دو روزه که میرم سر کار و خب انقدر کار دارم وقتی می رسم خونه که دیگه به وبلاگ نمی رسه :( خسته ام الآن خیلی ولی سعی می کنم بنویسم تا جایی که بتونم.
دیروز با اینکه آژانس رزرو کرده بودم آژانس نداشت و دیر رسیدم سر کار! فکرش رو بکنین اولین روز کار با تاخیر! ولی خب نمی دونم چرا اینا هم هنوز هیچی نشده عین بقیه الکی منو زیادی تحویل می گیرن! مدیر عامل شرکت گفت اصلا خودت رو اذیت نکن صبح ها چون می دونم شلوغه و اینجا هر وقت برسی مشکلی نیست! خب این از این فقط نمی دونم چرا به بقیه می گفتن که باید ساعت هشت و نیم اونجا باشن!! به من چه؟ لابد اونا خونشون از من کمرنگتره!
بعدشم اون آقا انگلیسیه اومد و کارم شروع شد. یه پروژه است که تا آذر طول می کشه به احتمال زیاد. راستش چون قبل ازدواجم با اینا حرف زده بودم برای کار بهشون نگفتم که دارم میرم و حالا تو این فکرم که اگر ویزا احیانا قبل از تموم شدن این پروژه اومد باید چکار کنم؟ بعدش تازه اینا دارن با خاطر آسوده از اومدن من هر کی که انگلیسیش بده رو میندازن بیرون!!! دو نفر تلفات روز اول بود. اول نفهمیدم چه خبره بعدش رییس گفت که اینا حرف های انگلیسیه رو نمی فهمیدن و اونم خب ممممممممم
هیچی دیگه فکر کنم وقتی بهشون بگم دارم میرم با میز بکوبونن تو سرم! از صبح تا شب جلسه دارم یا تو دفتر یا تو شرکت های دیگه. کار جالبیه و کلی با سیستم فکری من می خونه خوشبختانه مخصوصا بخش جلسه ایش. چون همیشه تو جلسات و وسط همفکری با دیگران می تونم به بهترین نتایج برسم و مغزم کلی خلاق میشه :) کار تبلیغات اونم برای شرکت های خارجی فکر کنم وقتی برم کلی به دردم بخوره.
دیروز رفتم دکتر مماخم :) دعا می کنم از ته قلب که هیچ وقت حالتون مثل حال دیشب من نباشه :( خیلی خسته بودم وقتی رسیدم دکتر و اونجا هم کلی معطل شدم و فشارم هم زیر صفر بود فکر کنم. خیلی هم درد داشتم و هر چی مسکن می خوردم انگار نه انگار :(( خلاصه آخرش وقتی نوبت من شد و رفتم تو شروع کردم غرغر که این چرا انقدر ورم داره اونم فوری یه نسخه نوشت و گفت برو همین الآن بخر بیآر!
با اون حالم هی از پله بالا پایین رفتم تا بالاخره از داروخانهء یه بیمارستانی خریدم و برگشتم مطب. از همه جا بی خبر که ایشون چه خوابی برای بنده دیدن! هیچی جاتون خالی دیدم آمپوله! دستیارش سه ساعت داشت تکونش می داد و آمادش می کرد و بعدشم گفت که خودم باید برات تزریق کنم! داشتم همش با خودم فکر می کردم این چرا انقدر اصرار داره خودش تزریق کنه؟! بعد یه خانومی که بیرون نشسته بود گفت واااااااای آمپول داری؟
- بله.
- اوخ اوخ حیوونکی!!!
- چرا؟
- اه! نمی دونی مگه چطوری تزریق می کنه؟
- نه!
- تو دماغت!!!
- شوخی می کنین؟؟؟
- نه عزیزم!
و بعدش چند نفری شروع کردن نچ نچ کردن و دل سوزوندن برای من! کلا هیچ وقت تو مطب یا بیمارستان با آدم ها حرف نمی زنم چون همینطوری خودم به اندازه کافی بدبختی دارم دیگه شنیدن حرفای اینا که بیشترش هم از سر شکمشون و بدون اطلاعات کافی در مورد پزشکیه آدم دچار حالت تهوع و دل ضعفه میشه از شدت اضطراب! خلاصه این خانوم اینو گفت ولی من سعی کردم به روی خودم نیآرم که چی گفته!! صدام کرد تو اتاق پانسمان و خوابیدم رو تخت. طبق معمول یه گند گفتاری هم زدم D:
- آقای دکتر شما می خواین کار بدی بکنین؟!
یه نگاهی بهم کرد و گفت:
- نه عزیزم من کارای بد نمی کنم!!!
فهمیدم چه گندی زدم!
- نه منظورم اینه که این تزریق چطوریه؟ خیلی دردناکه؟ این خانوم ها بیرون یه چیزایی می گفتن!
- نه شما خیالت راحت باشه. چشمات رو ببند.
- جدا؟
- بله جدا!
خلاصه خرم کرد ولی چشمام رو نبستم. اصلا مگه میشه من، پینکفلویدیش، چشمم رو ببندم؟ فضولی دقم میده! ولی کاش بسته بودم :( ایشون سرنگ به دفعات متعدد که فکر کنم از ۱۰ بار متجاوز بود در اقصی نقاط دماغ بنده فرو کردند و بیرون آوردند، فرو کردند و بیرون آوردند!! انقدر مزه بدی تو دهنم بود و انقدر شوکه شده بودم که اصلا نمی دونستم چی بگم!
حالا تو این هیری ویری دستیار دکتر یهو منو شناخته!
- ااااااه! تو ... نیستی؟ تو دانشگاه آزاد؟ هم دانشگاهی من بودی، نه؟ سال ۷۶؟
از همون روز اول شناخته بودمش اما هی به روی خودم نمی آوردم چون اون موقع ها خیلی به نظر من جواد بود و یه دوست داشتم که چشماش چپ بود و عاشق این بود و باهاش دوست هم شد ولی انقدر دیوونه بازی درآورد که بهم زدن و دختره مدت ها مخ من بدبخت رو کار می گرفت که تو برو باهاش حرف بزن؟! یا به نظر تو خیلی خوشتیپ نیست؟ خیلی خوشگله نه؟!!!! منم فقط لبخند می زدم،چی بگم خب؟! خلاصه که یهو ایشون یادش اومد. البته الآن باید بیآین ببینینش! هه هه. آقا با کراوات همچین خوشتیپ میشینه پشت میزش و کلی فرق کرده.
- اگه زودتر فهمیده بودم می گفتم آقای دکتر یه دماغ اختصاصی برات درست کنه! هر هر هر
به روی آب بخندی بامزه! من دارم اون زیر از درد قلپ قلپ اشک می ریزم آقا برای من حرفای کمیک می زنه! لابد انتظار هم داره بعد از آشنایی دادن بپرم ماچش هم بکنم با قاه قاه به حرفاش بخندم! خلاصه که انقدر گریه کردم زیر دست دکتر که سردرد گرفتم :( بالاخره تموم شد ولی من نمی تونستم پاشم! کمکم کردن اما داشتم میوفتادم! بردنم بیرون و رفتن برام آب آناناس و کیک خریدن که فشارم یه کم بیآد بالا. دوباره شده بودم فریزر :(
تنها رفته بودم و حالا هی اصرار داشتن که بیآن برسوننم. منم گفتم به هیچ وجه! آژانس بگیرین. خلاصه ساعت نه شب له و لورده رسیدم خونه و مامانم دیگه داشت از نگرانی سکته می کرد (خدا نکنه!). روز بدی بود دیروز و خیلی سخت گذشت اما امروز بهتر بود. از صبح که رفتیم جلسه یونیسف و بعدش که برگشتیم دفتر کامپوتر من خل شد و مسئولش گفت که باید تمام ویندوز دوباره نصب شه. منم که بام فشارم افتاده بود پایین و درد داشتم خیلی ریلکس رفتم پیش مدیر عامل.
- کامپیوتر تا یک ساعت و نیم دیگه آناده نمیشه و من تا فراموش نکردم می خوام صورتجلسه رو گزارش کنم. میرم خونه رو کامپیوتر خودم کار می کنم.
فکر کنم توجه بود که این یک اجازه گرفتن برای رفتن به خونه نیست بلکه فقط دارم بهشون اطلاع میدم پس دید سنگین تره که فقط بگه:
- آره آره حتما. بذار برات آژانس بگیرم.
- ممنون.
هیچی ساعت دو رسیدم خونه ولی واقعا بعد از خوردن مسکن و یه کم استراحت تا الآن داشتم کارا رو می کردم. کلی وقت گرفت چون هم باید به انگلیسی برای خودمون و یونیسف می نوشتم هم به فارسی برای دوستانی که انگلیسی بلد نیستن در ادارت دولتی! الآنم مثلا نمی خواستم خیلی بنویسم انقدر شد! ای خدا این کرم وبلاگ چی بود به جون ما انداختی که با این همه خستگی بازم از رو نمیریم! تنها نکتهء مثبت این دو روز حرف زدن با پیام بوده که بهم انرژی میده :*
شبتون به خیر، خوابای خوب خوب ببینین و انشالله هیچ وقت مریض نشین :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر