۱۳۸۵ فروردین ۱۹, شنبه

آشفتگی‌های یه ذهن مریض

وقتی که بالاخره وقت می‌کنم بشینم پای کامپیوتر انقدر چیز هست که می‌خوام بخونم و ببینم که هی نمی‌رسم وبلاگ بنویسم. امشب هم داشت همین‌طوری می‌شد اما شانس آوردم پیام کاری با کامپیوتر نداشت و مشق و طراحی نداشت پس با خیالِ راحت اول کلی وب‌گردی کردم و بالاخره رسیدم به بلاگیدن! هه هه همین الآن که این جمله رو تایپ کردم پیام اومد گفت برای پروژه‌ی بعدیش باید بشینه پای فوتوشاپ!!! البته گفتم بذار من چهار کلمه بنویسم و فعلاً داره کارهای دیگه‌اش رو می‌کنه.

الآن پیام بالاخره این فرصت رو پیدا کرده که رو درسش که خیلی هم دوسش داره تمرکز کنه و فقط پاره‌وقت کار کنه و در عوض تمام وقت بره کلاساش رو زودتر پاس کنه. داره سعی می‌کنه هر چی که می‌تونه تو کالج واحدهاش رو برداره که نزدیکِ خونه‌مونه. خیلی مسخره است نشستیم گشتیم ودیدیم که دور و ور ما تو دانشگاه‌های بزرگ سن دیه‌گو رشته‌ی معماری نیست!! خیلی عجیب ومسخره است. نه UCSD و نه UCSM که تو شهر خودمونه این رشته رو ارائه نمی‌دن و حالا این واحدهاش رو تا جایی که بشه اینجا می‌گیره بعدش باید فکر کنم درس‌های تخصصی‌ش رو تو دانشگاه پامونا که ۱۰۰ مایل باهامون فاصله داره بگیره!

من هم که سرم حسابی به کارم گرمه. شب‌ها که می‌آم انرژی کارِ خاصی ندارم و بیشتر با پیام فیلمی می‌بینم و یا دراز می‌کشم کتاب می‌خونم تا اونم به درساش برسه. با پیشو هم کلی حال می‌کنم، خیلی دوست‌داشتنی و نرم شده! می‌آد می‌شینه رو پامون برامون پِرپِر می‌کنه و دل‌مون رو آب می‌کنه. نمی‌دونم بچه داشتن هم همینطور شیرینه یا نه اما اینطور که تجربه‌ی بقیه رو دیدم بچه تا وقتی بچه است شیرینه و زبون که باز کرد و راه افتاد و نوجوون شد دیگه می‌شه دشمنِ جونِ آدم! خوبیِ پیشو اینه که قرار نیست دورانِ بلوغش منو آزار بده :))

تو کارمون یه حسابدار داشتیم که شدیداً بی‌تعادل بود رفتارش. یه روز می‌اومد مثل شتر کار می‌کرد و می‌پرید بالا پایین و وراجی می‌کرد و یه روز می‌اومد محل سگ به هیچکی نمی‌ذاشت و جوابِ سلامِت رو هم نمی‌داد! من فکر می‌کردم شاید با من مشکل داره، آخه کلاً آدمِ خیلی راحتی نیستم برای رفیق‌بازی و روابطِ خاصی که دخترا معمولاً سرِ کار با هم دارن (مثلاً بشینم یه کم غیبت کنم و الکی به رییس‌مون فحش بدم و از زیر کار در برم).

تو ایران هم خیلی‌ها باهام مشکل داشتن؛ اون مدت که سوپروایزر بودم نه تنها به خاطر سن کمم بلکه به خاطر اینکه کار رو جدی می‌گیرم و انتظار دارم همه به اندازه‌ی خودم وسواس و احساس وظیفه داشته باشن خیلی طرفدار بینِ دوستانِ آسون‌بگیر و لاابالی نداشتم. می‌دونم کار کردن با من یه کم سخته مخصوصاً که الکی تو روی مردم نمی‌خندم و پشت‌شون صفحه بذارم... خلاصه که این یارو عجیب غریب بود حالت‌هاش. بعد یه مدت بقیه بهم گفتن این معتاده! یه دختر فوق‌العاده باهوشه یارو ۲۸ ساله! همسنِ خودمه! اول باورم نشد اما دیدم که آره واقعاً تمامِ نشانه‌ها رو داره و ماشالله معتاد و مودی دور و ورم زیاد بوده و کارشناسم!

اخراجش کردن چون نمی‌تونست از پس کارش بربیآد و حضورش شدیداً آزاردهنده شده بود برای همه. دلم براش می‌سوزه و نمی‌فهمم که یه آدم باهوش چطور می‌تونه انقدر احمق باشه! در مورد عَموم و برادرم هم البته دقیقاً همین فکر رو می‌کردم. در مورد یه سری از دوستام که اینکاره بودن هم همین‌طور. نمی‌دونم چطور آدم‌هایی به این باهوشی نمی‌فهمن که اون احساسِ ناشی از مواد فقط یه توهمه که ارزش دردِ بیرون اومدن ازش رو نداره. موادمخدر همیشه آزارم می‌داده و کودکیم با دیدنِ تریاک کشیدنِ بابابزرگم و تاثیرِ مرگ‌بارش رو بقیه‌ی اعضای خانواده کدر شده... نمی‌دونم می‌فهمین چی می‌گم یا نداشتین تجربه‌ش رو و یا خودتونم به قول معروف اهل های شدنین اما باورکنین دردناکه و ضربه‌ای که به اطرافیان‌ زده می‌شه خیلی عمیق‌تر و فجیع‌تر از اون لذتِ کوتاه و دروغینه.

اصلاً نمی‌دونم چی شد یهو اینا رو گفتم، فکر کنم رو ذهنم سنگینی می‌کرده و خودم هم حواسم نبوده. شاید هم به خاطرِ اینه که یاد برادرم افتادم و دردی که یهو تو سینه‌ام تیر می‌کشه وقتی بهش فکر می‌کنم و اشک‌هام که همین‌طوری می‌آن. لعنتی تموم‌شدنی نیست...

وبلاگ همون‌طور آپدیت نشده می‌موند بهتر بود نه؟ تا شما باشین که هی نیآین بگین بنویس بنویس! ولی جداً وقتی می‌نویسم، تازه یه چیزایی انگار از یه جایی تهِ دلم و ذهنم دهن باز می‌کنن و می‌گن «هی ما اینجاییم و تو نمی‌تونی تا آخر عمرت قایم‌مون کنی، باید باهامون دست و پنجه گرم کنی تا از پس‌مون بربیآی» این وبلاگ هم شده یه جور سایکوتراپی برای ما! تا جلسه‌ی بعدی خدانگهدار.

۲۰ نظر:

  1. 1) 100 مايل چند كيلومتره؟!
    2) سايكوتراپي يعني چي؟!

    پاسخحذف
  2. سلام
    سال نو مبارك. سال خوبي داشته باشيد. مايل به تبادل لينك هستيد؟ اسم وبلاگ من عكاسي با سرعت بالا است.

    پاسخحذف
  3. هورا! دلم لک زده بود برای نوشته هات...

    پاسخحذف
  4. سال نوت مبارك
    در مورد اين مسئله زياد نارحت نباش خيلي از خانواده ها بارش رو بدوش مي كشند.

    پاسخحذف
  5. همينجوری الكی بهت لينك دادم. من خيلی مودبم بايد حتما ميگفتم. ;)

    پاسخحذف
  6. it is so sad. ama too iran taghriban hame in dard ro mishnasan,har kasi ham 1 tajrobey e talkh o narahqat konande mishnase azash.
    dar zemn mitoonam link e shoma ro dashte basham too blogam?

    پاسخحذف
  7. eee psycho chi chi ke gofti yaaaniii che?a
    dar zemn ye nega be blogrollinge sharif bendazin yek bandeye haghiri be name Wish mibini ,... jash avaz shode aziz e jan
    rafte inja www.linus.blogfa.com
    dar zemn vaghti migim benevis digee naz nakon :P

    پاسخحذف
  8. به به!...شيده درخشان بالاخره بر ما تابيد!و البته در آخر اين پست نويد يك غيبت كبري ديگر را به ما داد!...
    باشه بابا عيب نداره!...عادت كرديم!...
    راجع به اين پستت هم چيزي نميگم بار اول كه خوندم ميخواستم بنويسم بعد ديدم چون حالم خيلي بده ننويسم بهتره!...ولي در كل بوي خوش پينكفلويديشي ازش به مشام ميرسيد و نوستالژي را ناب بر ما وزيد!...(لحنش و رئاليسمي موضوعش روميگم)...
    ديگه دلم شور اين جنگو ميزنه خيلي زياد!...و اون كارتوني كه نيويوركر واسه مقاله هرش تو صفحه اولش گذاشته دقيقا عين كابوس منه ازين جنگ!...يه گنبد كه افق آسمون بالاش از هواپيماهاي مهاجم سياه شده!...
    بابا تو اين وضعيت از "خبرگزاري واحد سنديه گو" (!) هم كه هيچ خبري نيست!...حياتي ترين كار اينه كه موضع رسانه ها و جو عمومي ايالات متحده رو در قبال حمله احتمالي واسه ما گزارش كنيد.
    ...
    واقعا نميدونم وقتي دوربين مدار بسته و نظارت مستمرهست تو تموم اين تاسيسات، آژانس هم هيچ گزارشي مبني بر بالا رفتن درصد اورانيوم نداده اينا چرا ميخوان به ما حمله كنن؟؟؟
    ....
    * راستی یادته چقدر روزهای اعتصاب غذای گنجی ناراحت بودی؟؟!...حالا وقتی آدم میبینتش با اون خنده زلال و پر انرژی بین بچه های بلاگر وایساده واقعا کلی انرژی میگیره و قوی تر به استقبال آینده میره!

    پاسخحذف
  9. خانوم شوما همون گاه گاه هم که می نوشتی ترک کردی، فکر کردیم حسابی غرق کار و زندگی شدی.. روزمره هات همیشه حرفی برای خوندن دارند. پس دور نباش. از شیده چهار سال پیش کلی تفاوت ها میشه دید حتی با این چند خط... مهم ترینش همین خالی شدن های ته دل هست و بس. شاد باشی عزیز

    پاسخحذف
  10. سلام.
    از اين ياشاي اسكورپيو چه خبر...مدتهاست كه نيستش

    پاسخحذف
  11. آره بنويس :) خوبه :)) ولي آخرش خودزني نكن..

    پاسخحذف
  12. سلام
    من فكر مي كنم دو قشر بيشتر از ديگران دچار اعتياد ميشن. يكي كسايي كه خيلي ميفهمن و يكي كسايي كه اصلآ نمي فهمن... يا حق!

    پاسخحذف
  13. حتماً با هوش ها، با هوشی کرده اند که....

    پاسخحذف
  14. اره .. با همه نوع ضربه آشنایی دارم .. دارم واسه سالای بعدم نفرت جمع میکنم و تجربه / بنویس چون مث همیشه خوندن داری ..

    پاسخحذف