۱۳۸۲ شهریور ۲۴, دوشنبه

خيلي خوابم ميآد و خسته

خيلي خوابم ميآد و خسته ام و وقتي به برنامه هام در چند روز آينده فکر مي کنم سرم سوووووووووووت مي کشه! ولي امشب خيلي خوش گذشت :) تولد احسان و پرستو جونم رو دور هم بوديم و کلي گفتيم و خنديديم. جمع عجيب غريبي هستيم که تقريبا دو ساله که تو سر و کله هم مي زنيم. اين دومين تولدي بود که براي احسان گرفتيم و مطمئنا از قبليه خيــــــــــــــــــــــــلي بهتر بود!!!

وسط سر و صداي بچه ها داشتم فکر مي کردم که سال ديگه چي؟ تولد خودم چي؟؟؟ اوه اوه! تازه دارم به اين فکر مي کنم که شايد ديگه اينارو اينطوري هفته اي يه بار نبينم و نتونيم هي با هم داد بزنيم و دعوا کنيم و دو ثانيه بعدش غش عش بخنديم! بابک مي پرسيد چرا چشمات امشب همش يه جوريه انگار پر اشکه؟ پيام هم اينو چند بار ازم پرسيد. نمي دونم! شايد چون گريه نمي کنم زياد ولي گاهي يه حالي هستم که قاعدتا هر آدم نرمالي بايد گريه کنه اما خب ما که اينجا در مورد... آخ آخ دارم دوباره خودزني ها رو شروع مي کنم! آخرش ختم ميشه به اينکه که يه بامزه پيدا ميشه که به ضايع ترين نحو ممکن همه حرفاي خودموني و رکم رو با فحش بهم برگردونه! بگذريم!

در هر حال مي دونم که دلم براي اين جمع تنگ ميشه، خدا مي دونه چرا اما ميشه! فکر کنم يه چيزي تو مايه هاي پتک خورده تو سرم که اين احساس رو دارم. تولدتون بازم مبارک احسان و پرستوي عزيزم :*

بازم نشد که اون چيزايي که گفته بودم رو بنويسم و الآن ديگه واقعا دارم از خستگي ميميرم و فردا هم روز غريبيست!! انشالله فردا!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر