ ها خیلیا با هم دوست شدن و خیلی ها هم با هم قهر کردن و دورادور منهم از طرق مختلف همیشه خبردار می شدم. دقیقا نمی دونم چرا اما همیشه یکی بود که خبرا رو بهم بده گرچه خودم شخصا ترجیح میدم هر چی کمتر بدونم. آدم هر چی بیشتر می فهمه و می دونه روحش سنگین تر و خسته تر میشه. متاسفانه از هر طرفی یکی رو می شناختم همیشه که به هر حال با هم خوش و بشی کردیم و ...

یه مسئلهء عالی تو وبلاگ ها کار تخصصی بوده. به نظر من نتیجه اش عالی بوده. کسانی مثل احسان و محمدرضا و عموحمید و خیلی های دیگه که از این طریق شروع به کار کردن و الآن فکر می کنم کلی به پیشرفت اینترنت و کارهای کامپیوتری کمک کردن. من خودم به شخصه همیشه دوستای خیلی خوبی داشتم که کمکم کردن و مجبور نبودم زیاد یاد بگیرم اما خب از احسان خیلی چیزا رو یاد گرفتم و پیام هم که اصلا اولین کسی بود که برام وبلاگم رو طراحی کرد :) و احسان هم تمپلت نظر خواهیش رو برام نوشت که خیلی هم عالی بود. خیلی اون طراحی رو دوست داشتم ولی اون موقعی بود که کلی فحش می خوردم، اصلا وحشتناک بود! فحش هایی که تو عمرم نشنیده بودم، اونم خطاب به من، اونم بدون هیچ دلیل موجهی!! اینش خیلی آزارم می داد. زدم و همش رو دیلیت کردم. اون موقع بی بی سی هم لینک داده بود و وقتی دیدم یه عالمه آدم دارن میآن و فحش ها رو می خونن و گاهی بعضی هم جواب می دادن دیگه غیر قابل تحمل بود، چرا باید خودم رو در ازای چهار کلمه در معرض توهین قرار می دادم؟

فحش خوران زیادی در میون وبلاگی ها هستن، مخصوصا تو خانوما. ندا هم یکی از مشهورترینشون بود. ندا رو متاسفانه نشد که درست بشناسم. از نتیجه دیدارمون و اتفاقاتی که بعدش افتاد اصلا راضی نیستم. شاید من یه آدم امل و سنتی و ظاهربین هستم که دل یکی رو بدجوری شکوند. آره فکر کنم همین بود. متاسفانه. این از اون گند هاییه که احساس می کنم زدم. با توجه به اخلاق تند و صریح و سخت گیرم یه چیزایی که برام تعریف نشده ان رو نمی تونم هضم کنم و دوست ندارم افراد نزدیک بهم هم هضمشون کنن و یه آب هم روش. کم کم سعی کردم تعدیلش کنم اما هنوزم سخت گیر و مقید و متوقع هستم و کاریش هم نمی تونم بکنم. این به معنای اصرار به کنترل آدم های دور ورم نیست بلکه به معنای علاقه ام به بهتر و بهتر شدن اونهاست و نه پسرفتشون. بگذریم.

بعد از اون دیگه فقط تو مجله می نوشتم و اونجا هم اومدن پیدامون کردن (گرچه تلاش خاصی برای پنهان شدن هم نکردیم!) و گاهی دوباره همون ماجراها تکرار می شد. اونجا هم چند بار ناگهان بهم خیلی زور میومد و مغزم از کار میوفتاد و می خواستم فقط در برم اما خب هر دفعه با کمک بچه ها بر می گشتم. هنوز هم دقیقا دلیل فحش ها وتوهین ها نمی فهمم. بعضی سکسی و گاهی کثیف می نویسن و فراخورش هم فحش می خورن که اونم کار درستی نیست. بعضی سیاسی می نویسن و با سلایق بعضی دیگه جور در نمیآد و از اونجایی که ما ایرونیا هر وقت منطقمون کم میآره چاک دهنمون رو باز می کنیم اونا هم فحش می خورن. اما اینکه ما نویسنده های روزمرگی هامون چرا فحش می خوردیم و می خوریم برای من معمایی شده!

الآنم گاهی با اینکه خیلی کم وبلاگ می خونم می بینم که چند تا چند تا به جون هم میوفتن و تا می تونن به همدیگه بار می کنن. هویت همدیگرو فاش می کنن و نمی دونم عکسای کثیف و تهوع آور با فوتوشاپ مونتاژ می کنن و توهین رو دیگه به نهایت معناش در حق هم تموم می کنن :((( به این و اون هم نامه می دن که آره من اینجا بی گناهم بیآین منو از دست نویسنده فلان بلاگ که تهدیدم کرده نجات بدین! این بازیا خیلی برام عجیبن. نمی دونم شاید بعضیا واقعا هیچ کار دیگه ای ندارن!

یه سری هم هستن که دیگه گاهی کاراشون افتضاحه. مثلا تلفن های مشکوک می زنن به بعضی و تهدیدشون می کنن یا از اطلاعات می ترسوننشون. یا چنان دروغ هایی پشت سر آدم در میآرن که پونصد تا شاخ رو سرت سبز میشه. می خواین یه نمونه اش رو که در مورد خودم بوده بهتون بگم که بفهمین چقدر مسخره است و چه راحت همه چیز به گوشمون می رسه. فکر کنم روز دوم شهریور بود که صبح یکی از دوستان بهم زنگ زد در طول مکالمه پیام هم بغل دستم ایستاده بود:

دوست عزیز: تو پنجشنبه احیانا یه مهمونیی نبودی؟؟
پینکفلویدیش: اممممممممم خب چرا! چطور مگه؟
- اونجا اممممممممم خبر خاصی بود؟؟؟
- یعنی چی دقیقا؟ خب عقد خورشید بود! با پیام بودیم.
- آهان. آخه می خواستم یه وقت ضایع نشده باشم!
- از چه نظر؟
- آخه یکی از بچه های وبلاگی امروز تو جمع می گفت که آره پنجشنبه یه مهمونی بودم توش پینکفلویدیش اومده بود با یه لباس افتضاحی و به طرز زننده ای با تمام پسر ها رقصید و می رفت تو اتاق و مست بود وحشتناک و منم گفتم چرت نگو اون شب ما با هم بیرون بودیم!! اونم هی می خواست کم نیآره حرفاش رو تکرار می کرد!!!!

خلاصه که دوستان میشینن داستان درست می کنن که من با لباس افتضاح به طرز زننده ای وحشتناک مست کرده بودم و قر می دادم! حالا من نمی دونم این داستان چه نوع احساس رضایت روانیی به این دوستان میده و کلا کار و زندگی ندارن اینا؟؟؟؟ خلاصه قیافه من دیدنی بود! تا یه چند ساعتی سگ شده بودم تا اینکه بالاخره پیام موفق شد بهم تفهیم کنه که حالا که چی؟! واقعا که چی؟ خیلی دوست دارم از اون دوستان عزیزم بپرسم که چی؟ این تازه یه نمونه اش بوده! حالا کم کم به بقیه اش هم می رسیم، فعلا خسته شدم و دوباره یادآوری شد و ناراحتم کرد :(

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر