۱۳۸۲ مهر ۳, پنجشنبه

از بعد از رفتن پيام

از بعد از رفتن پيام امشب اولين باریه که آرایش کردم!!! نمی دونم چرا اما اصلا کلا از خونه بیرون نرفتم اون هفتهء اول و بعدشم که دماغم رو عمل کردم و خب البته ربطی به هیچی نداره! اصلا نمی دونم چرا یهو توجهم به این موضوع جلب شد! هوس کردم یه متنی بنویسم یه کم فمنیست ها فحشم بدن :) آخه همیشه اینارو فحش میدن بذار یه بارم اونا فرصت داشته باشن! مممم نه ولش کن، بذار با همون ماجرای ازدواج فمینیستی و مهریه و اینا فعلا خوش باشن ؛) راستی واقعا پیام تو برای چی می خواستی به من مهریه بدی؟ ای مردسالاره بد!!!

فقط یه چیزی رو هی می خواستم بگم یادم رفته و اونم اینه که... خب اونم نمی گم چون بازم یه جوریه فحش خورش ملسه! آقا اصلا بگذریم!

امروز کلی فعالیت کردم و به خیالم که حالم دیگه کاملا خوبه پاشدم راه افتادم به کارام برسم پس همسر گرامی را آن لاین تنها گذاشتم که به کاراش برسه و خودم رفتم بیرون. اول می خواستم برم ابروم رو بردارم که خانومه لطف کرده بودن و تشریف برده بودن مسافرت پس این هیچی. بعد رفتم ببینم موسسه از شدت عصبانیت که من دیگه نرفتم حتی بگم دیگه نمی خوام بیآم حسابم رو مسدود کرده یا نه و دیدم نه بابا بیچاره ها حقوق اون نصف ماه آخر رو هم ریختن.

بعد رفتم قبض موبایلم رو بگیرم که با اینکه می دونم مهلت پرداختش گذشته اقلا ببینم چند بوده که جمعش رو با دفعه بعد می بینم یه وقت سکته نکنم اما آقاهه خیلی لطف داشتن و گفتن نمیدم قبضتو دیر اومدی! میگم آقای محترم شما این چسب هارو نمی بینین؟ (البته هیچ ربطی به دماغم نداشت چون باید اول شهریور می رفتم می گرفتمش اما خب اون موقع بنده در حال دلداری پیام بودم که اگه بابام بگه نه چی :) راستی چرا بابام نگفت نه؟ لعنت بر شیطون!

بعدش دیدم منکه اینهمه راه اومدم و الآنم جلوی خونهء مامان پیام هستم و دلم هم براشون تنگ شده و به احتمال زیاد کمک هم می خوان برم بالا. خلاصه رفتم بالا و عمه پیام رو دیدم :) خیلی جالب بود. تا به حال حراجی نرفته بودم وقتی مردم میآن برای خرید. قیمت یه چیزی مثلا ۹۰۰۰ تومن بود خانومه می گفت ۵۰۰۰ تومن نمیشه!!!؟ ۶۰۰ رو ۲۰۰ می خواستن. ۳۰۰۰ رو ۵۰۰! همه چیزا واقعا نو بودن ولی به قول حاضران دیگه آتیش به ماله و گاهی سرشون که شلوغ میشد و خسته شون می کردن تخفیف های همین مدلی رو می دادن که فقط اون شخص بذاره بره!

یه جاهایی دیگه من غیرتم به جوش اومد و چند تا چیز رو مقاومت کردم تا درست پولش رو بدن. داشتن از خستگی صاحب خونه و شلوغی سواستفاده می کردن :( عجب کار اعصاب خوردکنی ایه! در عین حالی که زندگیت رو داری می فروشی و از یه چیزایی که باهاشون خاطره داری باید دل بکنی باید با مردم چونه بزنی که ای بابا خانوم اقلا یه چیزی بگو بگنجه!

دوباره خونریزی شروع شد. هی من دستمال می گرفتم زیرش و اینم هی میومد! دیدم نخیر مثل اینکه زرت اینجانب کماکان قمصور می باشد و بهتره برم بشینم تو همون خونه تا پس نیوفتادم. خلاصه یه کم پهلوشون بودم تا وقت ناهار شد و خلوت شد و بعد اومدم خونه و افتادم. خیر سرم می خواستم بعد از دو هفته برم پهلوی بچه های تهران اونیو :( اما تمام تنم یخ کرده بود و می ترسیدم حالم بد شه یا دوباره یهو خونریزی شروع بشه بیرون. فقط زنگ زدم اقلا با سهیل یه کم اختلاط کردم و دلم وا شد :) این یادداشت های کافهء سهیل رو می خونین؟ بخونین خیلی باحالن و کلی اطلاعات در مورد رستوران ها و کافی شاپ های تهران گیرتون میآد. پیشنهاد می کنم آرشیوش رو حتما یه سری بزنین ؛)

حالا شب شده و من باید برم مهمونی. آرایش اون بالا هم مال این بود. خونهء یکی از دوستان قدیمی مامان بابام که از بچگی من رو خیلی دوست داشتن. خبر نداشتن که من ازدواج کردم چون ما کلا به آدم های زیادی نگفتیم، نمی دونم دقیقا چرا اما فکر کنم چون هنوز وقت نشده! حالا جالب اینجاست که پسرشون که در کانادا زندگی می کنه در اینترنت(!) خونده که من ازدواج کردم و به اینا در ایران خبر داده که آره فلانی هم که عروسی کرد! مامانش هم به بابابم زنگ زدن گفتن به به دستتون درد نکنه! خلاصه که حالا امشب داریم میریم اونجا و امیدوارم دستمال کاغذی زیاد داشته باشن برای وقتی که دوباره شیر دماغ اینجانب نشتی میده! فکر کنم به هوای تهران حساس شدم!

حالا یه نکتهء جالب دیگه اینجاست که این خانومی که الآن داریم میریم خونشون و به احتمال زیاد پسر محترمشون هم الآن دارن این سطور رو می خونن (سلام سامان جان :) هوا اونورا چطوره!!!؟ کار و بار خوبه؟ یه ایمیل تبریک هم می دادی بد نبود ها!) یه عادت خیلی بدی دارن که از بچگی من رو خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی دوست داشتن! مخصوصا گوشت بدن من رو خیلی دوست دارن! یادتونه یه بار همون اولا یه متنی در مورد تپل بودنم نوشته بودم و گفته بودم یکی از مضراتش اینه که میچلوننت؟ خب این خانم عزیز هم به این موضوع شدیدا علاقه دارن و من هنوز که هنوزه با این هیکلم باید از دست ایشون دور اتاق بدوم و در برم پشت مادرم قایم بشم، نظرتون چیه؟! خیلی خوبه نه؟

کاش اقلا فصل دیگه ای بود که با یه کت چرمی، کرباسی می رفتم بلکه کمتر درد بگیره!! خدا به خیر بگذرونه :((

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر