۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۶, شنبه

untitled

خودمونیما اگه آدم بخواد با خودش روراست باشه باید تایید کنه که آدمی حیوانِ عجیبی‌ست! اینکه می‌گن تفاوت انسان و حیوان داشتن عقل و فکره شاید بیشتر باعث نابودیه ماست تا برتری‌مون! چون اگه نمی‌تونستیم فکر کنیم لابد به فکرِ کشتن و آزار دادن و پدرسگ‌بازی درآوردن هم نمی‌افتادیم دیگه، مگه نه؟! همین فکرِ لعنتیه که بدبخت‌مون کرده! اینکه هم فکر خوب داریم و هم بد هیچ راه حلی ارایه نمی‌ده و فقط بیان یه مشاهده است! خب آره هم فکر خوب داریم هم بد اما مشکل اینجاست اون فکر بدا معمولاً گند می‌زنن به هر چی فکر خوبه!

یه روایت از هبوط آدم و حوا اینه که سیبی که خوردن در اصل سیب دانایی و بود و همین بدبخت‌شون کرد و از بهشت رونده شدن. گفته می‌شه تا اون موقع هر دو لخت بودن و بعد از خوردن سیب یهو به این موضوع توجه کردن که لختن و خودشون رو از شرم پوشوندن! اه لعنتی! همون شرم یعنی شروع کردن به فکر کردن که اووووووووووه اینو ببین!! مرده‌شورِ هر چی فکر و دانایی و شعور و عقلِ ببرن که هر چی می‌کشیم از دست همیناست!

دیدین اینایی که همش در حالِ تفسیر کردنِ حرفاتونن؟ هر چی می‌گین می‌گن آهان تو منظورت اینه که اینو می‌گی؟ اینا همش مالِ اون عقلِ خره که داره اضافه‌کاری می‌کنه! دیدن اینا که فکر می‌کنن خیلی خدا هستن و باید حال بقیه رو بگیرن؟ کلمه‌ی کلیدی اینجا فکر بود! مثلاً هیتلر نشسته با خودش فکر کرده بابا من و هم‌نزادیام خیلی خداییم یه حالی از بقیه بگیریم! یا بوش با خودش می‌گه من می‌دونم دموکراسی واقعی چیه برم خاورمیانه رو به زور دموکرات کنم! البته این مرتیکه که خرتر از این حرفاست که خودش از این فکرا بکنه و اونایی که دارن در اصل به جاش فکر می‌کنن دنبالِ چیزایِ دیگه‌ای هستن اما اینو به این مترسک می‌گن که راش بندازن.

این وسط با افکارِ یه مشت آدمِ خرِ سیب خورده یه مشت آدمِ سیب خورده‌ی دیگه الکی الکی می‌میرن و آخرم معلوم نمی‌شه اصلاً از اول اومده بودن اینجا چه غلطی بکنن و این دورِ باطل هی ادامه داره و هی می‌زاییم و هی می‌میریم که چی بشه من نمی‌دونم! اصلاً چرا بینِ این همه تیکه‌های معلق تو این خلا خوفناکِ چرا فقط دورِ این گردالی این جو اینطوری درست شده که هوا باشه و جلوی اشعه‌های بد رو بگیره و این همه موجودات از کدوم گورستونی اومدن اینجا؟!

سعی عقلِ ناقص انسان برای توضیح همه‌ی اینا بیشتر شبیه یه جکه! بعد از هزاران سال جون کندن و زور زدن هنوزم برای خودشون داستان تعریف می‌کنن و این و اون رو می‌پرستن! حالا این هیچی، سر اینکه چه داستانی رو بیشتر می‌پسندن و می‌پرستن با هم بکش بکش هم راه می‌اندازن! به خودشون این اجازه رو می‌دن که جای بقیه هم فکر کنن، آخه خیرِ سرشون فکرای خودشون خیلی لعبت بوده! یکی نیست بگه تو خودتم ول معطلی بابا جان! ببینین اگه دانایی و عقل نبود آدما به این فکر نمی‌افتادن که چنین مزخرفاتی رو به هم ببافن و اعتقادات داشته باشن و سرش همدیکه رو بکشن.

اصلاً کشتن یعنی چی؟ اینم یه مفهومه که آدما بعد از اینکه دیدن یکی افتاده و دیگه کاری نمی‌کنه اختراع کردن و بعداً دانشمندانِ متفکر لطف کردن با دانایی‌شون توضیح دادن که مردن یعنی قلبت دیگه پمپ نمی‌زنه. یکی نیست از این دانشمندانِ محترم بپرسه اصلاً از اول چرا پمپ می‌زد و چطوری شروع کرد پمپ زدن که حالا شما کشف کردی دیگه نمی‌زنه پس مرده؟ اومدیم و مثلاً الآن من پمپ رو از کار انداختم کیه که به من با قاطعیت و مدرک بگه بعدش چی می‌شه؟ از این داستان‌های مسخره‌ی بی‌پایه و متناقض نه که هی به خوردِ خودمون می‌دیم که یه توضیحی داشته باشیم، یه جواب درست حسابی...

خب اینم سوپاپِ امروز. اومدم وبلاگ بنویسم اینطوری شد شرمنده! گفته بودم که اینجا که میآم یه چیزی بنویسم یهو یه چیزایی می‌زنه بالا. اینا تایپ شدن و از سیستمِ مغزِِ بیمارم ریخته شدن بیرون. حالا برم یه فکری به حال ناهار بکنم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر