۱۳۸۲ شهریور ۲۳, یکشنبه

اين يه ماهه خودم رو

اين يه ماهه خودم رو با آلبوم جديد Radiohead به اسم Hail to the thief خفه کردم! فکر کنم روزي حداقل ۱۰ بار از اول تا آخر سي دي ميره و دوباره شروع مي کنه به خوندن. شبها هم هدفون در گوش به برکت سي دي من خوشگلي که پيام جونم پارسال براي تولدم کادو داده تا صبح تام يورک عزيز در گوش من ضجه مي فرمايند! دست آقاي همسر خورشيد خانم درد نکنه که منو با اين سوغاتيه عاليش اينطور مفلوج ذهني کرده!

تو راه شمال دلم داشت قنج مي رفت که سي ديش رو بذارم تو ضبط ماشين و گوش بدم اما دلم براي مامان و بابام مي سوخت که مطمئنا تحمل ضجه هاي تام يورک رو ندارن! منهم که يه عادتي دارم و اگه بدونم همه اونقدر که من دارم از يه موسيقيي لذت مي برم باهام همراه نيستن خودم هم زهرمارم ميشه، پس هيچي :( البته يه جا تو يه ترافيک عجيب غريبي گير کرديم و بابا مامان پياده شدن برن قدم بزنن و منم فوري پريدم و سي دي هايده رو درآوردم و د برو که رفتي!

اول که حواسم نبود و تو حال و هواي خودم داشتم کيف مي کردم که يهو چشمم افتاد به قيافهء مردم تو ماشين هاي اطراف که باهم تو ترافيک گير افتاده بوديم! روسري که طبق معمول سرم نبود، يقهء مانتوم هم اهم اهم،‌ تپل هم که هستم، آرايش هم که داشتم، سبک موسيقي هم که ديگه نپرسين! خلاصه دوستان شديدا علاقمند شده بودند ببينن اين ديوونهه کيه تو ماشين نشسته با صداي ناله هاي يه نفر ديگه سرش رو تکون ميده! خدا رو شکر راه باز شد و همه رفتن و کار به جاهاي باريک نکشيد :)

بعدش هم سي دي رو عوض نکردم ببينم عکس العمل بابا اينا چيه. يه ربعي گذشت و به آهنگ We suck young blood رسيد. من جلو نشسته بودم بغل دست بابام و مامان و خواهرم هم عقب. از قصد به بابام نگاه نمي کردم و مستقيم به جلو خيره شده بودم:)) حواسم بود چند وقت به چند وقت از گوشه چشم نگام مي کنه. وسط هاي آهنگ بود که مامانم از پشت فقط گفت اين آقاهه حالش خوبه؟! :))))) بابام هم گفت اين آهنگ مخصوص آدم هاي.... نذاشتم حرفش تموم شه و شروع کردم به ارائهء بحث هاي فلسفي از همون نوعي که خورشيد خيلي دوست داره! خلاصه که آهنگ There there رسيد و من داشتم آسمون و ريسمون رو بهم مي بافتم که توجه کنين اين آهنگ الآن داره با اين ضرب ريتميکش ضربان قلب رو تداعي مي کنه. اگه يه کم از اين آهنگ بگذره من مطمئنم ضربان شما هم همينطور رفته بالا پايين!!!!!! در ضمن همه که نبايد چهچه بزنن وقتي متن آهنگي ايجاب مي کنه ناله هم مي کنن، حالا خب اينا آهنگاشون يه ذره بيشتر از بقيه ايجاب مي کنه!! خلاصه که بابام فقط همينطور سرش رو تکون مي داد که از صد تا فحش بدتر بود :) آخرشم افاضه فرمودم که نسل شما متاسفانه قادر به هضم کردن و لذت بردن از اين موسيقي نيست و با ناز و منت سي دي رو درآوردم و شجريان گذاشتم جاش و ساکت نشستم. رو که نيست ماشالله :)

