Human Rights
برای آگاهی دادن در موردِ وضعیتِ اکبر گنجی
۱۳۸۴ خرداد ۸, یکشنبه
۱۳۸۴ خرداد ۷, شنبه
اسبابکشیِ پایانناپذیر
به طرزِ وحشتناکی در حالِ اسبابکشی هستیم و احساس میکنم که هیچوقت تموم نخواهد شد! حتی نرسیدم بیآم و بگم که بیست و دومیش هم گذشت :)
پنجشنبه وسایل برقیِ نومون رو آوردن :) خیلی آشپزخونهی کوچولومون خوشگل شده و همش به خاطر سلیقهی عالیِ پیام جونمه :X
خونه آماده است اما بستنِ وسایلمون تو این یکی خونه چقدر کارِ مزخرفیه!!!! هر چی میکنم تو جعبهها بازم مونده! عجبا! حالا الآن از سرِ کار اومدم و پیام هم ۲ ساعتِ دیگه میآد، فعلاً میخوام یه سری چیزای سبک رو خورد خورد تنهایی ببرم تا پیام هم بیآد و یه چیزایی رو دونفره ببریم. دوشنبه هم یه وانت میگیریم و تخت و وسایل اتاق و مبلها کارتنهای سنگین و گنده رو میبریم.
لطفاً دعا کنین که من چیزی نشکونم که دستِ به شکوندنم بدجوری خوبه D:
فعلاً بایبای تا از خونهی جدید برسم که بنویسم ؛)
پنجشنبه وسایل برقیِ نومون رو آوردن :) خیلی آشپزخونهی کوچولومون خوشگل شده و همش به خاطر سلیقهی عالیِ پیام جونمه :X
خونه آماده است اما بستنِ وسایلمون تو این یکی خونه چقدر کارِ مزخرفیه!!!! هر چی میکنم تو جعبهها بازم مونده! عجبا! حالا الآن از سرِ کار اومدم و پیام هم ۲ ساعتِ دیگه میآد، فعلاً میخوام یه سری چیزای سبک رو خورد خورد تنهایی ببرم تا پیام هم بیآد و یه چیزایی رو دونفره ببریم. دوشنبه هم یه وانت میگیریم و تخت و وسایل اتاق و مبلها کارتنهای سنگین و گنده رو میبریم.
لطفاً دعا کنین که من چیزی نشکونم که دستِ به شکوندنم بدجوری خوبه D:
فعلاً بایبای تا از خونهی جدید برسم که بنویسم ؛)
۱۳۸۴ خرداد ۱, یکشنبه
۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه
پیـــــــشولک :)
خب حالا وقتشه که در موردِ بچهمون براتون بنویسم!! ما یه پیشیِ ملوس رو به فرزندی قبول کردیم و از پنجشنبه آوردیمش خونه :) اسمش رو گذاشتیم پیشو D: خیلی خوردنیه و گفتم چند تا عکسش رو هم بذارم شما هم با بچهمون آشنا بشین :) البته عکسا خیلی خوب نشدن چونکه شیطونک هی وول میخوره و نمیشینه مثلِ بچهی آدم که ازش عکس بگیرم!

همون موقع که گرفتیمش رفتیم براش کلی خرید کردیم و حالا یه روز باید با هم ببریمش برای اولین بار دکتر که یه سری واکسنها رو بزنه و سوالام رو هم بپرسم ازش. پیام خیلی اهلِ گربه نیست اما چون میدونه که من خیلی پیشی دوست دارم وقتی گربهی همکارش زایید پیشنهاد کرد یکیشون رو بگیریم :X البته حالا خودشم حسابی دوسِش داره :)

خیلی بامزه است تا موقعی که پهلوش نخوابم نمیخوابه و وقتی شبا میریم بخوایم و در رو میبندیم که نیآد، پشت در وایمیسه و یه بند میو میو میکنه تا بالاخره دلمون آروم نگیره بریم یه کم باهاش بازی کنیم و بخوابونیمش و یواشکی برگردیم ؛) مامانِ من شدیداً مخالفِ نگهداری هر نوع حیوونی تو خونه بود و به غیر از ماهیّهای برادرم یادم نمیآد حیوونِ زندهی دیگهای خونهمون اومده باشه. ولی من همیشه خیلی حیوون دوست داشتم. البته فکر کنم مامانم بیشتر نگرانِ این بود که حیوونه بمیره و ما افسرده بشیم!

خلاصه که تجربهی خوبیه و کلی دارم باهاش کیف میکنم. چند روز دیگه هم خونهمون رو رنگ میزنن و بعدش هم موکت و اینا و آخر این ماه اسبابکشی میکنیم. این اولین اسبابکشیِ من خواهد بود و خیلی نگرانم که چکار باید بکنم! آخه وقتی یه سال و خوردهایم بوده رفتیم اکباتان و همیشه هم اونجا بودم و با سه تا چمدون اومدم اینجا و حالا نمیدونم این همه خرت و پرت رو چطوری باید برد خونهی جدید! خدا رو شکر که پیام تا به حال چند بار این کارو کرده و انشالله که اون میدونه چی به چیه!

خب من برم یه کم با پیشو بازی کنم D:


همون موقع که گرفتیمش رفتیم براش کلی خرید کردیم و حالا یه روز باید با هم ببریمش برای اولین بار دکتر که یه سری واکسنها رو بزنه و سوالام رو هم بپرسم ازش. پیام خیلی اهلِ گربه نیست اما چون میدونه که من خیلی پیشی دوست دارم وقتی گربهی همکارش زایید پیشنهاد کرد یکیشون رو بگیریم :X البته حالا خودشم حسابی دوسِش داره :)

خیلی بامزه است تا موقعی که پهلوش نخوابم نمیخوابه و وقتی شبا میریم بخوایم و در رو میبندیم که نیآد، پشت در وایمیسه و یه بند میو میو میکنه تا بالاخره دلمون آروم نگیره بریم یه کم باهاش بازی کنیم و بخوابونیمش و یواشکی برگردیم ؛) مامانِ من شدیداً مخالفِ نگهداری هر نوع حیوونی تو خونه بود و به غیر از ماهیّهای برادرم یادم نمیآد حیوونِ زندهی دیگهای خونهمون اومده باشه. ولی من همیشه خیلی حیوون دوست داشتم. البته فکر کنم مامانم بیشتر نگرانِ این بود که حیوونه بمیره و ما افسرده بشیم!

خلاصه که تجربهی خوبیه و کلی دارم باهاش کیف میکنم. چند روز دیگه هم خونهمون رو رنگ میزنن و بعدش هم موکت و اینا و آخر این ماه اسبابکشی میکنیم. این اولین اسبابکشیِ من خواهد بود و خیلی نگرانم که چکار باید بکنم! آخه وقتی یه سال و خوردهایم بوده رفتیم اکباتان و همیشه هم اونجا بودم و با سه تا چمدون اومدم اینجا و حالا نمیدونم این همه خرت و پرت رو چطوری باید برد خونهی جدید! خدا رو شکر که پیام تا به حال چند بار این کارو کرده و انشالله که اون میدونه چی به چیه!

خب من برم یه کم با پیشو بازی کنم D:

۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه
هوووووووورا!
من خوبه خوبم! حیوونی پیام اون روز قشنگ وسطِ عر زدنِ من اومد خونه و شوکه شده بود! یه ساعت هم تو بغل اون گریه کردم و نازم کرد و هی برای هر کدوم از دلشورههای من یه راهحلی پیشنهاد کرد تا بالاخره آروم گرفتم :)
کلیدهای خونه رو گرفتیم امروز. هوووووووورا! ما خونه داریم الآن! کلی برنامه داریم. اول رنگ میزنیم، بعدش موکت و پارکت رو عوض میکنیم. بعدش دیگه باید کمکم اسبابکشی کنیم. کلی هیجانزدهام D:
خلاصه که خوبیم :) حالا بعداً میآم و بیشتر مینویسم. ممنون از اونایی که برام ایمیل دادین و کامنت گذاشتین :*
کلیدهای خونه رو گرفتیم امروز. هوووووووورا! ما خونه داریم الآن! کلی برنامه داریم. اول رنگ میزنیم، بعدش موکت و پارکت رو عوض میکنیم. بعدش دیگه باید کمکم اسبابکشی کنیم. کلی هیجانزدهام D:
خلاصه که خوبیم :) حالا بعداً میآم و بیشتر مینویسم. ممنون از اونایی که برام ایمیل دادین و کامنت گذاشتین :*
۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه
شدیداً دیپرسینگ، پیشنهاد میکنم نخونین
ببخشید که خیلی وقته هیچی ننوشتم. نوشتنم نمیومد و حوصلهی آدیوبلاگر هم نداشتم. ممنون که حالم رو تو کامنتها پرسیدین. خوبم. دارم با چاقی میحنگم. این یکی از اذیتکنندهترین مسایلِ زندگیِ من بوده همیشه. از بچگی تپل بودم و بعدش کم کم تبدیل به چاق شدم. میدونم به نظرتون احمقانه میآد که این همه برام مهمه اما خب تا کسی خودش چاق نبوده باشه نمیتونه متوچه بشه چقدر آزاردهنده است. اون موقعی که لاغر کرده بودم فوقالعاده احساسِ سبکی و سالم بودن میکردم اما الآن احساس میکنم که یه کوهم.
اونقدرها که ممکنه از نوشتنم به نظر برسه چاق نشدم اما احساسم خیلی بده و میدونم که وقتی شروع میشه همینطوری ادامه پیدا میکنه. حالا که فعلاً ۲ کیلو کم کردم از اون موقع که مطلبِ قبلیم رو نوشتم. منتها مشکیِ من ادامه است و اینکه شدیداً هوسی هستم. ممکنه یه هفته هیچی نخورم اما یهو یه روزی وحشتناک هوسِ چیپس و غذاهای فجیعاً چاقکننده میکنه. پیام هم از روی دوستداشتنشه که هر چی که من میخوام انجام میده. و اینطوری میشه که من یه روزه اندازهی دو برابرِ یه هفته کالری مصرف میکنم!! مسخره است نه؟! داشتم فکر میکردم من که در حالتِ عادی اینطوری هستم باردار بشم می]وام دیگه چه مدلی ویار کنم!!
دارم بد مدل غر میزنم، نه؟ ببینین وقتی حال ندارم وبلاگ نوشتنم اینطوری میشه دیگه. هزار تا فکرای بد تو ذهنمه الآن. انواع اقسام نگرانیهای وسواسگونه که گاهی امانم رو میبُرن. گاهی الکی نگرانِ مامانم میشم و همش احساس میکنم الآناست که یکی زنگ بزنه و خبرِ بد بده. اون روزی باهاش دعوا میکردم که چرا وقتی یه عملِ مثانه داشته به من نگفته بوده و یه جوابی داد که خفه شدم.
- بگم که مثل اون دفعه زنگ بزنی بیمارستان گریه کنی؟!
مامانم به کنار همش نگرانِ خواهرم هستم که میخواد ازدواج کنه. همش نگرانم که اشتباه کنه بازم. نمیتونم خوش و مامان و بابا طاقتش رو دارن یا نه. بعد نوبتِ برادرمه. وای وای وای برادری که مامان بابام پیر و خسته کرده... برادری که مایهی دقِ نوشینه و یکی از معدود آدمهایی که هم از شدت دوست داشتن روزی یه بار براش گریه میکنم هم ازش متنفرم. فکر کنم مامانم اینا هم همین حال رو دارن. بیچارهّها. بعدش نوبتِ صنمه. ازم دوره. همش نگرانشم. همش فکر میکنم حتماً راهی هست که من بتونم بیشتر بهش کک کنم اما به عقلِ ناقصِ من نمیرسه. احساس میکنم ولش کردم تنها در صورتی که اون همیشه در کنارِ من بوده. نمیدونم باید چکار کنم...
من روانی شدم، نه؟ الآن دارم همینطوری الکی گریه میکنم و تایپ میکنم... اه ولش کن...
اینم از وبلاگ نوشتن...
اونقدرها که ممکنه از نوشتنم به نظر برسه چاق نشدم اما احساسم خیلی بده و میدونم که وقتی شروع میشه همینطوری ادامه پیدا میکنه. حالا که فعلاً ۲ کیلو کم کردم از اون موقع که مطلبِ قبلیم رو نوشتم. منتها مشکیِ من ادامه است و اینکه شدیداً هوسی هستم. ممکنه یه هفته هیچی نخورم اما یهو یه روزی وحشتناک هوسِ چیپس و غذاهای فجیعاً چاقکننده میکنه. پیام هم از روی دوستداشتنشه که هر چی که من میخوام انجام میده. و اینطوری میشه که من یه روزه اندازهی دو برابرِ یه هفته کالری مصرف میکنم!! مسخره است نه؟! داشتم فکر میکردم من که در حالتِ عادی اینطوری هستم باردار بشم می]وام دیگه چه مدلی ویار کنم!!
دارم بد مدل غر میزنم، نه؟ ببینین وقتی حال ندارم وبلاگ نوشتنم اینطوری میشه دیگه. هزار تا فکرای بد تو ذهنمه الآن. انواع اقسام نگرانیهای وسواسگونه که گاهی امانم رو میبُرن. گاهی الکی نگرانِ مامانم میشم و همش احساس میکنم الآناست که یکی زنگ بزنه و خبرِ بد بده. اون روزی باهاش دعوا میکردم که چرا وقتی یه عملِ مثانه داشته به من نگفته بوده و یه جوابی داد که خفه شدم.
- بگم که مثل اون دفعه زنگ بزنی بیمارستان گریه کنی؟!
مامانم به کنار همش نگرانِ خواهرم هستم که میخواد ازدواج کنه. همش نگرانم که اشتباه کنه بازم. نمیتونم خوش و مامان و بابا طاقتش رو دارن یا نه. بعد نوبتِ برادرمه. وای وای وای برادری که مامان بابام پیر و خسته کرده... برادری که مایهی دقِ نوشینه و یکی از معدود آدمهایی که هم از شدت دوست داشتن روزی یه بار براش گریه میکنم هم ازش متنفرم. فکر کنم مامانم اینا هم همین حال رو دارن. بیچارهّها. بعدش نوبتِ صنمه. ازم دوره. همش نگرانشم. همش فکر میکنم حتماً راهی هست که من بتونم بیشتر بهش کک کنم اما به عقلِ ناقصِ من نمیرسه. احساس میکنم ولش کردم تنها در صورتی که اون همیشه در کنارِ من بوده. نمیدونم باید چکار کنم...
من روانی شدم، نه؟ الآن دارم همینطوری الکی گریه میکنم و تایپ میکنم... اه ولش کن...
اینم از وبلاگ نوشتن...
اشتراک در:
پستها (Atom)