راستي اين سفر شمال دومي با مامان، بابام و خواهرم خيلي خوش گذشت چون هوا سرد بود و بارون ميومد و رفتيم کلاردشت و من کمرم کمتر درد مي کرد و کهير نزدم و هوا شرجي نبود و ما بالاي يه کوه جلوي شومينه تيک تيک مي لرزيديم و همه جا مه ميشد عصر ها و از سه طرف در محاصره جنگل بوديم و تمام کلاردشت زير پامون بود و شب ها تا صبح با خواهرم غش غش زير ۵ تا لحاف مي خنديديم و از سرما دندونامون بهم مي خورد و هزار چم رو تو روشنايي روز ديدم و از لحظه لحظه اش لذت بردم و از رانندگي بابام و کنترلش در عين سرعت فوق العاده زيادش لذت مي برم. آب تو دل آدم تکون نمي خوره موقع رانندگيش با اينکه سرعت از ۱۰۰ پايين نميآد! خوشبختانه پيام هم همينطوره. (بزنم به تخته!)

به نظر من طرز رانندگي يه فرد خيلي از نکات شخصيتيش رو نشون ميده. من که خوشبختانه از بيخ عربم و انتخاب کردم که در اين هرج و مرج تهران به صندلي کنار يا پشت راننده بسنده کنم به جاي اينکه هي بخوام حرص بخورم که فلاني چرا پيچيد بيساني چرا نپيچيد و اين حرفا ميشينم و يا به راننده نگاه مي کنم (اگه بشناسمش و در حال حرف زدن باشيم) يا به در و ديوار شهر. فکر کنم اينم نشون دهندهء شخصيت فراري منه که تا مي بينم يه چيزي بر وفق مراد نيست پينک فلويديش ديدي؟ نديدي!

خب از موضوع پرت شدم طبق معمول. راستي دارم اينجا مي نويسم دوباره، با اينکه اين دقيقا همون کاريه که نبايد بکنم! چون هنوز هم تمام اون دلايلي که من رو از نوشتن اينجا بازميداشت نه تنها پابرجا هستن بلکه شدت هم يافتن! يکيش مثلا اينکه تا الآن که مامان پيام تمام مطالب پينکفلويديش رو خونده بودن و حالا هم مطمئنا از اين به بعد خواهند خوند! خيلي خوبه نه؟ همکارام هم مي خوندن و کلي آدم آشناي ديگه! ولي نمي دونم چرا انقدر اينجا رو دوست دارم و دلم مي خواد که زنده باشه.

در مورد آشنا ها هم خب اين خودش يه مزايايي داره و يه ضررهايي. يه ضررش اينه که نمي تونم همه چيز رو راحت بنويسم و گاهي که مثلا از دست يکي که اينجا رو مي خونه عصباني ام يا مي خوام هوار بزنم بايد حسابي خفه خون بگيرم! يه ضرر خيلي بدش اينه که نوشته هارو آشنا ها بخوان تجزيه تحليل کنن و بعد هم کلي نتايج جالب بگيرن که اون ديگه افتضاحه! سعي مي کنم از دست کسي ناراحت نشم که مجبور به سانسور خودم نشم. ولي شما رو به خدا اينارو فقط بخونين و برين و اصلا هيچ وقت نوشته هاي من رو تحليل و تفسير نکنين.

من اگه بخوام حرفي به کسي بزنم هميشه تو روش ميگم. اينو از هر کسي که من رو از نزديک ديده و آشناست بپرسين بهتون ميگه، پس خواهش مي کنم حرفاي من رو اينجا هيچکس به خودش نگيره. واي بسه ديگه، عجب مطلب مزخرفي شد اما فکر کنم لازم بود.

و اما مزايا!!!!!!! مزاياي بسيار دارد وبلاگ نگاري که ديگه الآن خيلي طولاني ميشه. دفعه ديگه بايد کلي به عقب برگردم. فکر کنم بيشترتون مي دونين من و خورشيد هر دومون به فاصله کمي ازدواج کرديم. بايد در مورد اونا هم بنويسم. کلي حرف هست. يادمه يه بار شبح ايميل داد و گفت داره در مورد ازدواج بحث مي کنه تو وبلاگش و گفت ماها هم بنويسيم و من مي خواستم در مورد psyche خودم و احساسم به ازدواج بنويسم. اون موقع ها که روحم هم خبر نداشت قراره اينطوري بشه اما خب طبق معمول فکر کنم يکي فحش داد و منم کم آوردم و در رفتم و نشد که بگم.

انشالله سعي مي کنم از امروز هر روز بنويسم. فعلا کمرم درد گرفت، برم لالا :)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر